پارت 21

#مارال

خودمم نفهمیدم چی گفتم ی لحطه! فقد قیافه وشتناک امیر و میدیدم ک نزدیک بود خفم کنه! امروز با رهام قرار داشت اوه اوه😂 !.. سرمو گرفتم پایین ک استاد رو ب امیر گف: خوب! خوش اومدی امیر عاقا! فامیلیت چی بود؟ با حرص دندوناشو فشرد و گف: امینی! امیر امینی هستم! مجبور بودیم فامیلیشو ی چیز دیگ بگیم ب بقیه وگرن میفهمیدن! ک استاد دستش و ب معنی دست دادن ب امیر سمتش دراز کرد و گف: خوشبختم!  اونم با زور دست داد و رفتیم سر کلاس! ب امیر گفتم کنار خودم بشینه و اون با حرص نمیتونست چیزی بگه! نشست رو صندلی کنار صندلیم و جزوه ای ک دستم بود و گرفتم سمتش و گفتم: تو جدیدی! نمیشه بدون جزوه باشی! بیا مال منو بگیر! با عصبانیت نگام کرد و تمام حرصش و رو جزوه خالی کرد! محکم از دستم گرفتش ک دوستام داشتن ب منو امیر اشاره میکردن و میخندیدن! یکیشون از پشت زد ب شونم ک مثه رباط برگشتم سمتش: _مارال! دختر ! بعد با چش ب امیر اشاره کرد و گف: این کیه؟ دوس پسرته؟! چقدم خوشتیپه! خوبش نصیبت شده ها! باحرص گفتم: ی بار دیگ ب امیر اینجوری نگا کنی چشاتو از کاسه دز میارم!  فهمیدی؟  اینو برو ب اون دوستاتم بگو تا آتیش تون نزدم! دختره ترسید : باشه بابا! بی جنبه! چش فره ای رفتم ک کلاس شرو شد و استاد در و بست و کنار تخته وایساد! بعد جزوه رو باز کرد و و گف: خوب!ا امروز میخوایم در مورد عشق حرف بزنیم! عشق فقد کلمش یا گفتنش آسونه! ...توصیفش و کی میتونه با کشیدن شکل پای تخته توضیح بده برامون؟! سری دستم و بردم بالا ک بهم اشاره داد بیام! قبل رفتنم گفتم: استاد ! دوستم بلد نیس میشه اونم بیاد پای تخته براش توضیح بدم؟ و ب امیر اشاره کردم...با تشر ک داشت گلوش و جر میداد نگام کرد ک استاد گف: خیلی خوب! اونم بیاد! دو تایی پاشدیم رفتیم سمت تخته! استاد گچ و بم داد و امیر روبروم وایساد!  ک ی لحطه دستام سست شدن! من چم شد؟ جلو اینهمه آدم امیرم روبروم! نفس عمیقی کشیدم و با دستای لرزونم ی قلب رو تخته کشیدم! بعد رو ب امیر گفتم: عشق! از 3 کلمه یا حرف تشکیل شده! اما ثابت کردنش خیلی حرفه! ادامه دادم: برای عشق! نباید مرد!  باید زندگی کرد! حتی اگه پژمردگی گلا رو با چشات ببینی حتی اگه بارون قهرش بگیره حتی اگه مثه قبل نخندی! چون تو عاشقی! درسته دردناک! درد داره...اما... با نظم خاصی ب تک تک حرفام گوش میکرد و چشاش و از رو چشام بر نمیداشت! ک ادامه دادم: اما اون ک هست...اون ک نفس میکشه!...هنوز هس و داره تو قلبت نفس میکشه! بعد با کشیدن ی ترک تو قلبی ک از قبل کشیده بودم گفتم: درسته! این شکسته!  اما اون ک هس هنوز! با یادش میتونی زندگی کنی...نفهمیدم چیشد ک خیلیا اشکشون دراومد!  خودمم گریه کرده بودم و بغضم داشت خفم میکرد! ی نگا ب امیر کردم ک سعی داش خودش و کنترل کنه! اما بغضش گرفته بود...ک استاد محکم برام دست زد! _آفرین!  آفرین مارال! واقعا عالی بود!...بعد رو ب بچه ها گف: نمیخواین دست بزنین؟ بعد همه شرو ب دست زدن کردن و با ی لبخند کوچیک اشکام و پاک کردم ! امیر خشک وایساده بود ک استاد بهش گف: با این توضیح بینظیر مارال فک نکنم نفهمیده باشی! ک امیر اروم سرش و تکون داد و گف: فهمیدم! بعد با ی تشکر از استاد جفتمون رفتیم نشستیم سر جامون!  تا آخر کلاس خیره ب امیر بودم اونم زیر چشمی نگام میکرد! خدایا ینی میشه عاشقم شده باشه؟! چون کمکم داشتم حس میکردم نسبت بهم بی تفاوت نیس...اما بازم صب میکردم خودش بهم بگه! بگه دوست دارم مارال! تا من بمیرم براش و زنده بشم. .. سرم و گرفتم پایین و تا آخر کلاس نگاش کردم...

#رهام

بازم امیر نیمد اوففف...میدونستم نمیاد و بد قوله برا همون ی اسپاگتی ک از قبل سفارش داده بودم رسید و با ی تشکر از عوامل اونجا خواستم شرو کنم ب خوردن ک دریا روبروم با یه کتاب وایساد! با تعجب و چشای گرد شده سرم و گرفتم بالا ک گف : سلام! میدونم تعجب کردی... با اینکه قلبم داشت از تو دهنم در میومد اروم جلوه دادم: اره راستش تعجب کردم! تو کجا اینجا کجا؟ لبخند مسخره ای زد و گف: خیلی بامزه ای! خندیدم و گفتم بشین سر پا بده! نشست رو صندلی روبروی صندلی خودم و یکم ب غدا نگا کرد و بعد گف: عه عه! چقد بدم میاد از اسپاگتی! بهم برخورد و گفتم: مجبور نیستی نگا کنی! چش غره ای رف و ادامه دادم: اون چیه دستت؟  ی نگا برخورد کتاب تو دستش انداخت و گف: اها! اره! این رمان!  میخوام بدمش ب تو! بعد گرفتش سمتم! با تعجب گرفتم از دستش و گفتم: حالا موضوش چی هس؟ _روش و بخون! ی نگا ب روش انداختم ک نوشته بود کوری! چ جالب بود اسمش! _داستان زندگی ماها! من تو امیر و مارال! +ها؟؟!! _چن صفحشو بخون متوجه میشی! دقیقا عین زندگی ما رو نوشته! بازش کردم و ص اولش و خوندم ک معلوم مقدمه رمان بوددد! با تعجب شرو کردم ب خوندن : عاشقانه ای خیال انگیز! یا آرامش قبل از طوفان! درست همه چی خیلی خوب پیش نمیره! ی جاهایی انقد میزنتت زمین ک نمیدونی چجوری افتادی زمین! سری کتاب و بستم!  +این دیگ چیه؟؟ اشکم درمیاد ادامه بدم! بعد گرفتمش سمت دریا و گفتم: نمیخوام بخکنم!  بگیرش! دستم و رد کرد و گف: تو چن صفحش و بخون! اون قدم بد نیس...اما...+اما؟؟!! _اما من چن صفحه از جلوتر و خوندم! توصیه میکنم تو نخون!  چون واقعا وحشتناکه!  +اصن کردی گفته این داستان ماعه؟ ! _بهت گفتم چن صفحه شو بخون میفهمی! پوفی کشیدم و بزور قبول کردم...آخه مگ میشه؟ داستان ما؟ تو ی کتاب؟؟ خیلیم فروش رفته بود...چ اتفاقی داره برامون میوفته ک خودمونم خبر نداریم...

#امیر

رسیدیم خونه و ا ن کلاس حال ب هم زنش تموم شد خدادوشکر! بعد پارک کردن ماشین ی نگا ب خدمتکارا انداختم ک داشتن میز و تو حیاط مبچیدن!  هوا خیلی خوب بود!... ی سلام بوده همشون دادم و از سهیلا پرسیدم مامانم؟  گف همه دارن میان! باشه ای گفتم و بعد دیدن همشون سلامی دادم با خوشهالی جوابمو دادن ک دست علی و گرفتم و کشوندمش بالا تو اتاق مهمون! در و بستم ک علی متعجب پرسید : چیشده؟! _خاله ک سوتی نداده! با غر زدن گف: ن ! بعدشم تو نباید همچین کاری میکردی! الان خونواده بدبخت من چی فک میکنن؟ اینکه پسر بزرگشون عاقای مقاره ی نفر و صیغه...سری جلو دهنشو گرفتم و ساکتش کردم ک یکی در زد! با ترس گفتم: بله؟! صدای مارال بود!میتونم بیام تو؟! پوفی کشیدم و گفتم : برا چی؟! _وا! لباسام این توعن! آهآیی گفتم و درو باز کردم ک اومد تو و چپ چپ ب من و علی نگا میکرد ک بهم نزدیک شد و گف:امی جون! من گشنمه! علی با تعجب گف:امی جون؟؟؟!!!! امی جون دیگ کیه؟! با چش غره گفتم: منو میگه! آهآیی گف و از اتاق رف بیرون! کلافه تیشرتمو کندم و تا خواستم زیپ شلوارم و باز کنم چشمم ب مارال خورد ک ی ابنتاب از تو جیب مانتوش درآورد و شرو کرد ب لیس زدنش! لباساشم سری عوض کرد ! ی شومیز زرد رنگ خنک با یه شلوار پاچه ای آبی نفتی! با عصبانیت رفتم سمتش:+الان ناهار بهت نمیخوره! چ وقت آبنبات خوردنه؟ ! و بی تفاوت ب من خواست بره ک محکم مچ دستش و گرفتم و چسبوندمش ب کمد ! ک اروم با ناز و عشوه گف: دردم گرفت امی! زل زده بودم تو چشاش و با تشر گفتم: دفه بعد منو جلو بقیه اینجوری صدا نمیزنیا! وگرن هر چی دیدی از چش خودت دیدی!  دوباره با ناز لباش و چرخوند و گف: اما من اینجوری راحت ترم! چشام و بستم! این داره بدجوری رو مخ من راه میره... ک گفتم: صدام کن! با عشوه گف: با کدوم اسمت؟؟! با شهوت و تشنگی گفتم :هر کدوم ک میخوای! با لبخند کجش اروم گف:امی! بعد با ابنباتش رو لباش و خیس کرد ک کاملا براق شدن... و دستاش و محکم گرفتم تو دستام و بردم بالا و چسبوندم ب کمد ک نتونه کاری کنه! از شدت محکم گرفتن مچ دستش توانشونو از دست دادن و ابنباتش از دستش افتاد ک گف: عه ابنباتم!  با تشنگی و عطش زیاد گفتم: یدونه بزرگ ترشو بهت میدم!...ک منظورم و گرف و چشاش و بست و سرم و بردم نزدیکتر...و از گرمای داغ کمرم داشت دیوونه میشد ک سرم و بردم سمت گوشش و گفتم: دوس داشتی؟! _چی و؟! +عطر تنمو! ...خندید ک صورتم و برگردوندم سمتش و اروم لباش و خیس کردم! نفهمیدم چقد طول کشید اما اخرش کارم و با کشیدن لب پایینش توسط دندونام تموم کردم و دوباره خواستم برم سمتش ک یکی در زد و با ترس ج دادم:کیه؟! سهیلا بود:_عاقا ناهار امادس بفرمایین! تا خواستم جوابشو بدم سری اومد جلو و دستاش و دور صورتم قاب کرد و لبام و کاملا خیس کرد. ..ک دیوونه شدم و همونجوری ک لباش و ب دندون گرفته بودم راهمو سمت تخت کج کردم و .....

________________

تقدیمتون😃

یکم منحرفی!  امیدوارم دوس داشته باشین

نظر یادتون نره عشقای من😁😀

​​​

مهم

سلام سلام!🙂

.

.

اومدم ساعت پارت امروز رو اعلام کنم مثه همیشه! 

.

پارت 21 راس ساعت 1 و نیم گذاشته میشه😊

منتظر باشین ...

خلاثه پارت 21

سلام سلام همگی سلام ب قول مقاره😁

.

.

خاستم پر انرژی شرو کنم و یکم بخندیم 😁😀

 

 

خوب! اول از همه میخام جانانه یکسالگی ناخدا رو تبریک بگم ! برای هممون مبارک باشه این موزیک ک چقد عالی و قشنگ هستش! تبریک به امیر و رهام عزیز😍

.

خوب ! بریم سراغ خلاصه پارت جدید که فردا میزارمش و ساعت دقیق و اطلاع رسانی میکنم فردا!

.

#امیر : با استرس ک روی صندلی نشسته بودم مارال من و صدا زد ک بیام پای تخته و معنی عشق و برام با شکل توضیح بده! اوففف همین و کم داشتیم...

​​​​​​​#مارال : روبروم وایساد و شرو کردم ب شکل کشیدن.. ( عشق و نباید کشت!  باید بهش جون داد! ... )

#دریا : این رمان و بخون! پیش تو باشه! با تعجب رمان و ازم گرف ک گفتم: نترس بابا! داستان زندگی خودمونه!

#امیر : مارال همش جلب توجه میکرد ک نفهمیدم چیشد ک مارال گف: امی جون ! من... ک علی با تعجب گف: امی جون؟! امی جون کیه؟! 

با رفتن علی از اتاق در و بستم و چسبوندمش ب دیوار ک با ابنباتش رو لباش و خیس کرد و کاملا براق شدن! با شهوت گفتم : دفه دیگ منو جلو بقیه اینجوری صدا بزنی...

___________

خوب پیش بینی😁

​​​​​​​دوستون دارم😄

پارت 20

#امیر

معلوم بود حسابی گیج شده بود و نمیدونست چی میگه! هه! ی لبخند زدم و قدمام و سمتش با شیطنت برداشتم ... ک یه لحظه نفسش تو سینش حبس شد و گیج و مات زل زده بود بهم...جلو روش وایسادم و با یه دستم کمرش و محکم با دستام چنگ زدم و چسبوندمش ب خودم.! ک بیقرار نگام میکرد...چشاشو قفل شده بود رو چشام و دستاش رو یقه ی تیشرتم! چشام و بستم و سرم و بردم نزدیکتر و اونم خودکار چشاش بسته شدن ک سرم بردم پشت گردنش و لبام و اروم رو پشت گردنش حرکت میدادم! وسطاش شیطنتم گرفت و یکم زبونمو بیرون آوردم و کشیدم رو گردن داغش! ... از بالا ب پایین! گردنش ک کاملا خیس شده بود و کنار گذاشتم و رفتم سراغ گوشش...از ته گلو خندیدم که بخار خندم کل گوشش و گرم کرد! در گوشش اروم زمزمه کردم: چیه؟ چرا الان هیچ کاری نمیکنی؟ دیشب که خوب دست میزدی... و سری بعد حرفم لاله ی گوشش و ب دندون گرفتم ک ناخودآگاه گردنش صاف شد و حدس میزدم کاملا سست شده و تسلیم کارای من!...سرم و آوردم بالا و تو چشاش خیره شدم و دوباره بهش نزدیک شدم و بوسه طولانی و خیسی رو لباش کاشتم ک کم آوردیم و جدا شدیم. اروم ب زبون اومد: من....من برم تو حیاط ...برم....یه قدمی بزنم...بعد هول از تو بغلم در اومد و رف تو حیاط! فقد داشتم بهش میخندیدم...چقد بامزس آخه. .. همشم میزاشتم پای هوسی ک میکردم!  اره بابا! وگرن کیه ک عاشق این بشه؟! ب خودم پوز خندی زدم و رد بوسه لبش و از رو لبام پاک کردم و رفتم آماده بشم...ب اتاق ک رسیدم تیشرتمو با کلافگی کندم و انداختم رو تخت بعدم شلوارم و! چون هیچی همراهمون نبود مجبور شدم همون لباسای مهمونی و بپوشم!  اوففف. ..کتمم نیووردم هوا خیلی سرد بود! با غر زدن همونا رو پوشیدم و سوییچ ماشین و برداشتم و رفتم تو حیاط مارال و صدا زدم: مارال! مااارااال! سری برگشت سمتم و گف: جانم؟! +آماده ای؟! شک نگام کرد! +چیه آدم ندیدی؟ میگم بریم! _آخه. .. با چش و ابرویی بالا برده ک کلی توش تهدید بود گفتم : اخه؟؟؟؟!!!! سرش و انداخت پایین و جز چشم چاره ای نداشت ! همه چیز و برداشتیم و ماشین و روشن کردم و قبل اینکه سوار بشم ب رهام مسیج زدم! اول باید برم پیش رهام! کلی حرف دارم باهاش! مسیج و بهش دادم و سوار شدم ک راه افتادیم سمت تهران !....

#رهام

با عجله عطری که بوش و خیلی دوس داشتم و زدم و با برداشتن سوییچ ماشین از رو میز کفشام و پوشیدم و تا در و باز کردم دریا جلوم ظاهر شد! یهو نفهمیدم چیشد قلبم تند زد و اروم و قرار نداشتم...من چم شد ی لحظه؟! اروم باش رهام! ی لبخند زدم و گفتم سلام! تو اینجا چیکار میکنی؟! ک خیره بهم نگا کرد و گف: کتت! دیشب جا موند یادت رف ببریش! یکی زدم تو سر خودم و با تشکر ازش گرفتمش یکم این پا اون پا کرد ک گفتم: من دارم میرم پیش امیر! نگران نباش ! با مارال دارن برمیگردن تهران! ک خوشهال شد و گف: راس میگی؟ وای خدایا شکرت!... حال خواهرم خوبه؟ +اره اره! نگران نباش! کلافه سرم و خاروندم و گفتم: اگ تا جایی میری برسونمت! _خوب...راستش اگ میشه...بریم پیش خواهرم! اگ میشه ب امیر بگو مارالم با خودش بیاره! +خخخ خودشون دارن باهم میان!  _عه خوب پس بریم! اوکی دادم و سری رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت بام ! یکم ترافیک بود اما خوشبختانه تموم شد و ماشین و ی جا پارک کردم و با هم پیاده شدیم.  یکم ک راه رفتیم ی جای خلوت   پیدا کردم  و گفتم: همینجا وایسیم من ی زنگ ب امیر بزنم!  دیر کرد! اوکی داد و گوشیم و دراوردم و امیر و گرفتم. +الو الو! امیر صدات قط و وصل میشه داداش! ارع الان خوبه...خوب . کجایی  تو امیر ؟ زود باش ! ارع از همون ورودی بیا قربانت خدافظ! بعد قط کردن گوشی با ی نگا ب دریا گفتم دارن میان نزدیکن! ک بوق ماشین امیر توجهم و جلب کرد! ی دست بهش تکون دادم ک ینی بیا اینجا! تا ماشین و پارک کرد رفتیم سمت ماشین امیر و اول امیر پیاده شد و محکم بغلش کردم! دریا هم رف سمت مارال و بغلش کرد... ی نگا ب چشای امیر انداختم : چزا انقد چشات قرمزن داداش؟ چقد خسته ای؟! بعد اروم در گوشش گفتم: خونوادت کچلم کردن ! خیلی از دستت عصبین! هول گف: مجبورم ی بهونه بیارم ک حالش بهم خورد و بردمش بیمارستان!  پوفی کشیدم و بردمش اون ور ک راحت تر باهاش حرف بزنم مارال و دریا هم تو ماشین حرف زدن . یکم ک دور شدیم امیر و نگه داشتم و گعتم: مطمعنی اشتباه نمیکنی؟ چشاش و بست   و گف: رهام نمیخوام شرو کنم! الان فقد خوابم میاد! +داداش! _رهام لطفا! بمونه برای بعد ! دیگ اصرار نکردم ک گف : چقد دلم برات تنگ شده بود پرید بغلم! منم برادرانه بغلش کردم و حسم و باهاش تقسیم کردم ک تعجبی گف: راستی اون روزی که باهام حرف زدی ....بعد ی نگا ب بازوم انداخت و اخماش رفتن تو هم و گف: چیشده رهام؟ چزا انقد کبوده بازوت؟! بگو مردم از نگرانی! +ول کن امیر! با عصبانیت نگام کرد کرد گفتم: خیلی خوب! اون روز رفتم کلانتری و....بین راه ماشین خراب شد....و وای ولش کن امیر...خودم حالم بد میشه بهش فک میکنم!  _بخاطر دختره؟ ! بعد ب دریا اشاره کرد! سرم و انداختم پایین ک گف: باش داداش! اصرار نمیکنم همینکه سالمی خدامو شکر میکنم!....خندید و گعتم: دیگ بریم!  شب باهات حرف میزنم باید مامان اینا رو یجوری جمش کنم! + آخ آخ راس میگی! برو ب سلامت شبم زنگ نزدی مهم نیس برو ب کارت برس! لپم و کشید  و راه افتادیم سمت ماشین! ک مارال رو ب امیر گف: من فردا آخرین کلاس دانشگام مونده! _پوووففففف!  دانشگاه از کجا پیداش شد؟! +این جلسه آخر خیلی مهمه! امیییر...._خیلی خوب خیلی خوب! فعلا باید بریم مامان اینارو جمش کنیم!  بعد با دریا خدافظی کرد و راه افتادن اونا! منم ی اشاره ب دریا زدم و اونم راه افتاد سمت ماشین!

#مارال

رسیدیم خونه و امیر بعد پارک کردن ماشین اومد کنارم و با هم رفتیم بالا! همه نشسته بودن انگاری ما رو کم داشتن! ک مامان امیر اومد سمتمون : وای خدا ازت نگذره پسر! میدونی داشتنم هزار راه رفت؟ دیشب مهمونا رو کجا ول کجا دین رفتین؟! مگ با تو نیستم؟! معلوم بود کلی ارامبخش خورده بود ک بابای امیر اومد و گرفتش ک اروم تر شه.  امیر کلافه دستی به   موهااش کشید و گف: دیشب حال مارال بد شد! مجبور شدیم بدون خبر دادن بهتون بریم! تا صبح ک مرخصش کردن! ی جوری سعی کردیم خونوادش و اروم کنیم ک بلاخره یکم اروم شدن و بعد خوردن شام رفتم تو اتاق مون ک امیر پشت سرم اومد و در و بست! کلافه تیشرتش و کند و انداخت رو تخت! پنجره اتاق و با کرد ک گفتم :الان سرما میخوری  امیر!

#امیر

ی نگا کوتاه بهش انداختم و دوباره روم و برگردوندم ک اومد سمتم و تا خواست پنجره رو ببنده دستش خورد ب بازوم! اروم با ناخونای بلندش بازوم و نوازش میداد ک برگشتم سمتش و چسبوندمش ب دیوار پشت سرش و دستاش و بردم بالا ک نتونه کاری کنه! اروم چشاش و باز و بسته میکرد و نگام میکرد! خیره شدم ب برق لبی ک زده بود و لباش و کاملا درخشنده نشون میداد! و اروم سرم و بردم نزدیکتر ک گیج دستاش و دور گردنم حلقه کرد و گف: نمیخوام امیر! دوباره چسبوندمش ب دیوار ک علی در زد! اوووفففف آخه الان؟! کلافه گفتم :بله؟! _داداش میتونم ی لحظه بیام تو؟! پوفی کشیدم و گفتم بیا بیا! ک در و باز کرد با دیدن تن لخت من و چهره ی گیج مارال گف: مثه اینکه بد موقع مزاحم شدم! +حرفت و بگو سری برو! _هیچی مامان گف بگم فردا بدون صبحونه نرین دانشگاه! +باشه اومدی همینو بگی؟! _ارع دیگ! چش غره ای بهش رفتم ک از اتاق رف بیرون و مارال سری دراز کشید رو تخت! منم کلافه دراز کشیدم و نفهمیدم چیشد ک خوابم برد.....

صب با صدای مارال ک تو سرم بود بیدار شدم! _پاشو دیگ امیر! بخدا دانشگام دیر میشه ها! عههه! من نمیدونم تایم قطعی بود همه چی رو انداختن صبح؟؟!! کلافه و ناچار یه لقمه صبحونه خوردم و بعد حاضر شدنم ماشین و روشن کردم! تیپم خوب بود ! ی تیشرت سرخابی و ی شلوار جین! دستی ب موهامم کشیدم و پایین منتظر مارال شدم ک بدون فوت وقت رسید و سوار شدیم رفتیم سمت دانشکاش! راهی نبود تا اونجا و سری رسیدیم و مارال اضطراب داشت!

#مارال

وای نکنه دیر برسیم؟! استادمون خیلی سخت گیر بود خدایی! ک امیر گف: نگران نباش! دیر تمیرسیم! با ترس گفتم: امیدوارم!  ک انقد تو استرس خودم غرق بودم نفهمیدم چجوری و کی رسیدم ..سری از ماشین پیاده شدم ک دخترا چششون ب امیر بود و از بودا تا پایین بد نگاهش میکردن! ک نفهمیدم چم شد و خودم چسبوندم بودا امیر و از حرص دستاش و گرفتم! تعجبی نگام میکرد:+ انتظار داری جلو این همه دختر ولت کنم نگات کنن؟! نخیر! همه باید بدونن تو فقط مال منی!... خندید ک استاد اومد سمتم و گف: چ عجب از این طرف مارال خانم! شرمنده ای گفتم ! _عب نداره حالا بیا سر کلاس جلسه آخر و خوب شد اومدی! ک گیج ی نگا ب امیر کرد و گف: این دیگ کیه؟! دلم نمیخواست از کنار امیر تکون بخورم! نفهمیدم ی لحظه گیج شدم و گفتم : این...این...این...امیره! امیر امینی! هم دانشگاهیم! _شاگرد جدید داریم؟! +چن...چن ترم عقب افتاده بود الان میخواد کلاس و با ما ادامه بده! ک امیر با چشای گرد شده نگام کرد و با حرص مشت دستش و باز و بسته میکرد....

___________________

تقدیمتون 😂

​​​​​​​عذر میخوام برا تاخیر نظرات رو ببینم😁

​​​​​​

 

🤗

بچه ها...😃

امروز پارت داریم😄 مطمعنا خوشتون میاد عشقولیا😅😆

.

.

امروز راس ساعت 5 عصر اینجا باشین😎

خلاثه پارت 20

سلام عزیزای خودمم😃

.

اومدیم و یه خلاصه ی جدید😉

.

#امیر : لاله گوشش و ب دندون کشیدم ک ناخودآگاه گردنش صاف شد و کاملا سست شد...

#مارال : امیر...دیگ نمیتونم جلوی خدمو بگیرم...اره...اره من عاشقتم و تنها کسی هستی ک غرورمو بخاطرش زیر پا میزارم! من دیگ نمیتونم پیش تو خودم و بگیرم ک خندید!

#رهام : امیر تازه از شمال رسیده بود تهران و ی مسیج زده بود ک داره میاد پیشم.....

#دریا : رمانی ک اون روز از کتابخونه گرفته بود م و دادم دست رهام! خیلی با دقت محوش شده بود ک گفتم این انگار برا ما ساخته شده! داستان ما! من تو امیر و مارال!

#مارال : بلافاصله ک رسیدم تهران تصمیم گرفتم ی سر برم پیش دریا و بعدش رفتم دانشگاه آخرین کلاسم مونده بود و با ماشین امیر رفتیم و رسوندم تا اونجا! دلم نمیومد از پیشم بره! ک استاد اومد طرفم و ی نگا ب امیر کرد و گف: این دیگ کیه؟ هول و گیج شدم! و تصمیم گرفتم ی چیز عجیب بگم و رو ب استاد گفتم: این....این....ه...

_________

پیش بینیا 😁

پارت 20 فردا شب گذاشته میشه عزیزای خودم😘

​​​​​​

پارت 19

#مارال

تو بغل امیر پاهامو تکون میدادم و تو هوا میرقصوندمشون! امیرم کلافه ب حرفی ک زدم فک میکرد! خندیدم و گفتم: چیه مگ؟ خوب چیز خاصی نگفتم ک! مگ اونجات....ک جلوی دهنمو گرف و ساکت شدم اما تو دلم لبخند میزدم...بعد با کلافگی گف: تو صدات در نیاد فقط! بیشتر آبروم و نبر! دوباره خندیدم! ک رسیدیم به ی اتاق کوچیک مثه سوییت بود بغل تالار بود و از در پشتی بردم تو! در و قفل کرد و اروم گذاشتم رو تخت و کت شیری رنگش و در آورد و استینای پیرهن سفید شو تا زد بالا و دستم گرف ک ب کمکش بلند شدم و لباسام و در بیارم! ک مقاومت کردم! احساس خستگی میکردم...ک امیر پوفی ارومی کشید و رف سمت حموم و دوش و باز کرد! ک کامل آب و رو درجه ی ولرم تنظیم کرد و دست مو گرف و منو انداخت رو کولش! اصن گیج بودم و نمیفهمیدم  کجام...ک بلند داد زدم: امیر تو جوجوی منی! ....

#امیر

خیلی چرت میگف مارال! بعد لپمو کشید و گف: چ جوجوی خوشتیپیم هستی! ک سرش و آورد جلو و صورتمو گرف سمت خودش و بوسه خیسی ب لبام زد! آب دهنمو قورت دادم و ب کارم ادامه دادم! رسیدیم ب حموم و با همون لباسای مهمونی بردمش زیر دوش و سرش و گرفتم زیر دوش و چشاش تو خواب بودن! با استینای تا زدم ک بردمشون بالا شامپو رو یکم ریختم رو سرش و اروم موهاش و نوازش میدادم! سرش و ک شستم دیدم داره بیهوش میشه سریع ی حوله آوردم موهاشو پیچوندم تو حوله  و آوردم بیرون! زیر گاز و روشن کردم و ی قهوه سری براش درست کردم و تا قهوه آماده میشد اومدم ی سری بهش بزنم! هنوز بیدار بود و سعی داشت از سر جاش بلند شه! سری رفتم سمتش و گفتم: برا چی میخوای بلند شی؟ اروم اروم! خم شدم روش ک بالشت زیر سرش و درست کنم ک یقه باز شده پیرهنم و گرف و نفس عمیقی کشید و گف: چ بویی! چ عطری! انقد دیوونم نکن امیر! بخدا میخورمتااا! خندم گرف و دستاشو گذاشتم رو تخت ک دستاش شل شدن و توان گرفتن دوباره ی پیرهنم و نداشتن! اوه اوه قهوه! سری رفتم سمتش خوشبختانه نسوخته بود ! یکم ریختم تو ی لیوان و رفتن سمتش! سرش و اروم با بازوم بلند کردم و نشوندمش تو بغلم و لیوان و گرفتن جلوی دهنش و اروم دهنش و باز کرد و یه چن قلوپی خورد! قهوه حالش و خوب میکرد! ک یهو با صدای کوبیده شدن در ب خودم اومدم! وای خاله! خواستم برم باز کنم ک دستم و گرف: توروخدا نرو امیر! نرو! بیا....بیا فرار کنیم! با تعجب بهش خیره شدم...+چی داری میگی تو؟؟؟ _امیر توروخدا! ازین فرصتا کم پیش میاد! ک گیج نگاهی ب دور و برم کردم و گفتم : خیلی خوب! فقد زودتر! خودمم نمیفهمیدم دارم چ غلطی میکنم!!!... دستش و گرفتم و منتظر شوم خاله بره! بلاخره رف و در و اروم باز کردم و سری با مارال دوییدم سمت ماشین! هوا خیلی سرد بود!... حتی کتمم یادم رف بیارم! بلاخره رسیدیم ب ماشین و سری سوار شدیم. خوشبختانه کسی ندیدمون و سری ماشین روشن کردم و راه افتادیم.....اوف بخیر گذشتا! ی چن دیقه ای میشد ک از شهر خارج شده بودیم!  ی نگا ب مارال انداختم دیدم بیداره و داره ب جاده نگا میکنه...هنوز تن تن نفس میزدم! و گفتم: ما داریم چیکار میکنیم ؟... ک دستش و گذاشت رو دستم! _هر کاری میکنیم مهم اینه الان پیشمی! پیشتم!  ما همو داریم! میدونم...میدونم تو هم عاشق می!  سکوت کردم...اصن چرا باید سکوت میکردم؟؟ نکنه واقعا عاشقشم؟! و خودم خبر ندارم؟... ن بابا! ی هوس زودگذره! اره!...ک یه لحظه حالش بهم خورد و سری ماشین و نگه داشتم! از ماشین پیاده شد !حدس میزدم انقد خورده بود بالا آورد!  با عصبانیت گفتم: خوب برا چی انقد میخوری؟؟ خدا رو شکر الان کاملا عقلت اومد سر جاش و چرت پرت نمیگی! ک ی لحظه برق از کلش پرید و برگشت سمتم:_مگ....من....چی گفتم؟! +بفرمایین چی نگفتین؟ ؟! متعجب خیره بود بهم ک گفتم: ول کن الان بهتر شدی؟! سری تکون داد و گفتم بریم؟! اوکی داد و دوباره راه افتادیم!

#رهام

مهمونی خیلی وقت بود تموم شده بود وقت دنبال امیر بودم! خونواده ی خودشم هی سراغش و میگرفتن! مخصوصا باباش! وای امیر دوباره چ دسته گلی ب آب دادی؟؟ اوففف! هوا سرد بود وتو  دستام ها میکردم تا گرم بشن! مهمونا یکی یکی از بابای امیر تشکر میکردن و میرفتن! اما سراغ امیر مارال و بیشتر میگرفتن و بابا شم سعی میکرد یکی بهونه جور کنه! ک اومد سمتم و عاجزآنه بهونه هم خیره شد: پسرم! تو میدونی امیر کجاس؟ دو ساعته گذاشته رفته بخدا مامانش از دست رف! سعی کردم ارومش کنم اما خوب یکی باید خودم و اروم میکرد! +ببینید! منم نمیدونم کجا گذاشته رفته! اما خوب! امیره دیگ! دو دیقه دیگ میاد میگ همینجا بودم و ...کلی چیز دیگ! خودتون و نگران نکنین! ب ناچار سری تکون داد اما خوب حالش و میفهمیدم!  دیگ کجاس نیم کجاس نیمم داشتم نگران میشوم کجاس نیمم چشمم ب دریا افتاد دیدم داره گریه میکنه! رفتم سمتش. اهم اوهومی کردم ک سری اشکاش و پاک کرد و برگشت سمتم! با شیطنت گفتم: منم باورم شد تو گریه نکردی!  خندید و گف: دلم میخواد گریه کنم! مارال اصن بدون اینکه ب من چیزی بگه تصمیم میگیره ب حرفم گوش نمیده! آخه من چیکار کنم از دستش؟! +امیر کنارشه! نگرانش نباش! یکم اروم تر شد و خودش و مچاله کرد ک فهمیدم سردشه!  کت مشکی رنگ مو در آوردم انداختم رو کولش و گف: نمیخواد برا خودت نگهش دار! +لج نکن دیگ! این ب اون در! تلافی اون روز و خواستم بکنم! لبخندی زد ک بعد چن دیقه متوجه شدم داره یقه ی کتم و بو میکنع!!!... و ابرو هام رفتن بالا ک گف:عه....ا....داشتم....داشتم....آخه. ...دماغم یخ کرده بود گذاشتمش رو یقه ی کتت! خودم و زدم بو اون راه و خندیدم!  اونم از خجالت سرخ شد!....

#مارال

چشام و ک باز کردم نور شدید خورشید و ک با درختای بلند پوشیده شده بود و دیدم. بکم ب دور و برم نگا کردم.  من کجام؟؟! ب تختی ک رو تختیش مچاله شده بود و ی تار موی امیر رو بالشت کنارم جلوه میداد! لبخند عمیقی زدم و تار موش و تو دستم مچاله کردم!  چقد این قشنگ بود!  سر سبز! باغ قشنگیم د اشت!... حدس زدم شمالیم! از رو تخت بلند شدم و رفتم تو آشپز خونه دیدم امیر میز و چیده و پوکر نگام کرد: چیه خوب؟ آدم ندیدی؟ خندیدم! +نه! تعجب کردم! سری تکون داد و نشستم رو صندلی کنار میز و صبحونه رو با سکوت تموم کردیم! اما با نگاهای نامحسوس! حوصلم سر رفت و رفتم تو باغ یکم چرخ بزنم! یاد گوشی تو دستم افتادم و روشنش کردم و نشستم رو تاب! ... ای وای...صد بار دریا زنگ زده!....مگ دیشب چ اتفاقی افتاده بود؟؟ هیچی یادم نمیومد و با شتاب رفتم سمت امیر!... با دیدنم ک برگام ریخته بودن گف: چیه اروم تر! گوشیم و گرفتم سمتش: این و ببین! _ب من صد برابرش زنگ زدن! +خوب نگران نشن ی موقع؟؟ پوکر نگام کرد..._میخوای برگردیم؟؟ +نه نمیخوام! خندید و براش جون دادم و بهم نزدیک شد و....

__________

خوب! نظراتتون و ببینم😁😁

​​​​​​​تقدیمتون عشقای من😍😘

مهم!

خوب خوب!

اومدم با یه خبر خوووب! 

.

.

.

امشب پارت دادیم اونم چ پارتی! عاقا واویلا😂😁😁😁

.

.

راس ساعت 9 و نیم اینجا باشین😎

خلاثه پارت 19

سلام عشقا😁

من بازم برگشتم با یه خلاصه هیجان انگیز دیگه!

.

.

#امیر : بین راه مارال حالش بد شد و ماشین و نگه داشتم...

#مارال : با لباسای مهمونی که تو تنم بود رفتم زیر دوش حموم و امیر با استینای تا زده ی پیرهنش شامپو ریخت رو سرم!...

#رهام : باورم نمیشه! امیر و مارال کجا گذاشتن رفتن؟ مهمونا رو ول کردن! خدای من از دست این پسر ! ک چشمم ب دریا خورد ک داشت گریه میکرد...

#مارال : نشستم رو تاب و گوشیمو روشن کردم دیدم صد تا میس کال از طرف دریا ! رفتم سمت امیر و ....

___________

خوب خوب!😁

پیش بینیارو میبینم😁😁

اگه دخترای خوبی باشین و نظراتونو سریع تر بدین همین امشب پارت و میزارم😁

پارت 18

#رهام

دریا گوشی و داد دستم و با دیدن عکس امیر رو صفحه بی وقفه ج دادم.+سلام امیر _سلام داداش من بابت دیروز ازت عذر میخوام! نتونستم بیام با مارال رفته بودیم خرید برا مهمونی! +مهمونی؟ چ مهمونی ای؟ دریا هم از اونور کنجکاو شد._ بابام گیر داده باید ی مهمونی ب مناسبت ازدواجتون بگیرین! اما عروسی نیس فقد ی خودمونی ساده تو تالار! +اها! با شنیدن چیزایی ک میگف شک میکردم ک دارم با امیر حرف میزنم! فک میکردم سرکاریه! سعی نکردم همه چیو بهش بگم اونم بی خودی درگیر میکردم! ک گف:رهام تو نمیای؟!؟ خیلی دوس دارم باشی! +امیر دوسش داری؟ ساکت شد. ..بحث و عوض کردم و گفتم: باش داداش حتما میام! خوشهال شد و بعد قط تلفنم آدرس و برام اس ام اس کرد.ک ی دریا خیره شدم ک منتظر بود حرف بزنم! ای بابا اینو یادم رفت! +ببین ی چیز بهت میگم قول بده اروم باش یا! _چیشدع؟ برا مارال اتفاقی افتاده؟ امیر اذیتش کرده؟ ی لحظه کپ کردم...این از کجا میدونه؟ +نه نه! من فک میکردم تو نمیدونی خواهرت ازدواج کرده! _میدونم!... +برام آدرس فرستاده امشب مهمونی گرفتن برا امیر و مارال حتما دوس داره تو هم باشی! هیچی نگف و آدرس و براش تو ی برگه یادداشت کردم و لباسام و بزور تنم کردم! ی نگا بهش کردم و خیلی سرد ازش تشکر کردم و از اتاق خارج شدم! هنوز گیج بودم اما سعی کردم ی جوری رو پاهام وایسم ! ک دیدم از پشت یکی صدام زد:_رهام! +بله؟! دریا بود...ی لحظه مکث کرد و بعد گف:هیچی....بعد جلوتر از من راه افتاد و از هتل رف بیرون! ی نگا بهش کردم! الان ک پیاده نمیتونه بره تا خونه! اوفففف +صب کن... سرجاش وایساد و گفتم: نمیشه پیاده بری! هوا داره تاریک میشه! بعدم ب ماشینم اشاره کردم و گفتم: راه بیوفت! بدون اعتراض سرش و انداخت پایین و رف سمت ماشینم! سوار شدیم و راه افتادیم.... بین راه هیچکدوممون حرف نمیزدیم! سکوت داشت خفم میکرد و ب حرف اومدم: میدونم! _چیو؟  +اینکه ناراحتی از اینکه خواهرت و صیغه.....اوف رهام! چی داری میگی؟؟ حس کردم بدترش کردم! و ی عذر خواهی کوچیک کردم! سری تکون داد و گفتم: حالا میای؟ بنظرم بیا! خواهرت کسیو جز تو نداره! ببینه تو هم اومدی خیلی خوشهال میشه! _میام... لبخند کمرنگی زدم و گفتم: پس...پس با ماشین من میریم! با چشای گرد شده نگام کرد: اوههه! چه خبره؟ پرو نشو ها! خندیدم و گفتم باشه بابا ! اونم زیر لب خندید! بلاخره رسیدیم دم خونش و پیاده شد و از شیشه ی پایین کشیده شدی ماشین سرش و خم کرد و ی تشکر ساده کرد و رف سمت خونه! منم راهمو کج کردم سمت خونه!  وقتی نبود تا مهمونی......

#مارال

​​​​​​اوفففف...از خستگی داشتم میمرد! سومین لباسی بود ک پرو میکردم و امیر خوشش نمیومد! الان چهارمی و پوشیده بودم و تو اتاق پرو ی نگا ب خودم انداختم! اره خوبه! من نمیدونم امیر چ مشکلی داره! اینا ب این قشنگی! ی لباس مجلسی بلند صدفی ک تا کمر تنگ و از کمر ب پایین آزاد بود تو تنم! طرحش و دوس داشتم! خدا خدا کردم ک امیر بپسنده! ی نفس عمیق کشیدم و در اتاق پرو و باز کردم ک دیدم امیر لم داده رو مبل و داره مجله میخونه! اهم اوهومی کردم ک متوجه من شد و از جاش بلند شد! چن ثانیه روم قفل بود ک با انگشتش بهم اشاره کرد ک ینی بیا! رفتم سمتش و بهش نزدیکتر شدم و دوباره انگشتش و چرخوند که  ینی بچرخم! ی چرخ زدم ک با چشاش به به چه چه میکرد! حس کردم خوشش اومده! ک خیره شد ب پایین لباسم و اخماش رف تو هم! _اینجاش چرا انقد تنگه؟ وای دقیقا از چیزی ک میترسیدم... +امیر گیره نده دیگ! بخدا خوبه! + گفتم خوب نیس! _اوووفففف! +اوف و درد! همین کم مونده با این باسن بیای تو جمعی که کلی مرد غریبه هس! یکم ناز کردم و گفتم: امیر خوبه دیگ! جان من قبول کن! یکم اخم کردو چش غره رف ک نزدیک بود غش کنم براش...و اروم گف: خیلی خوب! اما از پیشم تکون نمیخوری! مبادا بدون من بری وسط! چشمی گفتم و لپش و کشیدم و برای خوشهالی لباس و دراوردم ک بریم اونور حساب کنیم! خلاصه حساب کردیم و از معارف راه افتادیم سمت خونه ک آماده شیم! ترافیک شدیدی بود و ترسیدم ک دیر نرسیم! نیم ساعت تو ترافیک گیر کردیم و رسیدیم بلاخره! خدمتکار در و باز کرد ک امیر ماشین و برد داخل و پارکش کرد و پیاده شدیم ک علی با شتاب اومد سمتم: شما کجایین؟ مامان و بابا رفتن تالار! مهمونا زودتر اومدن! ک امیر کلافه از پشتم اومد: ای بابا! هنوز دوساعته مونده چقد زود اومدن! _شما چرا انقد دیر اومدین مامان کلی گله کرد! امیر پوفی کشید و رفتیم بالا و سری آماده شدیم! چن مینی تو اتاق بودم کردید امیر در زد :زود باش! +اومدم اومدم! در و باز کردم و دستم و دور بازوش حلقه کردم و رفتیم سمت ماشین! علی قرار بود با ما بیاد! ک امیر کلافه ازش پرسید:پس خاله اینا؟ _اونا زود تر رفتن! تا مهمونا بیان و موزیک و کارا رو ردیف کنن طول میکشه! آهآیی گف و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت تالار! تو ماشین بودیم ک احساس خفگی کردم و شیشه رو کشیدم پایین! ک صدای امیر بلند شد: همینقد خوبه! بیشتر نده پایین! پوفی کشیدم و ناچار بودم قبول کنم! ک گوشیش زنگ خورد! رهام بود. سری گوشی و گرف و جواب داد: الو سلام داداش! تو الان کجایی؟؟ اها خوبه! ببین ما هنوز نرسیدیم!  ن دیگ! از اون یکی خیابون بیت سری تر برسی! اره قربونت خدافظ! کنجکاو بودم چی میگف! اما حدسایی میزدم! ک یاد دریا افتادم!  چ خوب میشد اونم بود! من ک جز اون کسیو نداشتم...نفس عمیقی کشیدم و تا اونجا سکوت کردم!...

#دریا:

چقد راه طولانی شد...تو تاکسی نشسته بودم و استرس داشتم ک دیر نرسم! یهو چشم ب برقای تالار افتاد و با تشر گفتم: همینجا! همینجا نگه دارین! پولشو حساب کردم و پیاده شدم!  معلوم بود همه اومده بودن! گیج شدم از کدوم در برم تو که ی ماشین همزمان با من پارک کرد! سرم و برگردوندم دیدم رهامه! اوففف تقدیر من با این گره خورده! اونم با دیدن من تعجب کرد و گیج اومد سمتم! ک روبروم وایساد و گف: تو هم نمیدونی از چ دری بریم؟ +اوهوم! جفتمون گیج شدیم ک گوشی رهام ویبره رف انگاری مسیج داشت! ب گوشیش خیره شده و گف: اها! از این در! امیر الان پیام داد بهم! سری تکون دادم و وارد سالن شدیم! شلوغ بود اما ب راحتی مارال و پیدا کردم! عزیزم...چقد خوشهاله! خیلی خوشهال بودم ک به آرزوش رسیده....با رهام رفتیم کنار  یه میز ایستاده وایسادیم ک گارسون اومد طرفمون و شامپاین و گرف سمتمون. از اونجایی ک علاقه نداشتم ردش کردم رهامم رد کرد و گارسونم رف اونور! چشم به مارال و امیر بود کرد بوده چسبیده بودن!  چزا انقد بهم چسبیدن؟؟! 

#امیر

​​​​​​​حواسم ب ادمایی ک میومدن سمت مارال بود و بیشتر بود خودم میچسبوندمش تا کسی نگاش نکنه! ک یهو گف: آخ! امیر کمرم درد گرف! +هیس! حرف نباشه! لباس تنگ برا من پوشیده انتظار داره بی توجه باشم! ب همین خیال باش! لبخندی زد و اروم گونم و بوسید! ک گارسون اومد سمتمون و مارال ی لیوان برداشت! سری گرفتش بالا و همش و ی نفس خورد! +یواش تر! دوباره خندید ک دیدم دختره داره میاد طرفمون! چقد قیافش آشنا بود! ک گف سلام! سلامی دادم و گف: نشناختی؟ +نه راستش! _دریام!  همونی ک شب کنسرت اصرار کردم با مارال تا...+اها اها! فهمیدم! بله !خوش اومدین! تشکری کرد و مارال و بغل کرد ک رهام بازوم و کشید و کم کم مارال از دیدم دور شد!...رهام ی نگا بهم انداخت و گف: ن بابا!! چ خوشتیپ شدی! خندیدم و محکم بغلش کردم...ک چشم خورد ب مارال دیدم داره سومی ام میخوره! خواستم برم سمتش ک فامیلا جلومو گرفتن!_به به! این امیر خودمونه؟ همون کوچولو؟!وای باورم نمیشه! ماشالله مردی شده برا خودش! لبخند مصنوعی زدم ک همش چشمم ب مارال بود و گفتم با اجازه! و دوباره راه افتادم سمتش ک خاله اومد جلوم و گرف: امیر پس  مارال کو؟؟؟ قراره برقصین الان باهم! +خوب میخوام برم بیارمش اگ اجازه بدین! باشه امیر جاهی گف و سری راه افتادم سمتش ک داشت تاب میخورد و نزدیک بود بیوفته! ک جلو در بابا و چن تا از دوستاش جلوم سبز شدن! بابام گف؛ دوستان! امیرجازهیینم عاقا امیر گل گلاب! لبخند کوتاهی زدم و گفتم: خوشبختم! اونام گفتن: ماشالله! چ خوشتیپم هس! و گفتن: باید ی روز بیام خونشون با مارال ناهار دعوتیم!  منم سری تکون دادم و گفتم حتما! و سری رفتم سمت مارال! کم مونده بود ک بیوفته و سری خودم و رسوندم بهش ک افتاد تو بغلم....با تشر گفتم: دو دیقه ولت کردم! مگ نگفتم زیاد نخور؟؟!! با خنده گف: چیه؟؟ میترسی کنترلمو از دست بدم جوجو؟؟؟ وای خدا...الان آبروم و میبره! سعی کردم زدم ساکتش کنم ک یهو گف: ببینم! مال تو هم بزرگه؟ ؟؟!!! ک برق از کلم پرید و چشام چهار تا شد! و گفتم: این چیزا چیه ک میگی دختر؟؟!! ک گف: بزار الان مطمعن میشم!!!!!.... و دستش و برد سمت خشتک شلوارم و برجستگیش و حس کرد و لبخند عمیقی زد ک نفسم حبس شد! آب دهنمو بزور قورت دادم ک گف:ن! معلومه خیلی بزرگه....!!!! ک دستم و گرفتم زیر پاهاش و بغلش کردم و بردمش سمت اتاق....

_______________

تقدیمتون😂😅

نظرا رو ببینم😂😂😂

​​​​​​

​​

​​​

خلاثه پارت 18

سلام ب عشقای خودم🤗🙂

.

.

.

اومدیم و خلاصه پارت جدید ک فردا راس ساعت 2 میزارم😉

.

#امیر: کی بهت گفت پاشی بری وسط تالار؟ اونم با اینهمه مرد غریبه! بشین اینجا پیش خودم..! دستشو محکم تو دستام فشردم!

#مارال: خوشم میومد امیر کم کم داشت بهم علاقه مند میشد! باورشم سخت بود برام! ک دستش رو بروم دراز شد و پیشنهاد رقص شو قبول کردم....

#رهام: با ورودم ب سالن و دیدن اون دختره کنار امیر برق از کلم پرید! خدای من...فک میگردم امیر سر کارم گذاشته!

#امیر: چرا انقد خوردی؟ جوری مست کرده بود هر چی از دهنش درمیومد! ک خودم و رسوندم بهش و خودش ولو کرد تو بغلم....

#دریا: با آدرسی ک دریا بهم داد راه افتادم سمت تالار ک دیدم رهامم رسید !....

______________

پیش بینی پیش بینی!😁

منتظر باشین......

مهم

سلام سلام عشقا!

خواستم بهتون بگم که فردا راس ساعت 2 بعد از ظهر پارت 18 گذاشته میشه😊

.

.

.

منتظر باشین 😎 تا همین امروز خلاصه پارت و میزارم!

و اینکه ب دختر مسعود حسودیم شد ک لپ امیر و کشید😐😐😂😂

خلاصه ی پارت های اینده 🙂

عاقا عاقا برید کنار زخمی نشید😂😂

اومدم اما ایندفه خیلی متفاوت! 

همراه من باشین با خلاصه ای از پارت های اینده( نه پارت بعد نه چن تا بعد )

اینو فقد برای اینکه بدونین رمان در چ وضعی هستش میزارم!  تا بدونین😎

.

.

.

#امیر: یه مسیج! از مارال! باورم نمیشه مارال بهم پیام داد! پیامشو خوندم: امیر تو رو خدا هر جا که هستی ب دادم برس این مرتیکه منو گروگان گرفته! توروخدا کمکم کن! یه لحظه مغزم ارور داد! ک آدرس و پایینش فرستاده بود! 

#دریا: مارال....تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟ مگ تو رو گروگان نگرفتن! مگ ب امیر پیام ندادی ک بیاد دنبالت؟!... _ن من همینجام هیچ اتفاقی م برام نیو فتاده! 

#مارال: دریا دستم و گرفته بود و ولم نمیکرد ک غریدم بهش: دریا امیر تو خطره میفهمی؟؟؟ نمیتونم تنها بزارم  _بهت قول میدم تا بلایی سرش نیومده پیداش میکنیم!  من اون شاهرخ عوضی و میکشم...

#رهام: اون مرتیکه چرا دس از سر زندگیمون بر نمیداره؟ چرا؟... ک یه لحظه دیدم امیرو.....

______________________

خوب خوب!😂😂😂

موضوع خیلی پیچیده شد و خواستم بگم که این قسمت و خلاصه برای پارتای خیلی جلوتر هستش ک موضوع رو میفهمید نگران نباشین😂😄

دوستون دالم نظر برای پارت 17 فراموش نشه ها! 😍😘

پارت 17

#امیر

خیلی رو مخم بود! شیطونه میگه همین جا وسط خیابون پیادش کنم اما نمیشد! هی برام قیافه میگرفت و پاهاش و مینداخت رو پاهاش! اوففف برا من شلوار پاچه دار میپوشه با این روناش! دلم نمیخواست حتی از ماشین پیاده شه! خودمم دلیل این همه حساسیت مو نمیفهمیدم! اما بیشتر از لحظه ی قبل روش حساس میشدم! یکم سرشو تکون داد ک شالش از رو سرش افتاد و بادی ک از شیشه ماشین میومد موهاشو تو هوا میرقصوند ! احساس میکردم میخواد حرصم و در بیاره! اوففف!  یکم خودمو کنترل کردم اما دیگ نتونستم جلو خودمو بگیرم:+ اون شیشه رو بده بالا! _اگ ندم؟! +میگم بده بالا دختر بگو چشم عصبیم نکن! _اما من دلم میخواد پایین باشه اونجوری خفه میشم! ک بی توجه ب حرفش خم شدم روش و شیشه رو دادم بالا! _عه! چیکار میکنی؟ و دوباره داد پایین! سری شیشه رو دادم بالا و قفل کردم شیشه شو که دیگ ن تونه بیاره پایین! تا اونجا ساکت بود و حرفی بینمون رد و بدل نشد که یه پاساژ خیلی بزرگ پیدا کردیم و ماشین و بردم تو پارکینگ و بعد پارک کردنش جفتمون پیاده شدیم و رفتیم تو پاساژ!  جلو تر از من راه میرفت و رو مخم بود! خودشم میدونست ازین حرکتش بدم میاد اما بازم تکرار میکرد! از قصد ک حرصم و بیشتر دراره مانتوشو از کنار زد عقب که برجستگی سینه هاش معلوم شدن! برق از کلم پرید و سری رفتم سمتش و مانتوشو کاملا بستم! +چیکار میکنی؟ ون تو پاساژ؟  بخدا دیوونم کنی... _چیکار میکنی؟ دیونه شی چیکار میکنی؟؟ ساکت شدم و با پرویی دوباره راه افتاد! رفتم کنارش و چسبیده بهش شرو کردم ب راه رفتن! تا رسیدیم دم یه مغازه! وایسادم و محکم دستشو گرفتم ک وایسه! +این!  _چی؟ کدوم؟ +میگم این! خیلیم قشنگه زود باش برو امتحانش کن! _اما من ازین خوشم نمیاد! +هر چی میگم دنبال ی جوابیا! بگو چشم!بعدم هولش دادم تو مغازه و با غر زدن راه افتاد داخل! رفتیم تو و با اشاره ب لباسی ک مد نظرم بود فروشنده لباس و داد دست مارال و اونم با تنبلی رف سمت اتاق پرو! چن دیقس رفته اون تو ینی دارع چیکار میکنه؟ با خودم گفتم شاید زیپش گیر کردع ! هر چی بود از کنجکاوی داشتم میمردم! خودم و الکی با این حرفا گول میزدم!  رفتم دم پرو و در و باز کردم که 3 متر پرید! _حواست کجاس؟ اینجا اتاق پروه ها! ادبت کجاس؟ لباسشو بالا گرفته بود تا اندام خصوصیش معلوم نشه! با نیشخند بهش نزدیک شدم و گفتم: شوهرتما! از من خجالت میکشی؟؟ ک احساس کردم الانه ک آب شه بره تو زمین! قلقش فقد دست خودم بود میدونستم کی خامش کنم!... با چشای گرد شده نگام کرد ک خیره ب لباسی ک تو دستش بود گفتم: چیو ازم پنهون میکنی؟ اونارو؟؟؟ بهد با یه چشمک کیوت رفتم عقب و در و بستم! میدونستم الان تو اون اتاق غش کرده! اما بروز نمیدادم!  خلاصه لباسشو پوشید و منم تایید کردم و براش خریدمش و با کلی غیض و غر از مغازه رفتیم بیرون!! ک صدام در اومد: چیه خوب؟ خیلیم بهت میومد! اون بازم جلوتر راه میرفت و با حرفام ی غش غره میرفت! خودمو رسوندم بهش و دوباره شالش و درس کردم ک با پرویی نگام کرد و گفتم:چیه؟ سر پایین ببینم! بعد سرشو انداخت پایین و با هم راه افتادیم سمت مغازه های دیگه! 

#مارال

اوففف این امیر خیلی رو اعصابم بود! خدا میدونه دلم میخواست بخورمش انقد کرد خوشتیپ و جذاب تو مغازه بهم چشمک زد! اما جلوی خودم و گرفتم! ارع! باید یکم مغرور بازی دربیارم اصن دختره و غرورش!... بین راهم هی بهم گیر میداد ک جلوتر از من راه نرو! پوووففففف چ گیری افتادیم! کل مغازه هارو گشتیم که تصمیم گرفتیم برگردیم. برگشتنی یادم افتاد لباس زیر! وای خوب شد یادم افتاد! بعد رو به امیر گفتم: تو برو تو ماشین من اینجا یکم کار دارم! _چ کاری؟ +واااا باید ب تو همه چیو توضیح بدم؟؟؟ _بله باید توضیح بدی! +نخیر بایدی در کار نیست! _چرا هست! وای خدا بی توجه ب حرفش راهمو کج کاراریردم کاراریردم از پشت اومد کمرم و گرف و جوری چسبیدم بهش که کمرم درد گرف! خیلی بد دستمو کشید! گرمای کمرشو ب وضوح حس میکردم!.... ک چنگی ب کمرم زد و سست شدم! بعد اروم دم گوشم گف:_نشنیدم؟؟؟ هر چی میگم میگی چشم!ک آب دهنمو قورت دادم و سری تکون دادم و گفتم:آخه. ...امیر....نمیشه...ک....بیای!!!! _مگ کجا میخوای بری؟ وای امیرم گیر داده ها! _با توام! حتما میزارم با این سر و وضعت تنها جایی بری! +بابا میخوام برم شورت بگیرم! خیالت راحت شد؟؟!!! چشاش درشت شدن و بعد ی لبخند کج زد که میمردم برا اون خندیدنش! و گف:راه بیوفت! گفتم حالا چی میخواد بگه! تعجب میکردم امیر انقد باهام راحته! که رفتیم تو مغازه و امیر گف:این لباس خواب و هم پرو کن! از رنگش خوشم میاد! با پرویی گفتم:متاسفانه من ازش خوشم نمیاد🙄 _همین ک گفتم! ادامه هم نده! اول این و پرو کن بعد شورت و اینا میخوای بگیر! پوفی کشیدم و ی نگا ب صاحب مغازه کردم ک رو امیر قفل بود!!! این چرا اینجوری امیر و نگا میکنه؟؟ بخدا دیت میکنم اون چشاشو از تو کاسه در میارم! ی دختر 20 ساله بود نظر میرسید با موهای شرابی ناخونای بلند و آرایش غلیظ! عه حالم بهم خورد! دختره با عشوه و ناز لباشو غنچه کرد سینه هاشو داد جلو و گف: نشناختی؟ امیر؟؟؟ ک امیر کپ شده بود و خیلی جدی گف: از کجا باید بشناسم؟! _عه...اونشب تو مهمونی! خیلی مست کرده بودی! یادت نیس؟! باهام رقصیدی! ک چشام اتیشیشد و امیر سری متوجه نگاه من شد و گف: ن من یادم نمیاد اشتباه گرفتی! دختره هم با قیافه لباس و داد پرو کنم و دوباره کنجکاویش گل کنمنجکاویشرد و در اتاق پرو و باز کرد! وای خداااا که یه نگا از سر تا پا بهم کرد و چشاشو ریز کرد و خیلی کیوت گف:همین خوبه! لامصب چه برقی میزنه تو تنت! تا خواستم اعتراض کنم انگشتشو رو لبم گذاشت و رف ک حصاب کنه! بعد اون چن تا شورت و اینا هم انتخاب کردم و اون دختره هم با غیض رفتار میکرد! حالم داشت بهم میخورد! که دست امیر و کشیدم و زودتر از اون مغازه رفتم بیرون! ک امیر گف:اروم تر بابا دستم درد گرف! با حرص گفتم:اون دختره کی بود؟ تو کیی باهاش رقصیدی؟  _بابا من اصن روحمم خبر دار نبود! چرت و پرت میگف! یکم دلم اروم شد با حرفش ک رفتیم خریدار   گذاشتیم صندوق عقب و سمت خونه راه افتادیم! 

#دریا

اوففف!چقد طول کشید! کاملا ی روز بود منتظر نشسته بودم! این پا اون پا میکردم که سر و کلش پیدا شد! این چ وضعیه؟؟ از بازوش خون میومد سر وضعیه صورتشم کاملا خونی بود!! وای خدایا چیشده ینی؟؟ که بیحال جلو روم وایساد و تا خواست حرفی بزنه افتاد تو بغلم! با ترس نشوندمش تو ماشین خودمم نشستم و ماشین و با بنزینی ک تا اینجا آورده بود پر کردم و راه افتادم سمت یه هتل! ترافیک زیاد بود و خون زیادی ازش رفته بود!...استرس داشتم اما نمیدونستم این پسر همونیه که بخاطرش تا کلانتری رفتم و بخاطرش اروم و قرار نداشتم الان! اما جوابی برای سوال مغزم پیدا نمیکردم و تصمیم گرفتم بیخیالش بشم!... سری خودم و رسوندم ی هتل و با گرفتن یه اتاق از ماشین پیادش کردم و انداختمش رو کولم! همه بهمون چپ چپ نگا میکردن اما مهم نبود برام!... با سختی تا اتاق بردمش و درازش کردم رو تخت! کفشاشو در آوردم و انداختم کنار تخت! دستم ب شلوارش نمیرف... هیام بهم اجازه نداد! و بیخیالش شدم.... از تلفن زنگ زدم که یه سوپ بیارن اتاقمون و دو دیقه نشده سوپ و آوردن!  با یه تشکر کوتاه سوپ و گذاشتم رو میز کنار تخت و چن تا بهش زدم! +رهام! رهااااام!  با تو ام! بیدار نمیشد! اروم دستمو گذاشتم رو بازوش و فشار دادم ک حس کرد و پاشد! با صدای گرفتش گف:من کجام؟؟ +هتل! ب خودش ک اومد سری نشست رو تخت و با چشمای گرد شدهنگام کرد! +چیه خوب؟ چیکار میکردم؟؟ تا رسیدی بهم از هوش رفتی منم مغزم همینو کشش میداد! یکم ک اروم تر شد پانسمانی ک روی بازوش کرده بودم و عوض کردم و بازوش دما ی دستمال تمیز لک خون روی صورتش پاک کردم ک اروم آخ میگف اما تحمل میکرد!... سوپ و گرفتم سمتش و قاشق و تو دستم گرفتم و یکم ازش برداشتم و با قاشق گرفتم سمتش! یکم داغ بود اروم فوتش کردم که روش و کرد اونور و گف نمیخورم! بخور دیگ! برات خوبه! _ن نمیخورم!  +با همین داغی میریزمش رو صورتتا!بخور دیگ! مظلومانه نگام کرد ک گفتم؛بخوووووور! اونم با بی میلی ی قاشق بزور خورد!  یکم ک بهش دادم دیگ واقعا نمیتونست منم اصرار نکردم و گذاشتمش کنار! خواست یکم حرکت کنه که گوشیش زنگ خورد! سری از رو میز برش داشتم تا بهش بدم دیدم رو صفحه امیر و نشون میدع. .......

___________

تقدیمتون😍😘

نظرات؟ ؟😂😂😁

حمایت کنین فردا خلاصه پارت 18 و میزارم😉

خلاثه پارت 17

خب خب! سلامی دوبارع عشقای من!😂😃

اومدم و ی خلاثه دیگ از پارت جدیدمون که فردا گذاشته میشه😉

#امیر: این یکی طرحش قشنگ ترع! اینو بردار! اوف همش لج میکرد این دختره تصمیم گرفتم برم اتاق پرو و....

#مارال: امیر هی گیر میداد جلوتر از من راه نرو! آخه ب تو چه؟ اصن دلم میخواست براش ناز کنم! والا...رفتم تو مغازه که صاحب مغازه با عشوه سینه هاشو داد جلو تر و رو ب امیر گف: نشناختی؟! ینی میخواستم خفش کنم بخدا!😐😑

#دریا : بلاخره بعد 40 مین سر و کله رهام پیدا شد که با سر و صورت خونی اومد طرفم! ینی چی شدع؟ تا رسید بهم از شدت ناتوان بودن پاهاش افتاد تو بغلم و....

_________

خوب خوب! پیش بینی پیش بینی!😁 

تا فردا پدرتونو در میارم بت این کامینگ سونا😃😂 صبر داشته باشید عزیزای دلم😘😎😍

پارت 16

#رهام

تیشرتمو در آوردم چون واقعا خوشم نمیومد لباسم ب تنم بچسبه یه جورایی چندشم میشد! که دیدم دریا قفل شده روم!  تعجبی رفتم سمتش... حالا روبروش وایساده بودم و اون زبونش بند اومده بود! +چیه؟ آدم ندیدی؟ رو تو بکن اونور نمیدونی من نامحرمم؟ ؟؟ چش غره ی طولانی رف و روش و کرد اونور! خندم گرف از رفتارایی ک داشتیم و حرکتایی که از خودمون بروز میدادیم! بیخیال شدم و رفتم سمت کاپوت ماشین تا ببینم مشکلی ندارع که دختره رف صندوق عقب ماشینم و چک کرد و با صدای نسبتا بلندی گف: تو این بیصاحاب چیزی پیدا نمیشه؟  پتویی!  کتی! لباسی! منم نسبتا بلند ج دادم : اولا اون بیصاحاب اسم دارع اسمشم صندوق عقبه! دوما من چ بدونم قراره همچین روزی برسه و همه چی آماده بزارم اونجا؟ سری تکون داد: خوب حالا هر چی! مریضیا!  حوصله جواب دادن نداشتم سکوت و ترجیح دادم! که دختره اومد سمتم و روبروی کاپوت ماشین وایساد و گف:ماشالله هزار ماشالله مثلا ماشین توعه ها! سه ساعته نتونستی درستش کنی؟!!! پوفی کشیدم و گفتم؛  میدونی چیع؟ تو زندگیم انقد از یکی متنفر نبودم!  _اتفاقا زدی ب هدف! حالا برو کنار بینم من میتونم درستش کنم؟ پوزخندی زدم:+هه! تو؟؟!! برو کنار تو برو فعلا ب غر زدنات ادامه بده! _برو کنار اتیشیم نکنا! با مسخرگی رفتم کنار و گذاشتم مثلا مهندس کارشو انجام بدع! ک گف: فک کنم مشکل از اینجاس و ی دکمه رو فشار داد که آب مثه آبشار از ماشین میزد بیرون و کاملا تنم خیس شد! با چهره ی خندونی برگشت سمتم و تا تونست بهم خندید! خدایا این چ کاری بود؟ با عصبانیت گفتم: برو کنار ببینم! دست ب هیچیم نزن! که انگشتشو گذاشت رو نافم و گف : یه قطره آب اینجاس! خخخخ ببخشید نمیتونم خخخ جلوی خندمو بگیرم! ک یه لحظه سست شدم و نفسم تو سینم خودشو حبس کرد!دستشو گرفتم و محکم تو دستم فشردم ک اونم لبخندش کمرنگ تر شد و بزور آب دهنشو قورت داد! یه لحظه ب خودم اومدم و کشیدم کنار! با کلافگی رف سمت ماشین و نشست و درم بست. منم با گیجی رفتم سراغ ماشین بلاخره مشکلش   و پیدا کردم و حالا فقد مونده بنزینش!  یه نفر با موتور اومد طرفمون کهبا دیت اشاره کردم ک وایسه! وایساد و با تعجب بهم نگا کرد بعد گف:_کمک میخوای؟ +بله شما میدونین پمپ بنزین چقد تا اینجا فاصله دارع؟ _خیلی فاصله دارع! چقد بدشانس!  پوفی کشیدم ک گف بیا سوار موتورم شو بریم یکم بنزین تا اینجا بیاری! باشه ای گفتم و رفتم سمت دختره ک بهش بگم. کنجکاو پیاده شد و ب مردی ک سوار موتور بود خیره بود! +من میرم تا پمپ بنزین یکم بنزین بیارم! همینجا بمون جواب غریبه ها رو هم نره! _چشم مامانی😑 خواستم برم ک گف صب کن! بعد کتشو در آورد و انداخت رو کولم!  _همینجوری ک نمیشه بری !سرما میخوری! +نمیخواد برا خودت نگهش دار! _میگم بپوش! خوشت میاد بزنمتا!  چیزی نگفتم و سوار موتوری شدم و راه افتادیم سمت پمپ بنزین!...

#مارال

با یه ساپورت مشکی با یه لباس بلند قرمز رنگ و یه رژ قرمز و یه خط چشم ! در اخرم موهامو یکم حالت دادم و خودم و عطر بارون کردم و از اتاق رفتم بیرون! مامان امیر همش میچرخید و استرس داشت مبادا چیزی کم و کسر باشه! خدمتکارا هم سعی میکردن ارومش کنن! علیم تو حیاط تلفنی حرف میزد و معلوم نبود با کی حرف میزنه! استرس تمام بدنم و در بر گرفته بود! پس امیر کو؟ همینجوری که با استرس و سرعت داشتم راهرو ی طولانی خونرو طی میکردم با تن لخت ی نفر برخورد کردم که برگشتم دیدم امیره! یه حوله از کمر به پایین دور خودش پیچیده بود و بالاتنش لخت بود! برخوردم با تن خیسش تضاد قشنگی بود بین تپش قلبم و چشای اون که زوم رو من بود! دهنم قفل شده بود و نمیتونستم چیزی بگم اونم سکوت کرده بود!  اروم اومد جلو تر که چشامو بستم و برخلاف میل و تصوری که داشتم رفت سمت گوشم و لاله ی گوشم ب دندون گرف و بعد اروم گف: حواست کجاس؟ جلوت و نمیبینی؟ انگاری جریان 220 ولتی ازم رد شده بود! کاملا سست شده بودم   حتی نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم که کشید کنار   رف تو اتاقش! چقد سری همه چی اتفاق افتاد؟ انقد زود تموم شد؟! چن تا نفس عمیق تن تن کشیدم و خودم و جم و جور کردم و رفتم پذیرایی! رو یه مبل طرح دار تکیه دادم که علی اومد تو و بلند امیر و صدا زد :امیر! امییییر! کجایی تو؟ دوستت بهم زنگ زد گف نزدیکم! امیرم از بالا یه اوکی داد و گف: باشه باشه من امادم! بعد از پله ها اومد پایین و من سعی کردم اصن نگاشم نکنم! چون احتمال غش کردنم خیلی قوی بود! خدایا من چقد عاشق این مردم و دیوانه وار میخوامش! دلم نیمد نگاش نکنم چون همین جوریشم با بوی عطرش ک از 20 متری ام میومد مست میشدم!  برگشتم و نگاش کردم و قفل شدم دوبارع! یه تیشرت سفید مشکی با یه گرمکن مشکی! موهاشم زده بود یه طرف و چون خیس بودن موقع راه رفتنش تکون میخوردن مثه قلب من ک هر لحظه بیشتر تکون میخورد و آلارم عشق و میداد! پا شدم رفتم تو حیاط ک نفس بکشم!  رو تاب نشستم و اروم خودم و تاب میدادم ک امیر عین چی از پشتم اومد! سری از جا پریدم و دستم و رو قلبم گذاشتم و نفس نفس میزدم! +وای امیر ترسیدم!  +مگ هیولا دیدی؟ _ن...ولی...اصن ولش کن! چیزی شدع؟ اعتراضی نگام کرد:معلومه ک چیزی شدع! کنجکاو شدم! +چی شدع؟ ی نگا از سر تا پایین بهم انداخت و با اخمایی تو هم رفته گف:من چی به تو گفتم؟ این چه سر و وضعیه؟ نگا ارایششو نگا! زود باش برو پاک کن! +امیر این ک چیزی نیس!_ همین ک گفتم! زود باش تا دوستم نرسیده! همین کم مونده با این سر و ریخت بیای جلوش! با عشوه رفتم سمتش و اروم گفتم:غیرتی شدی؟ _چرا باید بشم؟! دستم و گذاشتم رو رگ گردنش و گفتم:از رگ گردنت معلومه!  زده بالا! کمرم و محکم گرف و چسبوندم به خودش! _اولین کسی هستی که باد کردنشو میبینی! +نمیدونستم! چ خوب! بعد سری ازم جدا شد و رف سمت در که دوستشو  راهنمایی کنه ! دوستش اومد تو و یکم حرف زدن با هم منم تو آشپز خونه بودم نفهمیدم چیشد دوستش اومد تو آشپز خونه! قلبم ریخت و ی لحظه ترسیدم!  بعد متوجه قیافم شدم ک یادم رف درستش کنم! وای امیر بیچارم میکنه!...ک اروم بهم نزدیک شد! سعی کردم عادی جلوه بدم...ک دستشو سمتم دراز کرد و گف: سلام! دستشو رد کردم و گفتم:چیزی لازم داشتین؟ _ی لیوان آب میخواستم! +خوب ! باشه لیوانا تو اون کابینت بالاس! _ن! من میخوام از خوشگل تربن خانم دنیا لیوان بگیرم!ک امیر از پشت اومد! _چی میگی تو؟ پسره عین چی ترسیدو گف :من...میخواستم آب بخورم! امیر با غیض بهم نگا کرد و تو ذهنش برام خط و نشون کشید ک کارت دارم!  منم از ترس رفتم بالا تو اتاق! کل شبو پسره با ترس ب امیر نگا میکرد تا وقتی که رفت و تنها شدیم! وای...سری رفتم سمت اتاقک امیر پا ب پام پله هارو اومد بالا و اومد تو اتاق و در و قفل کرد! سری اومد سمتم :مگ نگفتم این ریختتو عوض کن؟ ها؟؟ +امیر بخدا یادم نبود ببخشید توروخدا! _ازین ب بعد حواستوجم میکنی فهمیدی؟؟؟ سری سر تکون دادم ک از اتاق کلافه رف بیرون!  صدای مامانش و شنیدم ک میگف پسرم زود بخواب فردا باید زود پاشی برین با مارال خرید کنین واسه پس فردا! امیرم چقد مشتاقه! 😐 سعی کردم خودم و بگیرم و براش ناز کنم! عهههه اصن اون کی هس؟ والا...

صب با اذیت شدن چشام توسط نور خورشید پا شدم دیدم همه دور هم نشستن و امیرم کنار اینه تو اتاقمون دارع موهاشو درس میکنه! بلند شدم و خیلی سرد صب بخیر گفتم و اونم جواب یردی داد! با خوردن ی صبحونه کوتاه اومدم جلو آینه تا آماده بشم ی مانتوی مشکی با شلوار پاچه دار طوسی و ی شال طوسی!  آرایش ملایمی کردم ک صدای امیر در اومد! کجایی؟ سه ساعته ماشین و روشن کردم سرد ج دادم:الان میام خوب! سری رفتم پایین تا خواستم پا مو از دادم بزارم بیرون جلوم و گرف:این چ تیپیه؟ ! سرد ج دادم:همون تیپی ک خودم دوس دارم! _برو سری عوض کن! +نخیر! من دوس دارم! بعد زد ب شونم و رف سوار ماشین شد! وای خدا این اخرش منو دق میده! عصبی پشت سرش حرکت کردم تا رسیدیم سمت ماشین و هردومون سوار شدیم و راه افتادیم....

___________

تقدیمتون 😍😘

نظرات رو ببینم!😂😂😁

فردا خلاصه پارت 17😉

مهم●●●

عشقای من سلاااممم😍☺

.

.

.

خواستم بگم که بنا ب دلایلی پارت زودتر گذاشته میشه راس ساعت 5 اینجا باشین😍😘😎

خلاثه پارت 16...

خوب خوب سلام به همگی😁

من اومدم با خلاصه پارت جدیدمون که فردا میزارمش😉

#امیر: این چه لباسیه که پوشیدی؟ چرا انقد بازه؟ ارایششو نگا برو سری پاک کن! 

#رهام: از سرما تو خودم میپیچیدم و پتو رو به خودم میچسبوندم که دریا با یه کاسه سوپ اومد سمتم!

#دریا: بخدا میریزمش رو سرتا! پسره ی عوضی دهنتو باز کن ببینم!

#مارال: امیر تو رو خدا عصبی نشو ! پسره فقد آب میخواست...امیر خیلی حساس شده بود...رو من؟ غیرتی شده بود ینی؟؟

#مارال: خواستم پا مو از خونه بزارم بیرون که امیر اومد جلو مو گرف و .....

_____________

پیش بینیا؟  چی فک مبکنین؟😁

فردا پارت 16...کامینگ اپ😎

پارت 15

#امیر

با نگاه عصبانیت آمیزی ک ب علی کردم اومد طرفم.یکم صب کرد و نگاهمون کرد و بعد با نیشخند و کنایه برامون دس زد._آفرین!  شنیدی چی گفتم امیر؟ افرییییین! چقدم ب هم میاین! منظورش و گرفتم و با ی چش غره کوتاه براش توضیح دادم همه چیو یکم ک قانع شد سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه! بین راه علی همش نگام میکرد مارالم استرس داشت...ک صدای علی در اومد:_مطمعنی الان میخوای همه چیو بگی؟ +الان نگم کی بگم؟ بلاخره باید همه بدونن ک ما قصدمون ازدواجه و همو دوس داریم! بعد ی نگاه ب مارال کردم و گفتم:مگ نه نفسم؟! ک حس کردم نفسش یند اومد و هول گف:ا....اره...اره... پوزخندی زدم ک رسیدیم خونه! ماشین و ک پارک کردم رفتیم دم خونه و آیفون و زدیم ک بعد چن ثانیه در باز شد و رفتیم تو! من و مارال تو حیاط وایسادیم ک علی بره بگه بیاین پایین! صدای مامان و بابا و میشنیدم   با تعجب میومد پایین و از اشتباهی ک کرده بودم هزار بار لعنت ب خودم میفرستادم که اومدن پایین و شکه ب دختری ک کنارم وایساده بود و از خجالت آب شده بود نگا میکردن! ک گفتم:حق دارین...حق دارین اینجوری نگا کنین! اما...اما من همه چیو براتون توضیح میدم! که خاله از اونور رسید! و عادی جلوه داد! _سلام...بعد ب دختره مثلا تعجبی نگا کرد ک ینی چیزی نمیدونه! _امیر این کیه؟ این دختره؟ کیه؟ +اجازه بدین...همرو براتون توضیح میدم!  بعد دستمو دور گردن مارال گذاشتم و گفتم: من و مارال...همو دوس داریم! از همون اولشم دوس داشتیم...همه چی خیلی عجله ای شد...با اجازتون ما همین امروز صب عقد کردیم! ک همه با چشای گرد شده رو من و مارال زوم بودن! حلقه دستامو دور گردن بیشتر کردم و رو بهش گفتم:مارال...نمیخوای چیزی بگی؟ زندگیم؟ مارال ک از شدت اینهمه تو جه من ب خودش داش بیهوش میشد بزور خودش و سر پا نگه داشت و گف: خوشهالم...خوشهالم...از...اشناییتون. ...ک مامانم با چهره ای دلسوز اومد طرفش:_خوش اومدی عروس قشنگم! بعد رو ب همه گف:چیه چرا دارین امیر و اینجوری نگا میکنین؟ پسرم حق عاشق شدن و داره! بجای تبریک گفتن سرزنشش میکنین؟ دیدم بابامم یکم اروم تر شد و گف: ولی امیر...نباید ب ما هم میگفتی؟ +چرا....اشتباه کردم! حق با شماست!  اما دیشب تالار بودیم وقت نشد بگم! بارم عذر میخوام! _پس حالا ک قبول داری اشتباه کردی باید تاوان پس بدی! نگران نگاهش کردم ک گف: باید حتما یه مهمونی بگیریم ب مناسبت ازدواجتون!  ک کپ کردم و گفتم:عه...ن بابا جون! ما..._همین ک گفتم! ک ب مارال چسبیدم و از پشت ی نیشکون ازش گرفتم ک بزور خودش و نگه داشت و گفتم:ن مارال مهمونی دوس نداره مگ ن؟ نیشکون بزرگتری ازش گرفتم ک ب حرف بیاد مارال بر خلاف میلش اروم گف:ن....نه...خوشم نمیاد...خوشم نمیاد... ک بابام اومد سمتش:چرا بابا جون؟ باید همه بفهمن ک شما ازدواج کردین یا ن؟ مخصوصا الان ک پسر بزرگ خونواده ی مقاره اونم سلبریتی ازدواج کرده اصن راه نداره! بعد گوشیشو گرف ک زنگ بزنه ی تالار بزرگ و رزرو کنه ک مارال با ترس نگاهم کرد ک واکنشمو ببینه منم نمیتونستم رو خواسته ی بابا ن بگم ب ناچار قبول کردم و رفتیم تو ک بیشتر با مارال آشنا بشن!.....

#رهام

بلاخره رسیدم! چقد راه طولانی بود؟ با امیر تو کافه قرار گذاشته بودیم کافه بشین و همه چیو تعریف کنه اما نمیدونم چرا انقد دیر کرد...یه چیزی سفارش دادم و رو صندلی کنار میز منتظرش نشستم...شاید رفته خونه و همین امروز همه چیو گفته! ن بابا! امیر انقد زود نمیگه بهشون! نکنه با دختره دعوا کرده؟ وای خدا ابن فکرا چیه ک میاد ب سرم!اروم شدم و شیک و ک خوردم خواستم پا شم برم که دره عین بختک جلوم ظاهر شد...ها؟؟؟ خدایا هنوز این خواب وحشتناک تموم نشدع؟ چرا خلاصم نمیکنی؟ بخدا خسته شدم دیگ! اونم با دیدن من چش غره ای رف که از قصد شونشو محکم ب شونم زد و از کنارم رد شد...بارون شرو کرد ب باریدن...شدید میبارید مثه تنفر شدید من نسبت ب اون دختره! بعد با پررویی گف:چته؟ تنت میخواره؟ +چی میگی حالت خوبه؟ تو ب من زدی! _زر نزن دیدمت ک بهم خودتو چسبوندی!  چی فک کردی راجبم؟ فک کردی صاحب ندارم؟ شونتو میچسبونی بهم؟ الله و اکبر...بخدا دلم میخواست بزنم دندوناشو تو دهنش خورد کنم! اما حرمت معروف بودنمو نگه داشتم!...ک دو تا پسر از اونور اومدن و گفتم:خجالت نمیکشی؟ پسره ی جنده؟ مگ خودت ناموس نداری مزاحم ناموس مردم میشی؟؟ اینا چی میگن؟ بخدا روی سگم بره بالا ....پوفففف! سعی کردم بازم خودم و کنترل کنم که یکی زد بهم و گف:جواب بده دیگه! پسره هرزه خجالتم نمیکشع! دیگ کفری شدم و یه مشت زدم تو صورت پسره و اون یکی فرار کرد و رف...اینم ترسید و فرار کرد ک پشت سرش گفتم: برو خداتم شکر کن ک ازت شکایت نکردم عوضی! دختره ترسیده بود ک گفتم همچی از گور تو بلند میشه صب کن الان نشونت میدم! گوشیم و از تو جیبم در آوردم و زنگ زدم ب پلیس! دختره با کمال پروییگف:منو از پلیس میترسونی حاجی؟ من خودم سردسته ی پلیسام! بعدم منتظر شد تا پلیس بیاد! ب بوق سوم نرسیده ج داد! +الو سلام 110؟ _بله بفرمایین! + ببخشید من ی دختر همش مزاحمم میشه و اذیتم میکنه و تحمت بی جا میزنه! ک صداش رف بالا؟ _تحمت؟اونم بی جا؟؟ جناب سرگرد داره دروغ میگ باور نکنین حرفشو! +ساکت! زشته تو کافه! بعد رو باور پلیس گفتم:میبینین جناب سرگرد؟ میبینین چقد بی ابرو عه؟ تو کافه عمومی داره داد میزنه! پلیسم آدرس و ازم گرف و راه افتاد سمت اینجا! گوشیمو قط کردم و بیصبرانه منتظر پلیس شدم! چن مینی گذشت ک پلیس اومد و حالا جفتمون تو کلانتری بودیم تا نوبتمون شه! ک گفتن اقای هادیان تشریف بیارین! ک من و اون دختره رفتیم تو اون اتاق و درو هم بستیم. ی نگا بهم انداخت و گف از اونجا ک معلومه شاکی شمایین! درسته؟ سری ج دادم:بله! من کاملا شاکیم!  ک دختره شرو کرد ب حرف زدن و منم بلند بلند حرف زدم و صدا هامون با هم قاطی شد ک پلیس گف:اروم اروم! چ خبره؟ یکی تون توضیح بده ببینم! دستمو بردم بالا ک من توضیح بدم پلیس ازم پرسید:اصلا سر چی انقد از هم متنفرین؟  +جناب سرگرد من دروغ ندارم ک بهتون بدم ب پیر ب پیغمبر اذیتم میکنه! عه عه! امروز جلو کافه آبروی منو برد! من شکایتم و پس نمیگیرم!  دختره هم رف که گوشه نشست . جناب سرگرد گف:برین بیرون صداتون میکنم بیاین! ی چشم گفتیم و رفتیم بیرون و اون نشست رو صندلی و من سر پا منتظر! با اخم نگاهش میکردم خیره ب زمین بود! انگار سردش بود. ..هوا سر شده بود بارونم شدید تر از قبلش! دلم براش میسوخت اون ک کسیو نداره جرا هی آواره زندان و اینا بشه؟ اما بد ابرومو برد ن... شکایت میکنم تا چشاشو باز کنه!  اما...پوفففف نفس عمیقی کشیدم و رفتم در زدم و وارد اتاق شدم و گفتم:من...من شکایتمو پس میگیرم...شکایتی ندارم...! پلیسم گف:خیلی خوب! میتونین برین دیگ! تشکر کردم و رفتم سمت دختره! +فک نکن بازم میتونی ازین گندا بزنی!دلم ب حالت سوخت! برو خداتو شکر کن ازت شکایت نکردم وگرن الان باید میپوسیدی....چش غره رف و خودشو مچاله کرد . ای بابا ماشینم نداشت ک...تو این بارون سرما عم چیزی پیدا نمیشد! اوففف...ی نگا بهش انداختماما توجهی نمیکرد! با بی میلی گفتم: برو سوار شو! سوییچم زدم...منظورم و گرف و ناز میکرد! ای خدا! جدی گفتم:میخوای بغلت کنم سوار شی؟😑 روش کرد اونور ک گفتم:چرا با خودت لج میکنی الان سرما میخوری دختر! ی نگا بهم انداخت! دوباره گفتم:بیا دیگ! زود باش تا خیس نشدی! اونم با بی میلی رف سمت ماشینم و جلو نشست! منم سوار شدم و راه افتادیم! 

#مارال

چ خونه ای داشتن...قصر بود ن خونه! باورم نمیشد! آدم انقد پول داشته باشه دیگ غمی نداره ک! چن تا خدمتکار دورم میچرخیدن و مدادم میپرسیدن چیزی لازم ندارم؟ منم با لنخند جوابشون و میدادم! چ زندگی داشت امیر...! ک یکی از خدمتکارا داشت میز و تو حیاط میچید زیر ی آلاچیق!  بارونم میبارید و کیف میداد! تو دستش یه مرغ شکم پر بود با کلی مخلفات جور وا جور! احساس سنگینی میکرد ! ک زنم جلو وگفتم:بزار من کمکت کنم! _شما؟؟ شما خانم این خونه این! عاقا امیر ببینه بیچارم میکنه! +ن آخه سنگینه!  _ای بابا ما عادت کردیم! راستی مارال خانم! شما خیلی خانم خوبی هستین!  چ خوب ک با عاقا امیر ازدواج کردین و شدین جز این خونواده! لبخند پهنی رو لبام نشست منی ک حتی تصورشم دیونم میکرد الان واقعی شده بود همه چی! فقد مونده احساس امیر نسبت ب خودم! اونم حل شه دیگ همه چی اوکی میشه! ک دیدم داره میاد طرفم! لباساش و عوض کرده بود جذاب تر از قبل...داشتم جون میدادم براش خداااااا....یه تیشرت راحتی طوسی با یه شلوار مشکی و موهای ژولیده پولیدش! نزدیکم شد و با جدیت گف:ازین ب بعد هر چی من بگم تایید میکنی مبادا تو جمع سوتی بعدی وگرن خودت میدونی چ بلایی سرت میارم! با ترس سرم و تکون دادم ک گف:درضمن! امشب دوستم میاد خونمون! خیلی ب خودت نمیرسی فهمیدی؟ با ی لبخند اروم گفتم:چشم اقام!  چش غره ای رف و با هم راه افتادیم سمت میز ناهار! همگی نشستیم و ناهار خوردیم.وسط خوردنم متوجه نگاه سنگین امیر روی خودم شدم و با خودم گفتم: نکنه بد خوردم یا ضایع بازی دراوردم؟ ک لبخندی زد و دوباره زیر چشی نگام کرد...حس میکردم نسبت بازهم حسی داره و بی احساس و بی تفاوت نیس... ک دریا زنگ زد...این موقع؟چیشده ینی؟ تصمیم گرفتم رد تماس بزنم شب بهش زنگ بزنم ک مامانش گف:عزیزم راحت باش! جواب بده. با لنخند گفتم؛:ممنون راحتم! شب بهش زنگ میزنم...بعد گوشیم و خاموش کردم و دوباره ناهار مو خوردم.....

#دریا

یکم ک تو ماشین بودم عادت کردم و گفتم:ماشالله شما سلبریتیا کمتون نباشه یوقت؟ چش غره ای رف و ساکت شدم...دوباره بعد چن دیقه شرو کردم ب حرف زدن:نگا کن...سقفم داره لامصب! دوباره چش غره رف...مرضی گرفته بودم و هی میخواستم حرف بزنم! ک صداش در اومد:اگ سخنرانیتون تموم شد بشین انقد حرفم نزن! چش غره ای رفتم و گفتم:تو اصن میدونی کجا داری میری؟ _خوب آدرس بده تا بدونم! +اصن این سمتی نیس خونمون!  دور بزن زود باش...چش غره ای رف ک ماشین با سرعت وایساد و دیگم حرکت نکرد...چی شد؟ وای...داد زدم:چیشد؟؟؟ _وووااااااای! +خوب چیشد؟؟؟ _بنزین تموم کرده...+ماشالله واقعا افرین با این برنامه ریزتون! چش غره ای رف و گف: دروغ نمیگن بعضیا کرده میگن زنا خیلی غر غروعن!  عصبی برگشتم سمتش:چی؟ من غر غرو عم؟ ب من گفتی غر غرو؟ حوصله بحث نداشت و از ماشین پیاده شد منم همزمان پیاده شدم ک جلوی ماشین و بحث کرد و ی نگا ب ترمز و موتورش انداخت...بارونم داشت میبارید و تیشرتش حسابی خیس شده بود...وای آخه چقد من بد شانسم...که عصبی و کلافه ب تیشرتش نگا کرد! +چیه؟نکنه میخوای ب تیشرتم گیر بدی؟😐😑 ک نفهمیدم چیشد یهو تیشرتشو از تنش درآورد....ها؟؟؟ ی لحظه گیج شدم.... تو اون سرما و بارون و تو خیابون؟ آخه چ موقع این کار بود؟ سرما نخوره یوقت؟ آه اصن ب من چه؟ والا...! اما بد نگاه تنش میکردم...قفلی زده بودم لامصب.. نمیتونستم حتی ی لحظه نگاهمو از رو بدنش بردارم...ک دیدم داره میاد سمتم...

_________________

تقدیمتون😍

نظر یادتون نره عشقای من😘😎😍

​​​​​​​فردا خلاصه پارت جدید و میزارم😉

خلاثه پارت 15...

و...

باز هم من آمدم با خلاصه ای از پارت جدیدمون😉

#امیر: بله...درست شنیدین..ما عاشق هم بودیم و نمیتونستیم صب کنیم و امروز صب عقد کردیم!

#خاله مریم: اینجوری نمیشه باید ی مهمونی بگیریم ناسلامتی پسر بزرگ این خونواده ازدواج کرده!

#رهام: جناب سرگرد راس میگم! این دختره هی مزاحمم میشه! برو خداتم شکر کن رضایت دادم آزاد شی و گرن باید میپوسیدی! 

#دریا: تو اون سرما و ماشین خراب شده ی رهام! وای خدا چ بدبختم!  ک زد ب سرش و تیشرتش و در آورد. ..تو اون سرما و بارون ک میبارید و وسط خیابون!

#مارال: سر میز ناهار امیر خیلی سنگین بهم نگا میکرد...شاید نسبت بهم ی حسی داره....ک دریا زنگ زد...

____________

پیش بینیاتون و ببینم تو کامنتا 

فردا شب پارت 15 و میزارم منتظر باشید عشقای من😍😘😎

#پارت 14

#امیر

با چیزی که میدیدم دلم میخواست آب بشم برم تو زمین و دیگ وجود نداشته باشم...دارم درست میبینم؟! خدایا خودت یه کاری کن خواب باشه همش! با صورت در هم رفته و عصبانی خاله مریم مواجه شده بودم! از یه طرف دلم قرص بود ک به کسی چیزی نمیگه اما از یه طرفم گند زدم ب همه چی! که یهو ابرو هاشو برد بالا و یه نشونت میدم خاصی تو نگاهش بود ک راهش کج کرد سمت تالار که سری رفتم جلوشو گرفتم و میخ کوب سر جاش وایساد! _چیه؟ چیه امیر؟ چیو میخوای توضیح بدی؟ چی میتونی توضیح بدی؟ لب زدم: خاله من..._هیچی نگو امیر! هیچی! این کار چ معنی داشت؟ تو حالیت هس چیکار داری میکنی؟ اون دختره کیه؟ دوس دخترته؟ ار ما پنهون کردی؟ امیر با توام! وای خدا دستامو دور سرم گرفتم ک چشم به دختره افتاد بدجوری خجالت کشیده بود...سرش پایین بود و لپاش به طرز فجیعی قرمز شده بود! ک با صدای خاله ب خودم اومدم..._نمیگی ن؟ باشه پس میرم از دوس دخترت میپرسم! و راهشو سمت دختره گرف! وای نه! سری دوییدم سمتش که قانش کنم چیزی به اون نگه اما واینمیساد که یکی زد ب شونه ی دختره و اون با چشای گریون صورتشو گرف بالا تو چشای خاله زل زد! خاله اعتراضی پرسید: به به! چ دختر قشنگی! نمیدونم چجوری دل امیر مت رو بردی ...از حرفش تعجب کردم چون داش مزخرف میگف +خاله اینجوری ک فک میکنی..._من از تو سوال پرسیدم امیر؟ من به تو گفتم حرف بزنی؟ کلافه سرمو گرفتم پایین و لب زدم:نع! دوباره برگشت سمت دختره! _چرا اومدی اینجا؟ اصن ببینم اسمت چیه؟ دختره هم هیچی نمیگف... ک خاله کلافه شد_خوب یکیتون زبون باز کنه حرف بزنه مردم از دیونگی!  اینجا چ خبره امیر؟ داری چیکار میکنی؟ چرا از ما پنهون کردی؟ +خاله بخدا برات توضیح میدم اما... _اما؟؟؟!!! +اما الان وقت مناسبی نیس داستانش مفصله! _ن دیگ! داری از حقیقت در میری!  حالا ک رفتم ب همه گفتم میفهمی دوباره تند تند پشت سرش راه افتادم ک جلوشو بگیرم... +خاله بخدا اینجوری ک تو فک میکنی نیس...بخدا برات توضیح میدم...ک با صدای دختره هممون میخ کوب شدیم سر جامون! _مریم خانم! من هیچ نسبتی با امیر ندارم! بخدا دارم راس میگم...با این حرفش بغضش شکست و نشست رو زانوهاش و اروم گریه کرد! با عجله رفتم سمتش و کنارش زانو زدم و در گوشش گفتم: میبینی با من چیکار میکنی تو؟ زودتر از اینجا برو تا مایه بدبختی و دردسر من نشدی!... اما اون بازم گریه میکرد...وای خدا چ گیری افتادم...خوشبختانه خاله یکم دلش ب رحم اومده بود و اروم شده بود! اروم گف: امیر این دختره چی میگه؟ اگ با تو نسبتی ندارع پس تو چرا...چشامو بستم واقعا خودمم نفهمیدم اون لحظه چم شد! کنترلمو از دست دادم...رو ب خاله گفتم: توروخدا ب کسی چیزی نگو توروخدا! خاله...اگ هنوزم امیر برات مهمه. ..! خوب؟ _من کی از تو ب کسی چیزی گفتم؟ الانم از دستت عصبی و ناراحت فک نکن همه چی تموم شدع! میرم تو ک عادی جلوه بدم! تو هم این دختره رو یجوری ردش کن بره بعد بیا تو! جوری ک هیچ اتفاقی نیو فتاده. ..یه چشم نثارش کردم ک رف تو و من و اون دختره تنها شدیم...دستشو گرفتم و بلندش کردم لباساش خیس شده بود! ولی اصن اهمیت نمیداد حتی به شالی ک از سرش افتاده بود و موهای ژولیده پولیدش جلوه میداد! با ظاهری گرفته خیره چشمام شد و بعد چشاشو بست و اروم لب زد: میدونی....شیفته چشمای عسلیتم... ی چش غره رفتم و خواستم برم تو ک دستمو گرف:_نرو لطفا!... +دستمو ول کن از اینجا برو! _با...با من ازدواج کن...خواهش میکنم....امیر...شنیدی؟ با من ازدواج کن....ازت خواهش میکنم. ..تو نیاز منی...من بهت احتیاج دارم...!!!   

#مارال 

دوباره خواست با بی توجهی بره که رفتم وسط خیابون وایسادم دستامو باز کردم کنند یه ماشین بهم بزنه ک یهو با صدای بوق شدید یه کامیون امیر ترسید و سری اومد جلو منو تو بغلش گرف و کشوندم کنار! جفتمون نفس نفس میزدیم...من تو بغلش اون تو بغلم...تکون نمیخوردم و هر ثانیه بیشتر خودمو مچاله میکردم تو بغلش تا گرماشو بیشتر تو ریه هام نگه دارم. .. ک ب خودش اومد و کشید کنار! دوباره تو چشای هم قفل شدیم ک چشاشو بست و چن باری از گفتن حرفش فرار کرد و هی سرشو مینداخت پایین شایدم روش نمیشد بگه حرفشو! بی صبرانه منتظر بودم حرف بزنه!  ک یهو گف: تو تا بریزه خواستت نرسی ول کن نیستی! صیغه! ک با چشای گرد شده نگاش کردم...+ص....صیغه؟؟!! ینی چی؟! ته دلم میدونستم منظورش چیه اما دلم میخواست خودمو بزنم بریزه اون راه! عهههه مارال خفه شو دهنتم ببند! ببین امیر چی میگ! _ارع صیغه! همین امشب ک رفتم خونع زنگ میزنم یه وقت برا همین فردا صب اول وقت میگیرم میریم اونجا صیغه محرمیت مونو میخونن! حالا راحت شدی؟ دیگ دس از سرم بر میداری؟ گنگ نگاهش میکردم! ینی من باید صیغه مردی میشدم ک با جون و دل میخوامش؟ حتی عقدم نمیکردیم...عه مارال این چ حرفیه!  همین ک با امیر تو ی خونه ای و کنارته همیشه خودش ی دنیاس! هم خوشهال بودم هم...میترسیدم...دلیل ترسمو نمیفهمیدم! تو گنگی بودم که با یه چش غره رف تو سالن و نفهمیدم چجوری برگشتم خونه! باید ب فکر فردا باشم! اره...ولی نگف کجا باید بیام...خوب حتما اس میده دیگ چرا انقد خنگ شدم؟ با صدای نگران دریا روبرو شدم ک قفل شده بود. _مارال معلوم هس کجایی؟ ها؟ یه چیزی بگو دو روزه رفتی جواب تلفنم ک نمیدی آخه کجا میری تو؟ +رفتم پیش امیر...دریا...باورت میشه از نزدیک حسش کردم...لمسش کردم....حتی...حتی بوسیدمش...با این کلمه آخر لبخند پهنی رو لبام جا خشک کرد! انقد خسته بودم کرد نمیدونستم دارم با کردی حرف میزنم با گیجی رفتم سمت اتاقم و همش این کلمه رو تکرار کردم...+حتی بوسیدمش...بوسیدمش....بوسیدمش...ک یهو افتادم رو تخت و پلکام افتادن رو هم! دریا با گریه کنار تختم نشست:_مارال😢 این چ دنیاییه برا خودت ساختی دختر جان؟ آخه چرا آدم نمیشی؟! بخدا نگرانتم. ..مارال نمیخوای چیزی بگی...مارال! حتی نمیتونستم جوابشو بدم! متوجه سنگینی پلکام شد و برق و خاموش کرد و اروم در اتاق و بست! 

#رهام

واقعا باید این و ب یاشار میگفتم! باید بدونه من و امیر تو وضعیت خوبی نیستیم فعلا! حتما بهمون حق میده مطمعنم! خواستم ی پیام دیگ بدونه بدونه شدم ک امیر اومد رو صفحه! این وضعیت شب؟ساعت 2 بود. جواب دادم: الو سلام دادش حالت خوبه؟ چ خبرا؟ مهمونی خوش گذشت؟ با تیکه و کنایه گف چه مهمونی عالی بدونههشدمود واقعا! منظورش و گرفتم +چیزی شدع امیر؟ _معلومه چیزی شدع! +خوب؟! _ببین رهام...از این حرفی کنایه بهت میزنم ممکنه جا بخوری اما این تنها راهی بود ک برام مونده بود! خواهشا درک کن چی میگم! +امیر نصفه جونم کردی! حرف بزن! +من فردا میرم محضر...ک 3 متر از جام پریدم! +ها؟؟!!! اشتباه شنیدم دیگ؟ ارع؟ _رهااااام. .. +آمیز چی میگی درس حرف بزن برا چی میری محضر عاشق شدی؟ _میرم ب اجبار ک صیغه محرمیت مونو بخونن! +صیغههههه؟ ؟! امیر خودتی؟ توروخدا چت شده؟ کیو میخوای صیغه کنی؟ _همون دختره! مارال! +اونوقت چرا؟ _مجبورم کرد رهام...خالم همه چیو فهمید! برا اینکه دهنشو ببندم مجبور شدم اینو بهش بگم! همین الانم یه وقت گرفتم برا فردا صب اول وقت! +امیر چیکار کردی تو؟ با اون دختر....با خودت...حالا حتما باید صیغه اش میکردی؟ _رهام من نمیتونم عقدش کنم چون بعدش باید باهاش عروسی کنم. .اما این ی چیز موقته!  ب همه هم میگیم عقد کردیم همین! +نمیدونم چی بگم..._هیچی نگو فقد بشین تماشا کن! و تلفن و قط کرد! امیر؟ امیر؟؟؟؟!! ای بابا! از فکر امیر اصن نتونستم تا صب پلک رو هم بزارم! میترسیدم آینده این پسر چی قراره بشه! یا اون دختر! یا من بدبخت! 

(صبح روز بعد )

#امیر

با زدن یه عطر ساده اتاق و ترک کردم و رفتم سمت در ک علی جدی پرسید: کجا؟ +هر جا میرم باید به تو بگم؟ _گفتم کجا؟ بی توجه به سوالش در و باز کردم و رفتم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم سمت محضر! همش استرس داشتم بین راه! از حرفی کارم زده بودم پشیمون بودم! نسبت ب خودم شکاک سده بودم...طولی ن کشید ک رسیدم محضر و همزمان ی تاکسی پشت سر من توقف کرد ک مارال پیاده شد! با هم رسیدیم! عجیبه...لبخند بهم میزد بی  توجه بودم. ..اونم کم کم لبخندش کمرنگ شد...اومد کنارم و چسبیده بهم راه میرفت...اوفففف همش رو مخم بود! ک اروم انگشتاشو کنار انگشتای دستم گذاشتو سعی داشت دستمو بگیره اما من همراهیش نمیکردم! همه حرفا زده شد و حالا برگه هایی ک جلو دستم بود باید امضا میکردم...دلم میخواست همشون و پاره کنم.. مایه بدبختی من شده بود چن تا برگه! واقعا مسخرس! و حالا خودکاری کنم توی دستم بود و داشتم امضا میزدم... مارالم امضا کرد و با ی تشکر ساده اومدیم بیرون! تو دل مارال عروسی بود اما من...بدبختیم تاره شرو شده بود...

#علی

​​​​​​​چی؟ دارم درست میبینم؟ این امیره؟ با این دختره؟ محضر؟ نکنه عقدش کنم درده و ب ما نگفته؟ خدایا کورم کن ای کاش همش ی خواب باشه! ک خاله انگ زد سری ج دادم : خاله ادرسو درست اومدم! امیر محضر الان! باورم نمیشه! _علی من از دیشب میدونستم از دستم دلخور نشو ک بهتون نگفتم! امیر عاشق شده! +چیییی؟؟ امیر؟؟؟ بخدا امیر اصن اهلش نیس! ن عاشقی ن احساس! باورم نمیشه دارم خواب میبینم؟ _تو چیزی ب پدر مادرت نگو خودش امروز همه چیو میگ اصن شاید با اون دختر بیاد خونه و یهو بخواد بگه! سری تکون دادم ک دختره متوجه من شد و به امیر ی چیزی گف و ب من اشاره کرد و امیر گنگ بهم خیره شد....

____________

تقدیمتون😘

​​​​​​​نظر یادتون نرع امیدوارم دوس داشته باشین عشقای من!😍😘😘

​​

خلاصه پارت 14 ...

عشقا من اومدم دوبارع با خلاصه پارت جدیدمون😉

#مارال:صیغه؟ دهنتو ببند مارال خفه شو دیگه هیچی نگو..! 

#امیر: از این جا برو تا مایه بدبختی من نشدی! خاله...خاله میرم صب کن...صب کن بخدا برات توضیح میدم! اونجوری ک فک میکنی نیس...

#خاله: پس چجوریه امیر؟ با چشای خودم دیدم داشتی....

#علی:چی ؟ چی میگی؟ خاله؟ دارم درست میشنوم؟؟!!.. بخدا با چشای خودم دیدم چرا حرفمو باور نمیکنین...

#امیر: با رفتارش بیشتر داشت حالم و بهم میزد! و حالا خودکاری که توی دستم بود و داشتم....

#رهام: امیر تو چیکار کردی؟! آخه این وسط این کاری که کردی چی بود؟! 

#دریا: مارال😢😢 زندگی تو قرار بود اینجوری بشه؟! چرا داری خودتو اذیت میکنی؟... 

_______________

پیش بینیاتونو ببینم تو کامنتا☺ 

امشب راس ساعت 10 پارت 14 گذاشته میشه و نظراتون برام قابل احترام و مهم هستش😊😀 منتظر باشید😉

پارت 13

#امیر

وارد تالار که شدیم کل فامیلمون منو انگشت نما کرده بودن و کلی قربون صدقم میرفتن...منم چاره ای جز خجالت کشیدن نداشتم خاله فریبا با ذوق اومد طرفم و سر تا پام و نگاه کرد و گف: به به چه خوشتیپ چه متین چه عاقا! باورم نمیشه این امیر همون امیر کوچولوی شیطونی باشه که از دیوار راست بالا میرفت ماشالله ماشالله تخته هم نیس بزنم به تخته چقد بزرگ شدی چقد عاقا شدی! بعد با شیطنت رو به همه گف: وقت نیس این عاقا ی خوشتیپ و شوهر بدیم؟! بعد همه خندیدن و مامانم گف:امیر جان خودش باید این حس و داشته باشه و تجربه کنه! باید عاشق شده باشه... و گرنه ما از خدامونه تو لباس دامادی ببینیمش حالا ک خیلی خاطر خواه داره لب تر کنه یه میلیون نفر واسش میمیرن. .! از خجالت آب شده بودم و لپام قرمز شده بود ک اروم گفتم:مامان جان حالا اینجوریم ک شما میگی نیس باور کن لطف دارین! بابام از اونور گف:چیه مگ مامانت دروغ میگع؟ بعد رو ب مامانم گف :اتفاقا زدی به هدف! ماشالله کلی کشته مرده داره پسرم! خاله از اونور گف: دقیقا عین عسل میمونه خواهرزادم! چشم حسودت کور! اونجا بود ک اعتراض علی بلند شد:عه؟ امیر عسله؟ پس من چیم اونوقت؟ هیچی دیگ! بدبخت این ته تغاریا! همه خندیدیم ک گفتم :چیه حسودت شد؟! از خداتم باشه من داداشتم! همینجوری گرم صحبت بودیم که خاله مریم اومد و رو بهمون گف:عه شما هنوز اونجایین؟ مهمونا منتظر امیرن! بیاین دیگ...همه راهنماییم کردن سمت سالن اصلی و نشستیم کنار یه میز و یه گارسون اومد طرفمون و تک سینی که تو دستش بود چن تا شامپاین بود و سینی و گرف سمتم ک یکی بردارم! اما من دستشو رد کردم خیلی میونه خوبی با ویسکی و شامپاین نداشتم...خاله و اینا برداشتن که یه لحظه احساس خفگی بهم دس داد! باید میرفتم بیرون داشتم خفه میشدم...با یه عذر خواهی کوچیک کت کرم رنگمو دراوردم و پیرهن سفیدم جلوه میداد! با عجله رفتم سمت در که نگرانی شونو رو خودم احساس کردم ولب واقعا نمیتونستم بیشتر بمونم بین راه با یه گارسون برخورد کردم که سینی دستش بود و کل شامپاین و روم خالی کرد و پیرهنم کاملا خیس شد و به بدنم چسبید...اصلا خوشم نمیومد پیرهنم خیس بشه که گارسون با شرمندگی گف:وای ببخشید امیر خان! توروخدا بزارین کمکتون کنم مریم خانم بفهمه بیچارم میکنه! بدون دادن جوابی بهش رامو سمت در پیش گرفتم و رفتم بیرون!....

#مارال

خیلی صب کرده بودم...دلم میخواست امیر الان ب یه بهانه بیاد بیرون تا ببینمش...وای چی میشد این آرزوم برآورده شه...!همین الان چشامو ک ببندم و باز کنم جلو روم ببینمش! ...تصمیم گرفتم امتحان کنم...چشامو بستم تو دلم 3 ثانیه شمردم و وقتی چشامو باز کردم شک نداشتم خواب میبینم...ها؟چیشد؟امیر....؟؟!! خودش بود....وای خدا....چرا پیرهنش انقد خیس بود؟ جوری ک چسبیده بود ب بدنش و بدن نما بود! دلم غش رف براش...طرز نگاهش به پیرهن خیسش و گره خوردن ابروهاش تو هم...تو دلم کلی آب دهنمو قورت میدادم...نفسم جلو روم داشت دلبری میکرد...فاصله ای باهم نداشتیم و تصمیم گرفتم این فاصله رو از بین ببرم! قدمامو با جرعت بردم سمتش ک صدای قدمای تندم و سمت خودش حس کرد و سرشو گرف بالا ک تو چشام قفل شد و من تو عسلیاش...دقیق رو ب روش وایسادم و هیچی نمیگفتم...از سستی پاهام تا بند اومدن زبونم همه و همه وصل میشد بهش...تن تن نفس میزد و با تعجب خیره بهم بود...به زبون اومدم و سکوت بینمون و از بین بردم: نمیگی انقد که پیرهن سفید میپوشی انقد که عاقا میشی دل من میره برات؟!... نزدیکتر شدم...+دوس داری دیوونم کنی؟!.... آب دهنشو قورت داد و لب زد:تو اینجا چیکار میکنی؟ تعقیبم کردی؟اره....کردی...به چه حقی؟ من و تو چ صنمی با هم داریم؟ ها؟ جواب بده زود باش...ده حرف بزن دختر عصبیم نکن...بغضم گرف و گفتم:اروم باش امیر.... _ن نمیتونم اروم باشم...اصن....اصن مگ میزاری اروم باشم؟...تا چش باز میکنم تو رو میبینم.. تا ابرو ریزی نکردی و تا کسی ندیده ما رو با هم از اینجا برو...نزدیکتر شدم....+مثلا ما رو با هم....ببینن چه فکری میکنن؟ زبونش بند اومد...+ها؟ چه فکری میکنن؟!...اینکه منو تو عاشق معشوقیم؟ یا دوس دخترتم؟ !.... _دیگ داری از حد خارج میشی...ببین...ببین...اصن...هر چی میخوای بهت میدم فقد از اینجا برو...+خب...باشه..._خب بگو بینم چی میخوای؟ یکم بهش خیره شدم و گفتم:خودتو....میخوام....! پوفی کشید و چش غره رف...+چرا ازت سیر نمیشم امیر؟ چرا انقد...._باشه انقد تکراری حرف نزن! از اینجا برو...خودتم میدونی این چیزی ک میخوای شدنی نیس....سری تکون دادم...+امیر....امیر....امیر....تو نمیدونی عاشقی ینی چی....نمیدونی....نمیدونی وقتی اشکات مهمون گونه هات شدن و بهت امون ندادن ینی عاشقی....نمیدونی وقتی کل زندگیت بشه یه نفر ک حتی خودشم نمیدونه چقد براش مهمی ینی عاشق شدی....نمیدونی امیر....اینارو نمیدونی.....صدام رف بالاتر... باز چرا ساکت شدی؟ امیر خستم....از خودم.. .از زندگی....از مردمی ک سعی دارن منو از تو جدا کنن...از این مردی ک سعی دارن تو رو ازم بگیرن....خستم....   بخدا خستم... ​​نمیخوای چیزی بگی؟ امیر من چیز زیادی ازت ن خواستم! نه میخوام دنیایی به پام بریزی نه مجبور باشی هر چی میگم بگی چشم..  من غرورمو فقد پیش تو له کردم....پیش تو نابود کردم ...امیر یه دختر وقتی غرورش بشکنه...ینی دیگ تموم....دارم میگم دوست دارم مهمی برام میفهمی اصن؟ با چشات میبینی منو؟چرا کنارتم ولی نمیبینی منو؟ یا شایدم خودتو زدی به کوری...! _بسه! بزور نمیتونی آدما رو عاشق خودت کنی....نمیتونی.... صدام با گریه هام قاطی شده بود ک داد زدم :امیر یه چیز و بدون....جونمو ازم بگیری بیخیالت نمیشم...تا بهت نرسم اروم نمیشینم و ایمان دارم تو هم عاشق من میشی! پوز خندی زد و گفتم: تو این دنیا دو تا کور هستن! یکیش تو!که نمیبینی چقد دوست دارم....! یکیشم من ک جز تو کسیو نمیبینم... ! امیر به من نگا کن. ....صورتشو کرده بود اونور و توجهی نمیکرد....دلم میخواست با دستام صورتشو بگیرم اما هنوزم هیام بهم اجازه نمیداد. ... یه لحظه برگشت سمتم به صورت خیسم نگا کرد که یه لحظه نفهمیدم چی شد که دستاشو قاب کرد دور صورتم و محکم منو بوسید.. ... از چیزی ک میدیدم باورم نمیشد و تا سکته چیزی نمونده بود....باورم نمیشد....چیکار کرد؟!.... تو گنگی بودم....اروم لباشو از رو لبام برداشت که صورتشو برگردوند و با چیزی که دید چشاش از حدقه زدن بیرون! کنجکاو شدم ببینم ب چی نگا میکنه ک خودمم از تعجب شاخ دراوردم و چشام گرد شد.....چی؟؟؟ امکان نداره....

_______________

تقدیم نگاهتان 

نظر یادتون نرع داریم ب قسمتای هیجانی میرسیم😉

پارت 12

#امیر:

با تک تک کاراش سعی میکرد بیشتر عصبیم کنه.خودکار انگشتمو روی لبام میچرخوندم و با اون یکی دستم که کاملا مشت شده بود رو فرمون ماشینو میروندم.دیگ داشتم خفه میشدم شیشه رو دادم پایین هوا سرد و بارونی بود...سکوت بی پایانی بینمون جلوه میداد...سکوتش عصبی ترم میکرد...نابودم میکرد...اوففف. ..نفس عمیقی کشیدم و یه لحظه با نفرت نگاش کردم که نفرتم تبدیل به دلسوزی شد..اروم و بیصدا گریه میکرد...حتی من که کنارش بودم تو ماشین صداشو نشنیدم...اما تا متوجه نگاهم روی خودش شد اشکاش و پاک کرد و صداشو صاف کرد و رو کرد بهم و چن ثانیه حرفی نزد و دوباره اشکاش جاری شدن...که نتونس جلو خودشو بگیره هق هقاش تو ماشین پیچید...جوری داد میزد که من بجاش آتیش میگرفتم...ولی سکوت و ترجیح دادم..ک اروم شد و سرشو گذاشت رو شیشه ماشین.و اروم لب زد:امیر...هیچی نگفتم... دوباره گف:امیر... بازم هیچی نگفتم...دوباره گف:چرا جوابمو نمیدی؟ قهری باهام؟یا نمیخوای جواب بدی؟ این سوالش من و به خودم آورد و اروم و گرفته گفتم هیچکدوم... _پس چیه؟چرا انقد سردی باهام؟ چرا جوابمو نمیدی؟ چرا نگام نمیکنی؟ چرا...چرا...چرااااا....دوباره صداش رف بالاتر...امیر جواب منو بدع..هیچی نگفتم که داغ شد و دستشو گذاشت رو دستم که مشت شده روی فرمونبود و یکم چرخوندش که ماشین یکم چت شد ولی سریع کنترلش کردم....یکم ک گذشت داد زدم:آخه بیشعور این چ کاریه میکنی؟نزدیک بود تصادف کنیم...اصن نفهمیدم گرمای دستشو حس کردم...اون...به...من...دست...زد...عهههه. ..گوشیمم خاموش شدع بود اما ساعت ماشین 11 و نشون میداد! چ زود گذشت. ..دوباره شرو کرد ب حرف زدن:من فقد تورو میخوام. ..دلم پیشت گیر کرده. ..دلمو بهت باختم...مجنونت شدم...چرا نمیفهمی چرا نمیبینی آرزوم اینه که تو هم دوسم داشته باشی...تو هم به حرفام اهمیت بدی...اشکاش با حرفاش قاطی شده بود...امیر جواب بده ساکت نمون عذابم میدع سکوتت...که نفسام تن تن شد و سرم گیج رف...اونم زود متوجه شد که کنترل فرمون از دستم خارج شد...سری بجای من ماشینو زد کنار و دستاشو دور صورتم قاب کرد...امیر...حالت خوبه؟صدامو میشنوی؟ امیر...توروخدا یه چیزی بگووووو امییییررررر. ..نگران تر از قبل شده بود...که داشبورد ماشین مو زیر و رو کرد تا بلاخره یه بطری آب پیدا کرد که کم توش بود اما از هیچ بهتر بود...درشو باز کرد کامل ریختش رو صورتم که ناخودآگاه چشامو محکم باز و بسته کرد و با دستاش جلوی موهامو که خیس شده بودن از آبی که ریخته بود روم تو دستاش گرف و زد شون بالا تا نیان جلوی چشم!  مثه خواب بود...یه لحظه نگاش کردم و با تعجب و نفسای تندم گفتم:تو...تو....از من چی میخوای؟ ار کجا پیدات شد؟...هیچی نمیگف و مشغول کارش بود...که کنترل صدامو از دس دادم و جوری عربده زدم که دستاش لرزید:میگمممم از جووننن منننن چیییی میخواااایییییی؟؟؟!!!هااااااانننننن؟؟؟!!!!! دوباره تن تن نفس زدم...نه هیچی نمیگف...دستی به موهام کشیدم و اروم بهش گفتم حرفتو بزن برو... _من از اینجا تکون نمیخورم  دوباره عربده زدم:میگمممممم بروووووو  با گریه داد زد:نمیرممممممم جونمم ازم بگیری نمیرم! من به اسونی پیدات نکردم ک بخوام به اسونی از دستت بدم...درکم کن امیر...درکم کن عشقم....درکم کن نفسم....چشامو بستم و اینبار بد تر از دوبار قبلی عربده زدم: من عشق توووووو نیستمممممم عجیب بود هیچ عکس العملی نشون نمیداد... اروم گف:فعلا که 6 ساله شدی ... نفس تندی کشیدم و ماشینو روشن کردم...و سمت خونه راه افتادم. ..سعی کردم تا مسیر خونه به زبون بیارمش که اونجا خودش دیگ بره اما ن هیچی نمیگف فقد نگام میکرد....تصمیم گرفتم سکوت کنم....

#علی:

بار دوم...حالا سوم...اوف...استرس تمام بدنم و دربر گرفته بود...امیر چزا جواب نمیدی؟!...همه آماده بودیم...با کت شلوار و موهای ژل زده و آماده منتظر تماس امیر بودم که فک کنم خاموش بود...بابا که خیلی امشب خوشتیپ شده بود اومد تو اتاق _علی چیشد؟جواب نمیده؟ با نگرانی گفتم:ن...اما....الان جواب میدع...بخدا اگ چن دیقه دیگ صب کنیم خودشو میرسونع. ..امیرو ک مشیناسین...یکم بد قوله. ..سری تکون داد که با صدای در جفتمون رفتیم پایین. وای...خاله خودش اومده بود...آخه امیر این چ کاریه انقد دیر میای دیگ خاله با پای خودش اومده اینجا...از خجالت آب شدع بودیم...که خاله یه نگا بهمون کرد و گف: امیر تون کو؟ با استرس و گفتم: نیمده...هنوز... ناراحت شد وای...امیر کجایی خدا خدا میکردم تا خاله هس خودشو برسون. ..که بعد چن لحظه مکث گف:خب...حتما سرش شلوغ بوده و نتونسته بیاد...عیبی ندارع... اما ناراحتی و میشد تو عمق چشاش دید...که با یه صدایی هممون برگشتیم..._کی گفته ک من کاری برام پیش اومده؟ وای خدا....امیر بود....نفس عمیقی کشیدم که رو به خاله گف: من امشب میام تالار...مگ میشه حرف خالم و زمین بندازم...خاله خندید و غر غرای مامان شرو شد...امیر خندید و گف بخدا وقت نشد شما برین تو ماشین من قول میدم دو دیقه نشدع آماده شم بیام! همه بهش اعتماد کردیم و اون کت شلوار به دست رف اتاق که عوض کنه....

#مارال:

از ماشینش پیاده شدم چون ممکن بود خانوادش منو ببینن...رفتم پشت دیوار نزدیک خونشون قایم شدم که از خونه اومدن بیرون و ظاهرا داشتن سوار ماشین میشدن...چون تعدادشون زیاد بود نصفشون با ماشین امیر رفتن نصف دیگشون با آقا فرهاد. ماشالله چه ماشینای مدل بالایی داشتن! بیخیال افکارم با گرفتن یه تاکسی دنبال ماشین امیر راه افتادم...با استرس نگاهم به ماشین امیر بود که گمش نکنم.10 مین حدودا تو تاکسی بودم که امیر کنار یه تالار لوکس نگه داشت...ماشین آقا فرهاد م کنارش توقف کرد با گیجی و گنگی کرایه تاکسی رو حساب کردم و پشت امیر پیوسته قدم برمیداشتم و اونو نفس میکشیدم...حس خوبی بهم میداد که پشت سرش بودم خبر نداشت...! وارد سالن شدن و منم کنار یه درخت اونور وایسادم. ..گیج بودم هنوز...امیر...ا...امیر...اونجا...تو تالار...نکنه...نکنه میخواد با یکی...عهههه. ..چی میگی مارال؟افکار غلط اندازمو انداختم دور و چشم دوختم به در تالار تا یوقت اومد بیرون ببینمش....!

________________

​​​​​​​تقدیم نگاه قشنگتون/نظر یادتون نرع عشقای من😉 عاشقتونم بهار 

نیو پارت

سلام عشقای مننن😘

عاقا امشب پارت داریم چه پارتی! اینجاس ک شاعر میگه عاقا واویلا عاقا بهبه😂😂😂

و باز هم دیالوگ هایی از پارت 12 امشبمون😉:

امیر: کاری نکن دیوونه بشم...

مارال: بسه دیگه بخدا بریدم...امیر...امیر حالت خوبه؟ امیر صدامو میشنوی؟؟؟ توروخدا ی چیزی بگووووو امییییررررر 

دریا:این کتاب واقعن اشکم و درآورد. ..زندگی تلخ یه دختر...

امیر: نه خاله! کی گفته؟ من امشب میام تالار...

خاله:خوش اومدی امیر جان! چقد این کت شلوار بهت میاد..!

مارال: عجب تالار بزرگ و باشکوهی بنظر میرسید.....ام..امیر...؟؟!!!

​​​​​​​منتظر باشید...😎😎

 

پارت 11

#دریا

با خستگی شدیدی که داشتم رسیدم خونه و بدون در آوردن لباسام خودم و انداختم رو تخت!چشامو بستم و اون صحنه جلو چشام رژه میرفت...آخ دریا..همه چیو خراب میکنی!آخه این وسط بوسیدن تو چی بود اخه؟!پوففف هر ثانیه صداش تو مغزم میپیچید:کارت خوب نبود جلو اون همه آدم منو ببوسی! منو ببوسی!ببوسی!..عهههه یکی زدم تو سر خودم و به صفحه گوشیم خیره شدم که ساعت 2 شب و نشون میداد!...چقد دیر شدع...که یهو یاد مارال افتادم.پاک یادم رفته بود!...وای مارال از دست تو! تقریبا 2 روزی میشد نیمده خونه! ینی کجاس؟ چیکار میکنه؟؟!! پوفی کشیدم و بهش زنگ زدم ینی اگ جواب نمیدادا😐😑 به بوق سوم نرسیده جواب داد! تعجب کردم! +ا...الو سلام مارال...مارال...پشت خطی؟! مارال صدا قط و وصل میشع...جا تو عوض کن... _الان صدا میاد؟! +اها ارع! الان اوکی. کجایی تو ؟ _انقد بازجوییم نکن نزدیک خونم! در و باز کن...که صدای تقه در ب گوشم خورد! بیخیال گوشی شدم و با شتاب رفتم سمت در! باز کردم و با مارالی که کلا لباساش خیس بود و نایی برای حرف زدن نداشت مواجه شدم! اروم ولی بیصدا لب زد:منو بگیر....اینو گف و افتاد تو بغلم! +مارااااال عزیزم توروخدا چشاتو باز کنننن ماااااراااااللللل به هق هق افتادم...عزیزم...توروخدا...هق هق...چشاتو باز کننننن. ..هق هق...مارالللل اینجوری نکن با من من قلبم ضعیفه بخدا.....با اشکایی که بدون امون دادن به قبلی سرازیر میشدن بغلش کردم و بردمش تو اتاق انداختمش رو تخت و به دور و برم نگا کردم! نمیدونستم باید چیکار کنم....که دستمو گذاشتم رو پیشونبش و متوجه تب بالاش شدم...ای واااایییی...با شتاب رفتم سمت آشپزخانه و یه دسمال خیس و نمدار برداشتم و رفتم سمت مارال! دستمال و رو سرش گذاشتم و هر چن ثانیه حرکتش میدادم...اشکام شدت گرفت...دستام سرد تر شد...لرزششون بیشتر شد...صدای لرزونم...بغضی که داشت خفم میکرد!...همش خلاصه میشد به مارال! من بدون اون میمردم...تو خلصه غم بودم که صدای ناله ی مارال تو گوشم پیچید_من....من....خوبم...چیزیم نیس... +ساکت شو! مجبورم ببندمت به تخت که دیگ جرعت نکنی جایی بری فهمیدی؟؟!! _نمیتونی مانع دلم بشی....نمیتونی مانعم بشی... با زوری که داشت از رو تخت بلند شد و نشست ​​​​​​...دلم براش سوخت محکم بغلش کردم...اونم گریه کرد...تا صب زار زدیم و نفهمیدم کی خوابش برد...

نوری که مثه اشعه تو چشم بود و آلارم بیدار شدن و میداد! نور خورشید...صب شده بود..مارال نبود! رفته بود! ینی چی؟ خودمو امیدوار نگه داشتم ک نه شاید دسشوییه. اما ن...نه خودش بود نه لباساش...سردردی که افتاد تو سرم...وای مارال ! وای! آخه من از دست تو چیکار کنم؟؟!! و به نامه ای ک برام نوشته بود خیره شدم...×توروخدا منو ببخش! میرم دنبال سرنوشتم.. دنبالم نگرد اگ دوسم داری...! بغضم گرف و نامه رو انداختم زمین!......و رو مبل نشستم و دستام و بین سرم فشار دادم!...

#امیر

به ساعت مچی که تو دستم بود خیره شدم...و ادمایی که از کنارم رد میشدن...اوفففف..استرس گرفتم! هیچوقت دیر نمیکرد! وای رهام از دست تو! که گرمای دستشو روی شونم از پشت حس کردم! _سلام...ببخشید دیر شد...امیر....هو... نفس نفس میزد.معلومه با سرعت اومده که دیر نکنه😂😂 خندیدم ولی بعدش گفتم:دیوونه! منو نیم ساعته تو پارک کاشتی کجا بودی اخه؟ _بخدا طول کشید تا آماده بشم... موزیانه نگاش کردم:رهااااام! 🙄 پوفی کشید:_ خیلی خوب ارع! دروغ گفتم! خوب....دیشب نتونستم بخوابم امروز دیر بیدار شدم... بازوش و گرفتم و کشوندمش رو صندلی کنار پارک و اروم گفتم پس ک اینطور! اون دختره رو دیدی! با چش غره گف:متاسفانه! +اولین بار کجا دیدیش؟ _توکتابخونه! باورت میشع؟قفسه ی کتاب   اشتباهی انداختم روش بعد عه عه! با چه رویی میگع از قصد انداختی😐 خندم میگرفت از طرز تعریف کردنش😂 +خیلی خوب رهام اروم باش داداش! _پوففف مگ میزاره اروم باشم؟؟😑😑 +از دیشب یکم بگو! _دیشب ب معنای واقعی کلمه ابرومو برد😐 میخواستی چیکار کنه؟ بالاتر از اینکه به سلب و جلو همه ببوسه؟ ! +باورم نمیشه عجب رویی داشتع ک اینکارو کردع! _تازه گف اگ بخوای مزه بریزی بدترم میکنم😑 با شیطنت گفتم:اوه رهام حواست باشع توروخدا! بعد ریسه رفتم😂😂😂 اونم همش چش غره میرع. ..خدا میدونه ک چقد رو مخش بود دخرع😂😂 حدودا یکی دو ساعت هی حرف زد که یه نگا به گوشیم انداختم و از جام سه متر پریدم! رهام متعجب پرسید_چیشد؟ +اوه رهام من بآید برم! امشب تالار دعوتیم خالم مهمونی گرفته...باید برم کت شلوار بگیرم ! _خوب تو ک کلی لباس خوب داری!کت شلوار دیگ چیه؟ خندیدم:+بابا رو ک میشناسی! تک خنده ای زد و گف برو داداش دیر نشه! لپش و بوسیدم و با شتاب رفتم سمت ماشین...

#مارال:

آخه امیر پارک چیکار میکنه؟! پوفی کشیدم و چشامو تیز کردم تا بین اون همه آدم ببینمش...اما ماشینشو دیدم! سری رفتم سمت ماشین و دیدم کسی توش نیس...امیرم داش میومد...وای...حالا چیکار کنم؟؟!! خدایا...گیج شدم و تنها کاری ک میتونستم بکنم و کردم! خوشبختانه از دور سوییچو زد که در ماشین باز شد!سری در عقب و باز کردم و خودمو اون زیر صندلی ماشین قایم کردم و درو بستم...که یهو صدای باز شدن در جلوی ماشین به گوشم خورد و بوی عطرش که هر لحظه مست ترم میکرد...به پشتش توجهی نکرد خداروشکر و ماشین و روشن کرد و راه افتاد!... حدود نیم ساعت تو ماشین بودیم ک ماشین و پارک کرد...و پیاده شد و ماشین و قفل کرد رد. ..یکم ک دور شد اروم سرم و آوردم بالا و دیدم دارع میره سمت بوتیک! ویترین کت شلوار گذاشته بود و ابروهام رف تو هم! اون کت شلوار برای چیشه؟؟یکم ک غرق فکر شدم نفهمیدم که اومد...وای باید کت شلوار و میزاشت صندلی عقب! وای آخه چرا انقد بدشانسم من! بهترین راه تسلیم شدن بود! تو نگرانی خودم نمیگنجیدم ک در باز شد و پوکر بهم خیره شد...نگران سرم و گرفتم پایین و گفتم باید حرف بزنیم! _تو اینجا چیکار میکنی؟ +توضیح میدم...و از ماشین پیاده شدم و الان وسط خیابون بودیم! صداش رف بالاتر اما من سکوت و ترجیح دادم...+امیر باهات حرف دارم!_اینجا وسط خیابون جای حرف زدنه؟؟ برو از اینجا! +ن نمیرم...امیر...با من ازدواج کن...پوزخند زد:ها؟؟!!چی میگی تو؟ مطمعنی سالمی؟؟!!برو کنار از زندگیم برو بیرون! +این و من باید به تو بگم. ...تو از زندگی من برو بیرون! _وای خدایا چ گیری افتادیم...و راهمو سمت ماشینش پیش گرفتم و سوار شدم. ..داد زدم:بیا دیگه!بین راه حرف میزنیم! یکم مکث کرد و راه افتاد! کت شلوار و هم گذاشت صندلی عقب! ماشین و روشن کرد و راه افتادیم....

___________________

تقدیم نگاهتان. ....

پارت جدید●

عشقا امروز پارت 11 آپ میشه😂😂

این پارت و خیلی دوس دارم و قشنگ روش فک کردم مطمعنا جالبه براتون!  یه تیکه از دیالوگا رو براتون میزارم تا شب قورتم ندین😂😂😂

تیکه هایی از پارت 11"

امیر:تو اینجا چیکار میکنی؟ وسط خیابون باید بهت جواب پس بدم؟

مارال:دستمو ول کن دریا! میگم ولم کن میخوام برم....

رهام:خیلی عجیبه! سرنوشت ما به هم گره خورده...

دریا: این رمان و خوندی؟  منظورم کوری عه! ...

آدما رو باید به اندازه لیاقتشون دوس داشت!...