پارت 11
#دریا
با خستگی شدیدی که داشتم رسیدم خونه و بدون در آوردن لباسام خودم و انداختم رو تخت!چشامو بستم و اون صحنه جلو چشام رژه میرفت...آخ دریا..همه چیو خراب میکنی!آخه این وسط بوسیدن تو چی بود اخه؟!پوففف هر ثانیه صداش تو مغزم میپیچید:کارت خوب نبود جلو اون همه آدم منو ببوسی! منو ببوسی!ببوسی!..عهههه یکی زدم تو سر خودم و به صفحه گوشیم خیره شدم که ساعت 2 شب و نشون میداد!...چقد دیر شدع...که یهو یاد مارال افتادم.پاک یادم رفته بود!...وای مارال از دست تو! تقریبا 2 روزی میشد نیمده خونه! ینی کجاس؟ چیکار میکنه؟؟!! پوفی کشیدم و بهش زنگ زدم ینی اگ جواب نمیدادا😐😑 به بوق سوم نرسیده جواب داد! تعجب کردم! +ا...الو سلام مارال...مارال...پشت خطی؟! مارال صدا قط و وصل میشع...جا تو عوض کن... _الان صدا میاد؟! +اها ارع! الان اوکی. کجایی تو ؟ _انقد بازجوییم نکن نزدیک خونم! در و باز کن...که صدای تقه در ب گوشم خورد! بیخیال گوشی شدم و با شتاب رفتم سمت در! باز کردم و با مارالی که کلا لباساش خیس بود و نایی برای حرف زدن نداشت مواجه شدم! اروم ولی بیصدا لب زد:منو بگیر....اینو گف و افتاد تو بغلم! +مارااااال عزیزم توروخدا چشاتو باز کنننن ماااااراااااللللل به هق هق افتادم...عزیزم...توروخدا...هق هق...چشاتو باز کننننن. ..هق هق...مارالللل اینجوری نکن با من من قلبم ضعیفه بخدا.....با اشکایی که بدون امون دادن به قبلی سرازیر میشدن بغلش کردم و بردمش تو اتاق انداختمش رو تخت و به دور و برم نگا کردم! نمیدونستم باید چیکار کنم....که دستمو گذاشتم رو پیشونبش و متوجه تب بالاش شدم...ای واااایییی...با شتاب رفتم سمت آشپزخانه و یه دسمال خیس و نمدار برداشتم و رفتم سمت مارال! دستمال و رو سرش گذاشتم و هر چن ثانیه حرکتش میدادم...اشکام شدت گرفت...دستام سرد تر شد...لرزششون بیشتر شد...صدای لرزونم...بغضی که داشت خفم میکرد!...همش خلاصه میشد به مارال! من بدون اون میمردم...تو خلصه غم بودم که صدای ناله ی مارال تو گوشم پیچید_من....من....خوبم...چیزیم نیس... +ساکت شو! مجبورم ببندمت به تخت که دیگ جرعت نکنی جایی بری فهمیدی؟؟!! _نمیتونی مانع دلم بشی....نمیتونی مانعم بشی... با زوری که داشت از رو تخت بلند شد و نشست ...دلم براش سوخت محکم بغلش کردم...اونم گریه کرد...تا صب زار زدیم و نفهمیدم کی خوابش برد...
نوری که مثه اشعه تو چشم بود و آلارم بیدار شدن و میداد! نور خورشید...صب شده بود..مارال نبود! رفته بود! ینی چی؟ خودمو امیدوار نگه داشتم ک نه شاید دسشوییه. اما ن...نه خودش بود نه لباساش...سردردی که افتاد تو سرم...وای مارال ! وای! آخه من از دست تو چیکار کنم؟؟!! و به نامه ای ک برام نوشته بود خیره شدم...×توروخدا منو ببخش! میرم دنبال سرنوشتم.. دنبالم نگرد اگ دوسم داری...! بغضم گرف و نامه رو انداختم زمین!......و رو مبل نشستم و دستام و بین سرم فشار دادم!...
#امیر
به ساعت مچی که تو دستم بود خیره شدم...و ادمایی که از کنارم رد میشدن...اوفففف..استرس گرفتم! هیچوقت دیر نمیکرد! وای رهام از دست تو! که گرمای دستشو روی شونم از پشت حس کردم! _سلام...ببخشید دیر شد...امیر....هو... نفس نفس میزد.معلومه با سرعت اومده که دیر نکنه😂😂 خندیدم ولی بعدش گفتم:دیوونه! منو نیم ساعته تو پارک کاشتی کجا بودی اخه؟ _بخدا طول کشید تا آماده بشم... موزیانه نگاش کردم:رهااااام! 🙄 پوفی کشید:_ خیلی خوب ارع! دروغ گفتم! خوب....دیشب نتونستم بخوابم امروز دیر بیدار شدم... بازوش و گرفتم و کشوندمش رو صندلی کنار پارک و اروم گفتم پس ک اینطور! اون دختره رو دیدی! با چش غره گف:متاسفانه! +اولین بار کجا دیدیش؟ _توکتابخونه! باورت میشع؟قفسه ی کتاب اشتباهی انداختم روش بعد عه عه! با چه رویی میگع از قصد انداختی😐 خندم میگرفت از طرز تعریف کردنش😂 +خیلی خوب رهام اروم باش داداش! _پوففف مگ میزاره اروم باشم؟؟😑😑 +از دیشب یکم بگو! _دیشب ب معنای واقعی کلمه ابرومو برد😐 میخواستی چیکار کنه؟ بالاتر از اینکه به سلب و جلو همه ببوسه؟ ! +باورم نمیشه عجب رویی داشتع ک اینکارو کردع! _تازه گف اگ بخوای مزه بریزی بدترم میکنم😑 با شیطنت گفتم:اوه رهام حواست باشع توروخدا! بعد ریسه رفتم😂😂😂 اونم همش چش غره میرع. ..خدا میدونه ک چقد رو مخش بود دخرع😂😂 حدودا یکی دو ساعت هی حرف زد که یه نگا به گوشیم انداختم و از جام سه متر پریدم! رهام متعجب پرسید_چیشد؟ +اوه رهام من بآید برم! امشب تالار دعوتیم خالم مهمونی گرفته...باید برم کت شلوار بگیرم ! _خوب تو ک کلی لباس خوب داری!کت شلوار دیگ چیه؟ خندیدم:+بابا رو ک میشناسی! تک خنده ای زد و گف برو داداش دیر نشه! لپش و بوسیدم و با شتاب رفتم سمت ماشین...
#مارال:
آخه امیر پارک چیکار میکنه؟! پوفی کشیدم و چشامو تیز کردم تا بین اون همه آدم ببینمش...اما ماشینشو دیدم! سری رفتم سمت ماشین و دیدم کسی توش نیس...امیرم داش میومد...وای...حالا چیکار کنم؟؟!! خدایا...گیج شدم و تنها کاری ک میتونستم بکنم و کردم! خوشبختانه از دور سوییچو زد که در ماشین باز شد!سری در عقب و باز کردم و خودمو اون زیر صندلی ماشین قایم کردم و درو بستم...که یهو صدای باز شدن در جلوی ماشین به گوشم خورد و بوی عطرش که هر لحظه مست ترم میکرد...به پشتش توجهی نکرد خداروشکر و ماشین و روشن کرد و راه افتاد!... حدود نیم ساعت تو ماشین بودیم ک ماشین و پارک کرد...و پیاده شد و ماشین و قفل کرد رد. ..یکم ک دور شد اروم سرم و آوردم بالا و دیدم دارع میره سمت بوتیک! ویترین کت شلوار گذاشته بود و ابروهام رف تو هم! اون کت شلوار برای چیشه؟؟یکم ک غرق فکر شدم نفهمیدم که اومد...وای باید کت شلوار و میزاشت صندلی عقب! وای آخه چرا انقد بدشانسم من! بهترین راه تسلیم شدن بود! تو نگرانی خودم نمیگنجیدم ک در باز شد و پوکر بهم خیره شد...نگران سرم و گرفتم پایین و گفتم باید حرف بزنیم! _تو اینجا چیکار میکنی؟ +توضیح میدم...و از ماشین پیاده شدم و الان وسط خیابون بودیم! صداش رف بالاتر اما من سکوت و ترجیح دادم...+امیر باهات حرف دارم!_اینجا وسط خیابون جای حرف زدنه؟؟ برو از اینجا! +ن نمیرم...امیر...با من ازدواج کن...پوزخند زد:ها؟؟!!چی میگی تو؟ مطمعنی سالمی؟؟!!برو کنار از زندگیم برو بیرون! +این و من باید به تو بگم. ...تو از زندگی من برو بیرون! _وای خدایا چ گیری افتادیم...و راهمو سمت ماشینش پیش گرفتم و سوار شدم. ..داد زدم:بیا دیگه!بین راه حرف میزنیم! یکم مکث کرد و راه افتاد! کت شلوار و هم گذاشت صندلی عقب! ماشین و روشن کرد و راه افتادیم....
___________________
تقدیم نگاهتان. ....