#مارال

خودمم نفهمیدم چی گفتم ی لحطه! فقد قیافه وشتناک امیر و میدیدم ک نزدیک بود خفم کنه! امروز با رهام قرار داشت اوه اوه😂 !.. سرمو گرفتم پایین ک استاد رو ب امیر گف: خوب! خوش اومدی امیر عاقا! فامیلیت چی بود؟ با حرص دندوناشو فشرد و گف: امینی! امیر امینی هستم! مجبور بودیم فامیلیشو ی چیز دیگ بگیم ب بقیه وگرن میفهمیدن! ک استاد دستش و ب معنی دست دادن ب امیر سمتش دراز کرد و گف: خوشبختم!  اونم با زور دست داد و رفتیم سر کلاس! ب امیر گفتم کنار خودم بشینه و اون با حرص نمیتونست چیزی بگه! نشست رو صندلی کنار صندلیم و جزوه ای ک دستم بود و گرفتم سمتش و گفتم: تو جدیدی! نمیشه بدون جزوه باشی! بیا مال منو بگیر! با عصبانیت نگام کرد و تمام حرصش و رو جزوه خالی کرد! محکم از دستم گرفتش ک دوستام داشتن ب منو امیر اشاره میکردن و میخندیدن! یکیشون از پشت زد ب شونم ک مثه رباط برگشتم سمتش: _مارال! دختر ! بعد با چش ب امیر اشاره کرد و گف: این کیه؟ دوس پسرته؟! چقدم خوشتیپه! خوبش نصیبت شده ها! باحرص گفتم: ی بار دیگ ب امیر اینجوری نگا کنی چشاتو از کاسه دز میارم!  فهمیدی؟  اینو برو ب اون دوستاتم بگو تا آتیش تون نزدم! دختره ترسید : باشه بابا! بی جنبه! چش فره ای رفتم ک کلاس شرو شد و استاد در و بست و کنار تخته وایساد! بعد جزوه رو باز کرد و و گف: خوب!ا امروز میخوایم در مورد عشق حرف بزنیم! عشق فقد کلمش یا گفتنش آسونه! ...توصیفش و کی میتونه با کشیدن شکل پای تخته توضیح بده برامون؟! سری دستم و بردم بالا ک بهم اشاره داد بیام! قبل رفتنم گفتم: استاد ! دوستم بلد نیس میشه اونم بیاد پای تخته براش توضیح بدم؟ و ب امیر اشاره کردم...با تشر ک داشت گلوش و جر میداد نگام کرد ک استاد گف: خیلی خوب! اونم بیاد! دو تایی پاشدیم رفتیم سمت تخته! استاد گچ و بم داد و امیر روبروم وایساد!  ک ی لحطه دستام سست شدن! من چم شد؟ جلو اینهمه آدم امیرم روبروم! نفس عمیقی کشیدم و با دستای لرزونم ی قلب رو تخته کشیدم! بعد رو ب امیر گفتم: عشق! از 3 کلمه یا حرف تشکیل شده! اما ثابت کردنش خیلی حرفه! ادامه دادم: برای عشق! نباید مرد!  باید زندگی کرد! حتی اگه پژمردگی گلا رو با چشات ببینی حتی اگه بارون قهرش بگیره حتی اگه مثه قبل نخندی! چون تو عاشقی! درسته دردناک! درد داره...اما... با نظم خاصی ب تک تک حرفام گوش میکرد و چشاش و از رو چشام بر نمیداشت! ک ادامه دادم: اما اون ک هست...اون ک نفس میکشه!...هنوز هس و داره تو قلبت نفس میکشه! بعد با کشیدن ی ترک تو قلبی ک از قبل کشیده بودم گفتم: درسته! این شکسته!  اما اون ک هس هنوز! با یادش میتونی زندگی کنی...نفهمیدم چیشد ک خیلیا اشکشون دراومد!  خودمم گریه کرده بودم و بغضم داشت خفم میکرد! ی نگا ب امیر کردم ک سعی داش خودش و کنترل کنه! اما بغضش گرفته بود...ک استاد محکم برام دست زد! _آفرین!  آفرین مارال! واقعا عالی بود!...بعد رو ب بچه ها گف: نمیخواین دست بزنین؟ بعد همه شرو ب دست زدن کردن و با ی لبخند کوچیک اشکام و پاک کردم ! امیر خشک وایساده بود ک استاد بهش گف: با این توضیح بینظیر مارال فک نکنم نفهمیده باشی! ک امیر اروم سرش و تکون داد و گف: فهمیدم! بعد با ی تشکر از استاد جفتمون رفتیم نشستیم سر جامون!  تا آخر کلاس خیره ب امیر بودم اونم زیر چشمی نگام میکرد! خدایا ینی میشه عاشقم شده باشه؟! چون کمکم داشتم حس میکردم نسبت بهم بی تفاوت نیس...اما بازم صب میکردم خودش بهم بگه! بگه دوست دارم مارال! تا من بمیرم براش و زنده بشم. .. سرم و گرفتم پایین و تا آخر کلاس نگاش کردم...

#رهام

بازم امیر نیمد اوففف...میدونستم نمیاد و بد قوله برا همون ی اسپاگتی ک از قبل سفارش داده بودم رسید و با ی تشکر از عوامل اونجا خواستم شرو کنم ب خوردن ک دریا روبروم با یه کتاب وایساد! با تعجب و چشای گرد شده سرم و گرفتم بالا ک گف : سلام! میدونم تعجب کردی... با اینکه قلبم داشت از تو دهنم در میومد اروم جلوه دادم: اره راستش تعجب کردم! تو کجا اینجا کجا؟ لبخند مسخره ای زد و گف: خیلی بامزه ای! خندیدم و گفتم بشین سر پا بده! نشست رو صندلی روبروی صندلی خودم و یکم ب غدا نگا کرد و بعد گف: عه عه! چقد بدم میاد از اسپاگتی! بهم برخورد و گفتم: مجبور نیستی نگا کنی! چش غره ای رف و ادامه دادم: اون چیه دستت؟  ی نگا برخورد کتاب تو دستش انداخت و گف: اها! اره! این رمان!  میخوام بدمش ب تو! بعد گرفتش سمتم! با تعجب گرفتم از دستش و گفتم: حالا موضوش چی هس؟ _روش و بخون! ی نگا ب روش انداختم ک نوشته بود کوری! چ جالب بود اسمش! _داستان زندگی ماها! من تو امیر و مارال! +ها؟؟!! _چن صفحشو بخون متوجه میشی! دقیقا عین زندگی ما رو نوشته! بازش کردم و ص اولش و خوندم ک معلوم مقدمه رمان بوددد! با تعجب شرو کردم ب خوندن : عاشقانه ای خیال انگیز! یا آرامش قبل از طوفان! درست همه چی خیلی خوب پیش نمیره! ی جاهایی انقد میزنتت زمین ک نمیدونی چجوری افتادی زمین! سری کتاب و بستم!  +این دیگ چیه؟؟ اشکم درمیاد ادامه بدم! بعد گرفتمش سمت دریا و گفتم: نمیخوام بخکنم!  بگیرش! دستم و رد کرد و گف: تو چن صفحش و بخون! اون قدم بد نیس...اما...+اما؟؟!! _اما من چن صفحه از جلوتر و خوندم! توصیه میکنم تو نخون!  چون واقعا وحشتناکه!  +اصن کردی گفته این داستان ماعه؟ ! _بهت گفتم چن صفحه شو بخون میفهمی! پوفی کشیدم و بزور قبول کردم...آخه مگ میشه؟ داستان ما؟ تو ی کتاب؟؟ خیلیم فروش رفته بود...چ اتفاقی داره برامون میوفته ک خودمونم خبر نداریم...

#امیر

رسیدیم خونه و ا ن کلاس حال ب هم زنش تموم شد خدادوشکر! بعد پارک کردن ماشین ی نگا ب خدمتکارا انداختم ک داشتن میز و تو حیاط مبچیدن!  هوا خیلی خوب بود!... ی سلام بوده همشون دادم و از سهیلا پرسیدم مامانم؟  گف همه دارن میان! باشه ای گفتم و بعد دیدن همشون سلامی دادم با خوشهالی جوابمو دادن ک دست علی و گرفتم و کشوندمش بالا تو اتاق مهمون! در و بستم ک علی متعجب پرسید : چیشده؟! _خاله ک سوتی نداده! با غر زدن گف: ن ! بعدشم تو نباید همچین کاری میکردی! الان خونواده بدبخت من چی فک میکنن؟ اینکه پسر بزرگشون عاقای مقاره ی نفر و صیغه...سری جلو دهنشو گرفتم و ساکتش کردم ک یکی در زد! با ترس گفتم: بله؟! صدای مارال بود!میتونم بیام تو؟! پوفی کشیدم و گفتم : برا چی؟! _وا! لباسام این توعن! آهآیی گفتم و درو باز کردم ک اومد تو و چپ چپ ب من و علی نگا میکرد ک بهم نزدیک شد و گف:امی جون! من گشنمه! علی با تعجب گف:امی جون؟؟؟!!!! امی جون دیگ کیه؟! با چش غره گفتم: منو میگه! آهآیی گف و از اتاق رف بیرون! کلافه تیشرتمو کندم و تا خواستم زیپ شلوارم و باز کنم چشمم ب مارال خورد ک ی ابنتاب از تو جیب مانتوش درآورد و شرو کرد ب لیس زدنش! لباساشم سری عوض کرد ! ی شومیز زرد رنگ خنک با یه شلوار پاچه ای آبی نفتی! با عصبانیت رفتم سمتش:+الان ناهار بهت نمیخوره! چ وقت آبنبات خوردنه؟ ! و بی تفاوت ب من خواست بره ک محکم مچ دستش و گرفتم و چسبوندمش ب کمد ! ک اروم با ناز و عشوه گف: دردم گرفت امی! زل زده بودم تو چشاش و با تشر گفتم: دفه بعد منو جلو بقیه اینجوری صدا نمیزنیا! وگرن هر چی دیدی از چش خودت دیدی!  دوباره با ناز لباش و چرخوند و گف: اما من اینجوری راحت ترم! چشام و بستم! این داره بدجوری رو مخ من راه میره... ک گفتم: صدام کن! با عشوه گف: با کدوم اسمت؟؟! با شهوت و تشنگی گفتم :هر کدوم ک میخوای! با لبخند کجش اروم گف:امی! بعد با ابنباتش رو لباش و خیس کرد ک کاملا براق شدن... و دستاش و محکم گرفتم تو دستام و بردم بالا و چسبوندم ب کمد ک نتونه کاری کنه! از شدت محکم گرفتن مچ دستش توانشونو از دست دادن و ابنباتش از دستش افتاد ک گف: عه ابنباتم!  با تشنگی و عطش زیاد گفتم: یدونه بزرگ ترشو بهت میدم!...ک منظورم و گرف و چشاش و بست و سرم و بردم نزدیکتر...و از گرمای داغ کمرم داشت دیوونه میشد ک سرم و بردم سمت گوشش و گفتم: دوس داشتی؟! _چی و؟! +عطر تنمو! ...خندید ک صورتم و برگردوندم سمتش و اروم لباش و خیس کردم! نفهمیدم چقد طول کشید اما اخرش کارم و با کشیدن لب پایینش توسط دندونام تموم کردم و دوباره خواستم برم سمتش ک یکی در زد و با ترس ج دادم:کیه؟! سهیلا بود:_عاقا ناهار امادس بفرمایین! تا خواستم جوابشو بدم سری اومد جلو و دستاش و دور صورتم قاب کرد و لبام و کاملا خیس کرد. ..ک دیوونه شدم و همونجوری ک لباش و ب دندون گرفته بودم راهمو سمت تخت کج کردم و .....

________________

تقدیمتون😃

یکم منحرفی!  امیدوارم دوس داشته باشین

نظر یادتون نره عشقای من😁😀

​​​