#امیر:

با تک تک کاراش سعی میکرد بیشتر عصبیم کنه.خودکار انگشتمو روی لبام میچرخوندم و با اون یکی دستم که کاملا مشت شده بود رو فرمون ماشینو میروندم.دیگ داشتم خفه میشدم شیشه رو دادم پایین هوا سرد و بارونی بود...سکوت بی پایانی بینمون جلوه میداد...سکوتش عصبی ترم میکرد...نابودم میکرد...اوففف. ..نفس عمیقی کشیدم و یه لحظه با نفرت نگاش کردم که نفرتم تبدیل به دلسوزی شد..اروم و بیصدا گریه میکرد...حتی من که کنارش بودم تو ماشین صداشو نشنیدم...اما تا متوجه نگاهم روی خودش شد اشکاش و پاک کرد و صداشو صاف کرد و رو کرد بهم و چن ثانیه حرفی نزد و دوباره اشکاش جاری شدن...که نتونس جلو خودشو بگیره هق هقاش تو ماشین پیچید...جوری داد میزد که من بجاش آتیش میگرفتم...ولی سکوت و ترجیح دادم..ک اروم شد و سرشو گذاشت رو شیشه ماشین.و اروم لب زد:امیر...هیچی نگفتم... دوباره گف:امیر... بازم هیچی نگفتم...دوباره گف:چرا جوابمو نمیدی؟ قهری باهام؟یا نمیخوای جواب بدی؟ این سوالش من و به خودم آورد و اروم و گرفته گفتم هیچکدوم... _پس چیه؟چرا انقد سردی باهام؟ چرا جوابمو نمیدی؟ چرا نگام نمیکنی؟ چرا...چرا...چرااااا....دوباره صداش رف بالاتر...امیر جواب منو بدع..هیچی نگفتم که داغ شد و دستشو گذاشت رو دستم که مشت شده روی فرمونبود و یکم چرخوندش که ماشین یکم چت شد ولی سریع کنترلش کردم....یکم ک گذشت داد زدم:آخه بیشعور این چ کاریه میکنی؟نزدیک بود تصادف کنیم...اصن نفهمیدم گرمای دستشو حس کردم...اون...به...من...دست...زد...عهههه. ..گوشیمم خاموش شدع بود اما ساعت ماشین 11 و نشون میداد! چ زود گذشت. ..دوباره شرو کرد ب حرف زدن:من فقد تورو میخوام. ..دلم پیشت گیر کرده. ..دلمو بهت باختم...مجنونت شدم...چرا نمیفهمی چرا نمیبینی آرزوم اینه که تو هم دوسم داشته باشی...تو هم به حرفام اهمیت بدی...اشکاش با حرفاش قاطی شده بود...امیر جواب بده ساکت نمون عذابم میدع سکوتت...که نفسام تن تن شد و سرم گیج رف...اونم زود متوجه شد که کنترل فرمون از دستم خارج شد...سری بجای من ماشینو زد کنار و دستاشو دور صورتم قاب کرد...امیر...حالت خوبه؟صدامو میشنوی؟ امیر...توروخدا یه چیزی بگووووو امییییررررر. ..نگران تر از قبل شده بود...که داشبورد ماشین مو زیر و رو کرد تا بلاخره یه بطری آب پیدا کرد که کم توش بود اما از هیچ بهتر بود...درشو باز کرد کامل ریختش رو صورتم که ناخودآگاه چشامو محکم باز و بسته کرد و با دستاش جلوی موهامو که خیس شده بودن از آبی که ریخته بود روم تو دستاش گرف و زد شون بالا تا نیان جلوی چشم!  مثه خواب بود...یه لحظه نگاش کردم و با تعجب و نفسای تندم گفتم:تو...تو....از من چی میخوای؟ ار کجا پیدات شد؟...هیچی نمیگف و مشغول کارش بود...که کنترل صدامو از دس دادم و جوری عربده زدم که دستاش لرزید:میگمممم از جووننن منننن چیییی میخواااایییییی؟؟؟!!!هااااااانننننن؟؟؟!!!!! دوباره تن تن نفس زدم...نه هیچی نمیگف...دستی به موهام کشیدم و اروم بهش گفتم حرفتو بزن برو... _من از اینجا تکون نمیخورم  دوباره عربده زدم:میگمممممم بروووووو  با گریه داد زد:نمیرممممممم جونمم ازم بگیری نمیرم! من به اسونی پیدات نکردم ک بخوام به اسونی از دستت بدم...درکم کن امیر...درکم کن عشقم....درکم کن نفسم....چشامو بستم و اینبار بد تر از دوبار قبلی عربده زدم: من عشق توووووو نیستمممممم عجیب بود هیچ عکس العملی نشون نمیداد... اروم گف:فعلا که 6 ساله شدی ... نفس تندی کشیدم و ماشینو روشن کردم...و سمت خونه راه افتادم. ..سعی کردم تا مسیر خونه به زبون بیارمش که اونجا خودش دیگ بره اما ن هیچی نمیگف فقد نگام میکرد....تصمیم گرفتم سکوت کنم....

#علی:

بار دوم...حالا سوم...اوف...استرس تمام بدنم و دربر گرفته بود...امیر چزا جواب نمیدی؟!...همه آماده بودیم...با کت شلوار و موهای ژل زده و آماده منتظر تماس امیر بودم که فک کنم خاموش بود...بابا که خیلی امشب خوشتیپ شده بود اومد تو اتاق _علی چیشد؟جواب نمیده؟ با نگرانی گفتم:ن...اما....الان جواب میدع...بخدا اگ چن دیقه دیگ صب کنیم خودشو میرسونع. ..امیرو ک مشیناسین...یکم بد قوله. ..سری تکون داد که با صدای در جفتمون رفتیم پایین. وای...خاله خودش اومده بود...آخه امیر این چ کاریه انقد دیر میای دیگ خاله با پای خودش اومده اینجا...از خجالت آب شدع بودیم...که خاله یه نگا بهمون کرد و گف: امیر تون کو؟ با استرس و گفتم: نیمده...هنوز... ناراحت شد وای...امیر کجایی خدا خدا میکردم تا خاله هس خودشو برسون. ..که بعد چن لحظه مکث گف:خب...حتما سرش شلوغ بوده و نتونسته بیاد...عیبی ندارع... اما ناراحتی و میشد تو عمق چشاش دید...که با یه صدایی هممون برگشتیم..._کی گفته ک من کاری برام پیش اومده؟ وای خدا....امیر بود....نفس عمیقی کشیدم که رو به خاله گف: من امشب میام تالار...مگ میشه حرف خالم و زمین بندازم...خاله خندید و غر غرای مامان شرو شد...امیر خندید و گف بخدا وقت نشد شما برین تو ماشین من قول میدم دو دیقه نشدع آماده شم بیام! همه بهش اعتماد کردیم و اون کت شلوار به دست رف اتاق که عوض کنه....

#مارال:

از ماشینش پیاده شدم چون ممکن بود خانوادش منو ببینن...رفتم پشت دیوار نزدیک خونشون قایم شدم که از خونه اومدن بیرون و ظاهرا داشتن سوار ماشین میشدن...چون تعدادشون زیاد بود نصفشون با ماشین امیر رفتن نصف دیگشون با آقا فرهاد. ماشالله چه ماشینای مدل بالایی داشتن! بیخیال افکارم با گرفتن یه تاکسی دنبال ماشین امیر راه افتادم...با استرس نگاهم به ماشین امیر بود که گمش نکنم.10 مین حدودا تو تاکسی بودم که امیر کنار یه تالار لوکس نگه داشت...ماشین آقا فرهاد م کنارش توقف کرد با گیجی و گنگی کرایه تاکسی رو حساب کردم و پشت امیر پیوسته قدم برمیداشتم و اونو نفس میکشیدم...حس خوبی بهم میداد که پشت سرش بودم خبر نداشت...! وارد سالن شدن و منم کنار یه درخت اونور وایسادم. ..گیج بودم هنوز...امیر...ا...امیر...اونجا...تو تالار...نکنه...نکنه میخواد با یکی...عهههه. ..چی میگی مارال؟افکار غلط اندازمو انداختم دور و چشم دوختم به در تالار تا یوقت اومد بیرون ببینمش....!

________________

​​​​​​​تقدیم نگاه قشنگتون/نظر یادتون نرع عشقای من😉 عاشقتونم بهار