پارت 15
#امیر
با نگاه عصبانیت آمیزی ک ب علی کردم اومد طرفم.یکم صب کرد و نگاهمون کرد و بعد با نیشخند و کنایه برامون دس زد._آفرین! شنیدی چی گفتم امیر؟ افرییییین! چقدم ب هم میاین! منظورش و گرفتم و با ی چش غره کوتاه براش توضیح دادم همه چیو یکم ک قانع شد سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه! بین راه علی همش نگام میکرد مارالم استرس داشت...ک صدای علی در اومد:_مطمعنی الان میخوای همه چیو بگی؟ +الان نگم کی بگم؟ بلاخره باید همه بدونن ک ما قصدمون ازدواجه و همو دوس داریم! بعد ی نگاه ب مارال کردم و گفتم:مگ نه نفسم؟! ک حس کردم نفسش یند اومد و هول گف:ا....اره...اره... پوزخندی زدم ک رسیدیم خونه! ماشین و ک پارک کردم رفتیم دم خونه و آیفون و زدیم ک بعد چن ثانیه در باز شد و رفتیم تو! من و مارال تو حیاط وایسادیم ک علی بره بگه بیاین پایین! صدای مامان و بابا و میشنیدم با تعجب میومد پایین و از اشتباهی ک کرده بودم هزار بار لعنت ب خودم میفرستادم که اومدن پایین و شکه ب دختری ک کنارم وایساده بود و از خجالت آب شده بود نگا میکردن! ک گفتم:حق دارین...حق دارین اینجوری نگا کنین! اما...اما من همه چیو براتون توضیح میدم! که خاله از اونور رسید! و عادی جلوه داد! _سلام...بعد ب دختره مثلا تعجبی نگا کرد ک ینی چیزی نمیدونه! _امیر این کیه؟ این دختره؟ کیه؟ +اجازه بدین...همرو براتون توضیح میدم! بعد دستمو دور گردن مارال گذاشتم و گفتم: من و مارال...همو دوس داریم! از همون اولشم دوس داشتیم...همه چی خیلی عجله ای شد...با اجازتون ما همین امروز صب عقد کردیم! ک همه با چشای گرد شده رو من و مارال زوم بودن! حلقه دستامو دور گردن بیشتر کردم و رو بهش گفتم:مارال...نمیخوای چیزی بگی؟ زندگیم؟ مارال ک از شدت اینهمه تو جه من ب خودش داش بیهوش میشد بزور خودش و سر پا نگه داشت و گف: خوشهالم...خوشهالم...از...اشناییتون. ...ک مامانم با چهره ای دلسوز اومد طرفش:_خوش اومدی عروس قشنگم! بعد رو ب همه گف:چیه چرا دارین امیر و اینجوری نگا میکنین؟ پسرم حق عاشق شدن و داره! بجای تبریک گفتن سرزنشش میکنین؟ دیدم بابامم یکم اروم تر شد و گف: ولی امیر...نباید ب ما هم میگفتی؟ +چرا....اشتباه کردم! حق با شماست! اما دیشب تالار بودیم وقت نشد بگم! بارم عذر میخوام! _پس حالا ک قبول داری اشتباه کردی باید تاوان پس بدی! نگران نگاهش کردم ک گف: باید حتما یه مهمونی بگیریم ب مناسبت ازدواجتون! ک کپ کردم و گفتم:عه...ن بابا جون! ما..._همین ک گفتم! ک ب مارال چسبیدم و از پشت ی نیشکون ازش گرفتم ک بزور خودش و نگه داشت و گفتم:ن مارال مهمونی دوس نداره مگ ن؟ نیشکون بزرگتری ازش گرفتم ک ب حرف بیاد مارال بر خلاف میلش اروم گف:ن....نه...خوشم نمیاد...خوشم نمیاد... ک بابام اومد سمتش:چرا بابا جون؟ باید همه بفهمن ک شما ازدواج کردین یا ن؟ مخصوصا الان ک پسر بزرگ خونواده ی مقاره اونم سلبریتی ازدواج کرده اصن راه نداره! بعد گوشیشو گرف ک زنگ بزنه ی تالار بزرگ و رزرو کنه ک مارال با ترس نگاهم کرد ک واکنشمو ببینه منم نمیتونستم رو خواسته ی بابا ن بگم ب ناچار قبول کردم و رفتیم تو ک بیشتر با مارال آشنا بشن!.....
#رهام
بلاخره رسیدم! چقد راه طولانی بود؟ با امیر تو کافه قرار گذاشته بودیم کافه بشین و همه چیو تعریف کنه اما نمیدونم چرا انقد دیر کرد...یه چیزی سفارش دادم و رو صندلی کنار میز منتظرش نشستم...شاید رفته خونه و همین امروز همه چیو گفته! ن بابا! امیر انقد زود نمیگه بهشون! نکنه با دختره دعوا کرده؟ وای خدا ابن فکرا چیه ک میاد ب سرم!اروم شدم و شیک و ک خوردم خواستم پا شم برم که دره عین بختک جلوم ظاهر شد...ها؟؟؟ خدایا هنوز این خواب وحشتناک تموم نشدع؟ چرا خلاصم نمیکنی؟ بخدا خسته شدم دیگ! اونم با دیدن من چش غره ای رف که از قصد شونشو محکم ب شونم زد و از کنارم رد شد...بارون شرو کرد ب باریدن...شدید میبارید مثه تنفر شدید من نسبت ب اون دختره! بعد با پررویی گف:چته؟ تنت میخواره؟ +چی میگی حالت خوبه؟ تو ب من زدی! _زر نزن دیدمت ک بهم خودتو چسبوندی! چی فک کردی راجبم؟ فک کردی صاحب ندارم؟ شونتو میچسبونی بهم؟ الله و اکبر...بخدا دلم میخواست بزنم دندوناشو تو دهنش خورد کنم! اما حرمت معروف بودنمو نگه داشتم!...ک دو تا پسر از اونور اومدن و گفتم:خجالت نمیکشی؟ پسره ی جنده؟ مگ خودت ناموس نداری مزاحم ناموس مردم میشی؟؟ اینا چی میگن؟ بخدا روی سگم بره بالا ....پوفففف! سعی کردم بازم خودم و کنترل کنم که یکی زد بهم و گف:جواب بده دیگه! پسره هرزه خجالتم نمیکشع! دیگ کفری شدم و یه مشت زدم تو صورت پسره و اون یکی فرار کرد و رف...اینم ترسید و فرار کرد ک پشت سرش گفتم: برو خداتم شکر کن ک ازت شکایت نکردم عوضی! دختره ترسیده بود ک گفتم همچی از گور تو بلند میشه صب کن الان نشونت میدم! گوشیم و از تو جیبم در آوردم و زنگ زدم ب پلیس! دختره با کمال پروییگف:منو از پلیس میترسونی حاجی؟ من خودم سردسته ی پلیسام! بعدم منتظر شد تا پلیس بیاد! ب بوق سوم نرسیده ج داد! +الو سلام 110؟ _بله بفرمایین! + ببخشید من ی دختر همش مزاحمم میشه و اذیتم میکنه و تحمت بی جا میزنه! ک صداش رف بالا؟ _تحمت؟اونم بی جا؟؟ جناب سرگرد داره دروغ میگ باور نکنین حرفشو! +ساکت! زشته تو کافه! بعد رو باور پلیس گفتم:میبینین جناب سرگرد؟ میبینین چقد بی ابرو عه؟ تو کافه عمومی داره داد میزنه! پلیسم آدرس و ازم گرف و راه افتاد سمت اینجا! گوشیمو قط کردم و بیصبرانه منتظر پلیس شدم! چن مینی گذشت ک پلیس اومد و حالا جفتمون تو کلانتری بودیم تا نوبتمون شه! ک گفتن اقای هادیان تشریف بیارین! ک من و اون دختره رفتیم تو اون اتاق و درو هم بستیم. ی نگا بهم انداخت و گف از اونجا ک معلومه شاکی شمایین! درسته؟ سری ج دادم:بله! من کاملا شاکیم! ک دختره شرو کرد ب حرف زدن و منم بلند بلند حرف زدم و صدا هامون با هم قاطی شد ک پلیس گف:اروم اروم! چ خبره؟ یکی تون توضیح بده ببینم! دستمو بردم بالا ک من توضیح بدم پلیس ازم پرسید:اصلا سر چی انقد از هم متنفرین؟ +جناب سرگرد من دروغ ندارم ک بهتون بدم ب پیر ب پیغمبر اذیتم میکنه! عه عه! امروز جلو کافه آبروی منو برد! من شکایتم و پس نمیگیرم! دختره هم رف که گوشه نشست . جناب سرگرد گف:برین بیرون صداتون میکنم بیاین! ی چشم گفتیم و رفتیم بیرون و اون نشست رو صندلی و من سر پا منتظر! با اخم نگاهش میکردم خیره ب زمین بود! انگار سردش بود. ..هوا سر شده بود بارونم شدید تر از قبلش! دلم براش میسوخت اون ک کسیو نداره جرا هی آواره زندان و اینا بشه؟ اما بد ابرومو برد ن... شکایت میکنم تا چشاشو باز کنه! اما...پوفففف نفس عمیقی کشیدم و رفتم در زدم و وارد اتاق شدم و گفتم:من...من شکایتمو پس میگیرم...شکایتی ندارم...! پلیسم گف:خیلی خوب! میتونین برین دیگ! تشکر کردم و رفتم سمت دختره! +فک نکن بازم میتونی ازین گندا بزنی!دلم ب حالت سوخت! برو خداتو شکر کن ازت شکایت نکردم وگرن الان باید میپوسیدی....چش غره رف و خودشو مچاله کرد . ای بابا ماشینم نداشت ک...تو این بارون سرما عم چیزی پیدا نمیشد! اوففف...ی نگا بهش انداختماما توجهی نمیکرد! با بی میلی گفتم: برو سوار شو! سوییچم زدم...منظورم و گرف و ناز میکرد! ای خدا! جدی گفتم:میخوای بغلت کنم سوار شی؟😑 روش کرد اونور ک گفتم:چرا با خودت لج میکنی الان سرما میخوری دختر! ی نگا بهم انداخت! دوباره گفتم:بیا دیگ! زود باش تا خیس نشدی! اونم با بی میلی رف سمت ماشینم و جلو نشست! منم سوار شدم و راه افتادیم!
#مارال
چ خونه ای داشتن...قصر بود ن خونه! باورم نمیشد! آدم انقد پول داشته باشه دیگ غمی نداره ک! چن تا خدمتکار دورم میچرخیدن و مدادم میپرسیدن چیزی لازم ندارم؟ منم با لنخند جوابشون و میدادم! چ زندگی داشت امیر...! ک یکی از خدمتکارا داشت میز و تو حیاط میچید زیر ی آلاچیق! بارونم میبارید و کیف میداد! تو دستش یه مرغ شکم پر بود با کلی مخلفات جور وا جور! احساس سنگینی میکرد ! ک زنم جلو وگفتم:بزار من کمکت کنم! _شما؟؟ شما خانم این خونه این! عاقا امیر ببینه بیچارم میکنه! +ن آخه سنگینه! _ای بابا ما عادت کردیم! راستی مارال خانم! شما خیلی خانم خوبی هستین! چ خوب ک با عاقا امیر ازدواج کردین و شدین جز این خونواده! لبخند پهنی رو لبام نشست منی ک حتی تصورشم دیونم میکرد الان واقعی شده بود همه چی! فقد مونده احساس امیر نسبت ب خودم! اونم حل شه دیگ همه چی اوکی میشه! ک دیدم داره میاد طرفم! لباساش و عوض کرده بود جذاب تر از قبل...داشتم جون میدادم براش خداااااا....یه تیشرت راحتی طوسی با یه شلوار مشکی و موهای ژولیده پولیدش! نزدیکم شد و با جدیت گف:ازین ب بعد هر چی من بگم تایید میکنی مبادا تو جمع سوتی بعدی وگرن خودت میدونی چ بلایی سرت میارم! با ترس سرم و تکون دادم ک گف:درضمن! امشب دوستم میاد خونمون! خیلی ب خودت نمیرسی فهمیدی؟ با ی لبخند اروم گفتم:چشم اقام! چش غره ای رف و با هم راه افتادیم سمت میز ناهار! همگی نشستیم و ناهار خوردیم.وسط خوردنم متوجه نگاه سنگین امیر روی خودم شدم و با خودم گفتم: نکنه بد خوردم یا ضایع بازی دراوردم؟ ک لبخندی زد و دوباره زیر چشی نگام کرد...حس میکردم نسبت بازهم حسی داره و بی احساس و بی تفاوت نیس... ک دریا زنگ زد...این موقع؟چیشده ینی؟ تصمیم گرفتم رد تماس بزنم شب بهش زنگ بزنم ک مامانش گف:عزیزم راحت باش! جواب بده. با لنخند گفتم؛:ممنون راحتم! شب بهش زنگ میزنم...بعد گوشیم و خاموش کردم و دوباره ناهار مو خوردم.....
#دریا
یکم ک تو ماشین بودم عادت کردم و گفتم:ماشالله شما سلبریتیا کمتون نباشه یوقت؟ چش غره ای رف و ساکت شدم...دوباره بعد چن دیقه شرو کردم ب حرف زدن:نگا کن...سقفم داره لامصب! دوباره چش غره رف...مرضی گرفته بودم و هی میخواستم حرف بزنم! ک صداش در اومد:اگ سخنرانیتون تموم شد بشین انقد حرفم نزن! چش غره ای رفتم و گفتم:تو اصن میدونی کجا داری میری؟ _خوب آدرس بده تا بدونم! +اصن این سمتی نیس خونمون! دور بزن زود باش...چش غره ای رف ک ماشین با سرعت وایساد و دیگم حرکت نکرد...چی شد؟ وای...داد زدم:چیشد؟؟؟ _وووااااااای! +خوب چیشد؟؟؟ _بنزین تموم کرده...+ماشالله واقعا افرین با این برنامه ریزتون! چش غره ای رف و گف: دروغ نمیگن بعضیا کرده میگن زنا خیلی غر غروعن! عصبی برگشتم سمتش:چی؟ من غر غرو عم؟ ب من گفتی غر غرو؟ حوصله بحث نداشت و از ماشین پیاده شد منم همزمان پیاده شدم ک جلوی ماشین و بحث کرد و ی نگا ب ترمز و موتورش انداخت...بارونم داشت میبارید و تیشرتش حسابی خیس شده بود...وای آخه چقد من بد شانسم...که عصبی و کلافه ب تیشرتش نگا کرد! +چیه؟نکنه میخوای ب تیشرتم گیر بدی؟😐😑 ک نفهمیدم چیشد یهو تیشرتشو از تنش درآورد....ها؟؟؟ ی لحظه گیج شدم.... تو اون سرما و بارون و تو خیابون؟ آخه چ موقع این کار بود؟ سرما نخوره یوقت؟ آه اصن ب من چه؟ والا...! اما بد نگاه تنش میکردم...قفلی زده بودم لامصب.. نمیتونستم حتی ی لحظه نگاهمو از رو بدنش بردارم...ک دیدم داره میاد سمتم...
_________________
تقدیمتون😍
نظر یادتون نره عشقای من😘😎😍
فردا خلاصه پارت جدید و میزارم😉