پارت 30

# امیر

تا خواستیم سوار ماشین بشیم دو تا مامور جلومون و گرفتن. اینا دیگ کین؟ با ما چیکار دارن اصلا؟! گنگ گفتم: بفرمایین کاری داشتین؟ _نه اما برا آدمای حواس پرتی مثل شما به خبر داشتم! عصبی شدم و با کله رفتم سمتش: ببین مرتیکه احترام تو نگه میدارم! اما تند نرو! از اونور مارال دستام و گرفته بود و سعی داشت منو از اون دور کنه. یکم که اروم شدم گفتن:_آخه مرد حسابی! اینجا جای پارک کردنه؟! تو تابلوی اینجا رو نخوندی؟ ! با گیجی خیره شدم به تابلویی ک نشون میداد اینجا پارک نکنید! وای....خدایا من چطور تابلو به این بزرگی و ندیدم؟! یعنی انقد فکرم مشغول بوده؟ رهام...آخ. ..تموم فکر و ذکرم شده! با شنیدن صدای مارال ب خودم اومدم و رو بهش گفتم: تو همینجا رو صندلی بشین من برم ببینم میتونم راضیشون کنم ماشین و نبرن؟  _نه منم باهات میام اگ منم باشم دوتایی با هم اصرار میکنیم اونجوری بهتره! سری تکون دادم و جلوتر راه افتادم اونم تند تند خودش و رسوند بهم و باهم رفتیم پیش مامور. وقتی رسیدیم جرثقیل و دیدم که داشت ماشین و میبرد! سری رفتم سمت دستگاه و با علامت به راننده جرثقیل گفتم :یه لحظه وایسا توروخدا! اما اون کار خودش و میکرد! تا خواستم سری برم سمت مامور پام لیز خورد و افتادم زمین و لباسام کاملا کثیف شدن و رنگ گل به خودشون گرفتن! مارال بدو بدو اومد طرفم . اروم با دستاش کتم و تمیز میکرد که وسطش اشکش دراومد! با جدیت نگاهش کردم: تو چرا گریه میکنی؟ من هر جا برم تو باهامی من بدبخت شدم ! _عه! این چه حرفیه اخه؟ اصلا کاش نمیگفتم بریم ماه عسل کاش صبح که سر میز گفتی بریم رامسر مخالفت میکردم و آماده نمیشدم! از وقتی ک اومدیم حالت بد بود دریا هم که داغونه رهامم معلومه خوب نیس ماشینم ک بردن خوب الان....حرفش و قط کردم و بوسه خیسی به لبش زدم! دیگ تمومش کن! هیچی نگفت و گیج نگام کرد! دستش و گرفتم و با لباسای کثیفم راه افتادیم تو خیابون ک یه ماشین پیدا کنیم برگردیم! هیچ ماشینیم این وقت شب پیدا نمیشد! ای خدا!...گیج از مارال پرسیدم: ساعت چنده دقیق؟ یه نگا ب صفحه گوشیش انداخت: 2 و نیم! پوفی کشیدم. نمیشه! _چی؟ اینجوری تا صب ک نمیشه  تو خیابون دنبال ماشین باشیم! باید بریم ماشین و پس بگیریم! _امیر جان فک نکنم  الان بهمون پس بدن یکم دیگ بگردیم شاید پیدا شد! خواهش میکنم! من حوصله اینور اونور رفتن و ندارم! باشه اما من هر جا میرم تو هم باید باشی دیگ حوصله ندارم نداریم!  باید کنار صاحبت باشی! حس کردم ریز داره میخنده و لذت میبره از کنار من بودن اما چیزی نمیگفتم! ک حلقه دستش و تو دستم محکم فشرد و گرمای عجیبی تو دستم رخنه کرد! یه لحظه قلبم تند زد!...یه لحظه سرم سنگینی کرد!....یه لحظه....یه لحظه همه چی عوض شد! همه چی جدید شد ! برای من؟! یا برای همه؟ ! یه نگا به دستم ک بین دستای ظریف و نرمش گیر افتاده بود انداختم و لبخند خیلی کوچیکی زدم جوری ک نفهمید! اروم نگاهی ب دور و برم کردم هیچکس نبود! سوت و کور! یه لحظه حس کردم مارال خودش و لول کرد تو بغلم...سردش بود! آب دهنم و قورت دادم و نگاهی بهش کردم.دستاش و از کتم برده بود تو و دور کمر گرمم حلقه کرده بود! انگار نه انگار داشتم میمردم. شرو کردم ب قدم زدن! بار سوم! ک با هم قدم میزدیم! یه وانت از کنارمون رد شد و یکم وایساد! گیج نگاهی بهش کردم _دنبال ماشینی؟! تند سری تکون دادم...+بله بله! ک مارال از اونور کتم و گرفت و صورتم و گرفت سمت خودش! _امیر جان نکنه بل این میخوای بریم؟! اعتراضی نگاهش کردم:+نکنه میخوای یه بنز گیر بیارم برات سوارت کنم شاهزاده خانم؟!...پوفی کشید:_ن نمیخوام اما این خیلی بده آخه جا نمیشیم! ابرویی دادم بالا:+ حرفی ک امیر بگه میشه یعنی میشه! انقدم با من بحث نکن! بعد رو به مرده گفتم:+آقا مارو تا تهران میبری؟ _اوووووو! کو تا تهران! میدونی چقد راهه پسر جون؟ پوفی کشیدم..._حالا بیا سوار شو تا چالوس میبرمت! خوشهال شدم از حرفش و رفتیم سمت وانت! گیج همو نگا میکردیم! حالا چجوری بشینیم؟! اها فهمیدم! رو بهش گفتم:+مارال تو برو جلو بشین جا نیست! منم اون پشت میشیم که عصبی نگام کرد:_یعنی چی امکان نداره! اون پشت یخ میزنی! +تو نمیخواد نگران من باشی! _خوب سقف نداره اهنیم هست کمرت درد میگیره! بی توجه ب حرفش هولش دادم جلو بشینه اونم با کلی غرزدن سوار شد...رفتم اون بالا پشت ماشین نشستم! سرد بود اما عادت داشتم...! خیره ب راننده ک داشت راه میوفتاد زیپ کتم و تا آخر کشیدم بالا و خودم و مچاله نگه داشتم....!

_______

پارت 30 تقدیم نگاه قشنگتون!

ببخشید توروخدا این روزا وقت سر خاروندنم ندارم!

عاشقتونم بخدااا

فردا پارت صیغه استاد و میزارم

مهم!|•

بچه ها سلام!

بنا به دلایلی خلاصه پارت نداریم برا پارت 30! 

میخوام سوپرایزتون کنم!😉😘

پارت 29

# امیر 

تو گنگی بودم! یعنی گنگی که نه! نگران رهام ....نگران داداشم...اون همه چیزم بود! کسی که وقتی ناراحت بودم خوشهالم کرد و خنده رو لبام آورد کسی ک همدم روزای سخت بود! کسی ک همه جوره پام وایساد و پاس رفاقتش که الان ب برداری تبدیل شده و واقعا دوسش دارم! آخه چیشده! چرا انقد صداش گرفته بود؟ چرا بد باهاش حرف زدم؟ خدایا منو ببخش...چجوری از دلش در بیارم اخه؟! تو افکارم انگشتم و روی لبم میکشیدم که مارال متوجه من شد:_چیزی شده؟! بعد حرفش دستش و اروم نوازشگرانه روی دستم که روی فرمون بود گذاشت:_ همه چی درست میشه! جدی دستم و از رو دستش برداشتم و سری تکون دادم! نمیخواستم بهش رو بدم! اینم پرو شده...تا رامسر فاصله ای نبود و همون فاصله عم خداروشکر تموم شد و الان تو شهر رامسر بودیم و پرس و جو از این و اون که کاخ کدوم سمت!  از هر کی میپرسیدی به جواب الکی رو هوا بهت میداد! بلاخره با هزار سختی پیداش کردیم.چقد شلوغه امروز! خیلیا دوربین با خودشون آورده بودن فیلمبرداری کنن اما ممنوع بود! حیف شد کاخ ب این خوشگلی! یکم که راه رفتیم سر جام ایستادم:_چیشد؟! +تو برو جلوتر کاخ و ببین من باید ب بابا یه خبر بدم امشب راه میوفتیم! آهآیی گفت و راه افتاد سمت کاخ و اروم بهش نزدیک میشد! گوشی از تو جیبم دراوردم! کجاست بابا؟! اها اینجاس...گوشی و گذاشت دم گوشم و بعد خوردن چند تا بوق سریع جواب داد:_الو سلام پسرم تویی امیر؟! +سلام بابا جون اره خودمم! خوبین مامان علی خاله اون دو تا وروجک خوبن؟! خنده ای کرد و گف:اونام خوبن خودت خوبی؟ خانومت خوبه؟ +ما هم خوبیم! خواستم خبر بدم امشب برمیگردیم نگران نشین! _ب سلامتی پسرم فقط یواش بیاین عجله ای نیست ک! شبه خطرناکه! +چشم یواش میام! چیزی لازم ندارین؟ _ن عزیزم شما دو تا فقط بیاین دلمون براتون یه ذره شده! +منم دلم براتون تنگ شده ! چشم حتما! باشه باش خدانگهدار! گوشی و قط کردم! تردید داشتم! به رهام زنگ بزنم؟! اگ بد موقع زنگ زده باشم چی؟! پوفی کشیدم و زنگ زدم! داشتم از نگرانی سکته میکردم! یه بوق دومی!سومیم رد شد! نه! مثه لینکه موضوع خیلی جدیه! خدایا...از دست تو رهام! میترسم یه بلایی سر خودش بیاره! تو تفکراتم راه افتادم سمت کاخ و تا اونجا سرم و گرفته بودم پایین و به پاهام ک نگران تر از خودم سمت مارال میرفتن خیره موندم!

# رهام 

کلافه قهوه رو گذاشتم رو عسلی و رو صندلی قهوه ای چوبی تکیه دادم! سرم و گرفتم بالا و نفس عمیقی کشیدم! داشتم میمردم. رسما داشتم خودم و نابود میکردم! چرا ؟! رسما چم شده؟! هنوز به خودم نیومدم اما تا جایی ک یادمه بعد رفتن دریا اینجوری شدم! آخه چرا؟! دستم و به موهام کشیدم و کلافه بهم ریختمشون. آروم بیقراری میکردم اما بیصدا! به همه جا نگاه میکردم و دنبال بهانه ای میگشتم تا خودم و سرگرم کنم! ک چشمم خورد به همون رمانی که قرار بود بهش پس بدم اما....اما این درسا ی لعنتی اومد و همه چیو خراب کرد! لعنتی! لعنتی! لعنتی! بغضم گرف اما سعی کردم با اون رمان سرگرم بشم! رفتم آوردمش و بعد دوباره سر جام نشستم! کتاب و باز کردم. حوصله خوندن مقدمه و اولین صفحه رو نداشتم! همینجوری شانسی رفتم صفحه 60! خوب اینجا مثل اینکه هیجان داره! چی نوشته؟! ها،! خدای من! چی داره میگه این؟! نکنه این داستان ما باشه؟! نکنه واقعا این اتفاقات بد و پیش رو داریم اما دریغ از خبری؟! ... نکنه....وای نه! امکان نداره این داستان ما باشه! ما زندگیمون اون قدم بدی و مشکل نداره! اره بابا! خیلیم سخت نیست!...اما...اما اگه آرامش قبل از طوفان باشه چی؟!....عهههه! بزار ببینم چی نوشته؟ ( از کافه الین رفت بیرون و با بدن خونی خودم و سیه خیز رسوندم بهش که....) خدای من! این چی میگه! زده ب سرشون رمانا! عهههه کلافه رمان و پرت کردم رو زمین و سعی کردم سردردم و اروم کنم! اما بدتر میشد! بدتر و بدتر! ب گوشیم نگاه کردم! چقد امیر زنگ زده بود! مامان و بابا هم همینطور! بیشتر از همه امیر....چقد لهش احتیاج دارم! هر چقدرم بحثمون بشه بازم بجز همدیگه کسیو نداشتیم!...اما دلم نمیخواست از خونه برم بیرون! شارژم نداشتم ای خدااااااا! 

# مارال 

خیلی گذشته بود ک اونجا بودیم و الان ساعت 8 شب و نشون میداد! هوا سرد شده بود. کلافه ب امیر نگا کردم ک از موقعی که اومده بود سرش و گرفته بود پایین و به قدماش خیره مونده بود! نگران بهش نزدیک شدم! دستم و دور کمرش حلقه کردم ک به خودش اومد و از عطر تنم سست شد....آب دهنش و قورت داد و نگاهی بهم انداخت! چه مظلوم! چه عاقا! داشتم میمردم براش! داغون میشدم اینجوری کلافه میدیدمش! +هنوزم نمیخوای بگی چیشده؟! هنوزم سکوت؟! _برگردیم! با این حرفش راهش و کج کرد سمت ماشین! +فهمیدم! هنوزم سکوت! اما بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم! من محرم درداتم! عصبی برگشت سمتم:_ تو هیچی من نیستی فهمیدی؟! هیچی من....! دلم لرزید یه لحظه! انگاری وایساده بود و دیگ نمیزد! چش شده امیر؟! داره مثه قبل مشه باهام!مثه قبل سختگیر! بی توجه بهم! یعنی تمام حرکات و رفتارش از رو هوس بوده؟! خدایا....چرا یه روز خوش نمیبینیم؟ !...با وجود تمام بدیاش دوسش داشتم! بازم رفتم کنارش وایسادم وپا به پاش راه رفتم! گوشیم زنگ خورد! دریا....وای آخ جون! عین بچه ها ذوق زده شدم چقد دلم تنگش بود! سری جواب دادم:+سلام عزیزم! خیلی دلم برات تنگ شده بود! بیمعرفت نمیگی یه خواهرم اینجا داری؟ _اروم مارال! تو خوبی؟ منم دلم برات یذره شده...! +تو خوبی؟! صدا گرفته ها! _چیزی نیست! فقط بزرگ تر و عاقل تر شدم.... از حرفاش تعجب میکردم! یعنی چیشده؟! _ول کن اصلا عصابتم خورد میشه الکی!از امیر چه خبر؟ شوهرت خوبه؟! +خوبه خداروشکر!  اما تو خوب نیستی! چیشده ب من بگو! _هیچی نشده انقد گیر نده مارال عههه! فقط یه چیز و از من نصیحت بگیر! سعی کن چشم و گوشت باز باشه و گول هر آدم مزخرفیو نخوری! با گفتن این حرف گوشی و قط کرد! این دیگه چشه؟ ای خدا همه بهم ریختن!  آخه چرا اینجوری گفت؟ خیلی عوض شده بود! ک امیر گف : کی بود؟! +دریا! خیلی ناراحت بود. ک با تشر برگشت سمتم:_یعنی ممکنه حالش با حال رهام با هم ارتباطی داشته باشن؟! +مگ رهام چش شده؟ نگو اونم خوب نیست! _بریم...+خوب چزا چیزی ب من نمگین؟ _راه بیوفت بین راه! با شنیدن حرفش سری باهاش رفتیم سمت ماشین و تا خواستم سوار شیم پلیس اومد و جلومون و گرف!

 

​​​​​​__________

پارت 29 تقدیم نگاه قشنگتون!

​​​​​​​عاشقتونم لایو امشب و یادتون نره!

خلاصه پارت 29

# رهام : این رمان چی داره میگه؟! نکنه این بلاها قراره سر ما بیاد؟! این چه چرت و پرتاییه اخه؟! ن امکان نداره...یه کابوس ترسناکه این رمان! چی نوشته؟! ( تا خواست از کافه الین بره با بدن خونی پا به پاش رفتم تا بهش برسم... این چی داره میگه؟! اوفففف کلافه رمان و پرت کردم رو زمین!

# امیر : هوا خیلی سرد شده بود! مارالم سردش بود+ به بابا خبر دادم دیگ وقتشه راه بیوفتیم! سری تکون داد و سوار ماشین شدیم تا حرکت کنیم که.....

# دریا : مارال گفتم هیچیم نیست! گیر نده عهه! فقط یه چیز و از من نصیحت داشته باش! آدم تو زندگی بزرگ میشه و اشتباهاتش درس میگیره! این و گفتم و قط کردم....

______________

پارت امشب گذاشته میشه🙂

​​​​​​​عاشقتونممم

پارت 28

# رهام

اروم و بیصدا منتظر حرفش شدم.چرا چیزی نمیگی لعنتی؟ ! چرا نمیگی دستم خورده که بهت زنگ زدم؟ چرا فوشم نمیدی؟! چرا نمیگی متنفری ازم؟! اوفففف سکوتش دیوونه ترم میکرد! اروم گفتم:+ شماره مو از کجا اوردی؟! بازم سکوت!  _بماند! +نماند! بارم سکوت کرد...! ضربان قلبم عین چی میزد! نفهمیدم چی شد که دریا اومد جلو چشمم! وای نه...رسید! از دور من میدیدمش اما اون تک تک صندلیارو نگا میکرد و دنبالم میگشت! گیر افتاده بودم...قرار بود امروز اعتراف کنم...اما به چی؟!به چی اعتراف کنم؟! نمیدونم....خودمم نمیدونم...حالا این وسط درسا عم گیر داده بود! با ارومی دستم و براش تکون دادم که دیدم و اومد طرفم! بهم نزدیک شد ...نزدیک تر! خدایا الان چیکار کنم؟! خودت یه جوری کمکم کن...! آب دهنم و قورت دادم و بعد نشست دریا روبروم گفتم:من بعدا بهت زنگ میزنم! و تلفن و قط کردم. ..! نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزونم گفتم:خوش اومدی! منتظرت بودم! اروم سری تکون داد اما بی وقفه نگام میکرد...! احساس میکردم یه چیزایی فهمیده بود! اما.... اوفففف یعنی انقد تابلو بودم؟! گیج گف:اگه بد موقع اومدم... +نه نه! خیلیم خوب موقعی اومدی! خوب! چی میخوری سفارش بدم؟! _زحمت نکش! چیزی بهم نمیخوره. دیگه اصرار نکردم که گف:_میخواستی یه چیزی بهم بگی! سری تکون دادم... _خوب !خوب بگو! با لبخند به چشماش خیره شدم:+فکر نمیکردم بیای! یکم جا خورد اما بعدش اروم گف:_خوب کنجکاو شدم ببینم چی میخوای بگی! تا خواستم لب تر کنم گوشیم رف رو ویبره و زنگ خورد! همزمان با من دریا هم صفحه گوشی رو دید! خداروشکر سیو نداشتمش و شمارش ناشناس بود! _منتظر تماس کسی بودی؟! +عه....نه مهم نیست! که گوشی و گرف و گفت:_ینی چی مهم نیس بزار ببینم این کیه که مزاحم میشه همش! +ن ن تو جواب نده دریا ن....اما دیگ دیر شده بود و جواب داده بود!...اولش خیلی خشک و جدی بود اما بعدش....خیلی بد نگام میکرد. ...احساس میکردم تو این زندگی اضافیم! یه موجود بدرد نخور! یه اشغال کثیف!هر چی بهم میگف حق داشت...اما هنوز سکوت کرده بود و ماتم زده به حرفاش گوش میکرد! خدا میدونه چه چرندیاتی داره براش سر هم میکنه...! +اونجوری که تو فکر میکنی نیس! گوشی و گرف سمتم و خیلی جدی گف:_نامزدته! درسا!زشته جواب ندی! اصلانم خوب نیست به اسم ناشناس سیوش کنی! وای....چیا بهش گفته بود! نامزد؟! تا خواستم چیزی بگم از جاش بلند شد و رف . سری رفتم خودم و بهش رسوندم که تا بیرون از کافه رفت و منم دنبالش میرفتم! بلاخره یه جایی بیرون کافه نگهش داشتم و گوشی و خاموش کردم گذاشتم تو جیبم! صدام میلرزید! دستام و دور صورتش حلقه کرده بودم! اشکاش اروم جاری میشدن رو گونه هاش و چشاش و بسته بود! منم نزدیک بود اشکم در بیاد! اما جلو خودم و گرفتم:+دریا!ببینمت! چونه شو با دستام گرفتم بالا و صورتش و گرفتم سمت صورت خودم! با چشمای پر اشکش خیره به چشمای نگرانم بود! +میبینی؟! میبینی چه راحت قط کردم؟! بخدا....بخدا اون نامزد من نیس. ...اون هیچی من نیس....هیچ نسبتی با من نداره! اون.... _اون؟؟!!!! داری فک میکنی چه دروغی سر هم کنی! +ن بخدا تو گوش کن! سری تکون داد:_میدونی چیه؟! اصلا خوب شود شناختمت! خدا منو دید و گرن گول همچین آدمی مثل تو رو میخوردم! خیلی شانس آوردم! اصلا برام مهم تیس اون دوس دخترته! نامزدته! زنته!  اصلا از کجا معلوم شاید حامله هم باشه! +چی داری میکی؟! اون حتی دوس دختر منم نیس اونوقت تو.... _هیس...!ادامه نده رهام! میدونی از چی خوشهالم؟! از اینکه شناختمت! یه مشت محکم زد رو سینم و ازم دور شد....دور تر....!خیلی دور تر....! نه...دارم خواب میبینم دیگه؟!....خدایا این چه کابوسی بود؟! بلای جونم یه کلمس! درسا! لنتی...فقط خدا نکنه درسش تموم نشده باشه بخواد بیاد تهران! باید تو این فرصت دل دریا رو بدست بیارم! آخه چجوری؟ !هیچ جوره حرفم و باور نمیکنه! خدایا خودت به دادم برس....امیر....الان باید با امیر حرف بزنم! 

# امیر

تا خواستم از رو تخت بلند شم گوشیم زنگ خورد! عه رهامه! +الو رهام داداش خوبی؟! حالت چطوره؟ ! _ن خواهش میکنم به خودت زحمت نده حال ما رو بپرسی! لطفا اینکارو نکن تمنا میکنم! چشامو تو کاسه چشمم چرخوندم :+چیشده رهام؟! از دست کی دلخوری رو من خالی میکنی؟ !... _من؟! خیلی خوب باشه! مثه اینکه بد موقع زنگ زدم! +رهام چی.... اوففف قط کرد! خیلی دلش گرفته! کاش اونجوری جوابش و نمیدادم! از نگرانی سر درد گرفتم. از رو تخت پا شدم و رفتم پایین یه قرص بخورم! مارال تو آشپز خونه بود و میز و چیده بود. نگران نشستم سر میز. +صبحت بخیر آقا!  سری تکون دادم! نگرانم شد..._امیر!امیر جان!چیزی شده؟! +نه ولش کن! صبحونتو بخور!  _آخه نمیشه که! وقتی میبینم تو اینجوری از گلوم پایین نمیره! پوفی کشیدم و یه لقمه برا خودم گرفتم که اونم بخوره! لبخند کوچیکی زد و لقمه ای درس کرد! بعد گرفتش سمتم:_دلم میخواد خودم برا شوهرم لقمه بگیرم! از دستش گرفتم و با نگرانی خوردم! بعد چن دیقه که فکر کردم بعد خوردن لقمه با شتاب از رو صندلی بلند شدم! که نگران پرسید:_عزیزم چیزی میخوای؟! +پاشو! پاشو میخوام ببرمت بیرون !اصلا که چی همش خودمون و حبس کردیم تو این ویلا؟! از ماه عسلمون باید خوب استفاده کنیم! لبخندی به روم زد:_باشه عزیزم! +خوب پاشو دیگ! _باشه امیر جان! اروم باش عزیزم... و با حرفم بلند شد رفت بالا که عوض کنه! فرصت و از دست ندادم! اره الان بهترین وقته! گوشی و از جیبم در آوردم و علی و گرفتم! +الو...علی! اره ببین کپ نکن قبلا ب بابا گفته بودم اومدیم ماه عسل! ببین امروز برمیگردیم ینی امشب! داریم راه میوفتیم سمت رامسر شب از همونجا بر میگردیم! من خودم تو راه به بابا رنگ میزنم نگران نشه! اوک خدافظ! ...گوشی و قط کردم همش صدای رهام تو گوشم بود....داداشم چیکار میکنه یعنی؟ خیلی نگرانشم...تو فکرش بودم که با با صدای مارال که میگف حاضره به خودم اومدم و اوکی دادم

___________

پارت 28 تقدیم نگاهتون!

ببخشید بابت تاخیر واقعا🙂

 

 

خلاصه پارت 28

# رهام : صدای اون تو گوشم میپیچید تصویر دریا جلو روم! گیج شده بودم نمیدونستم چیکار کنم؟! با تعجب بهم نزدیک میشد اما بی تفاوت به تلفنم نشست روبروم! آب دهنمو قورت دادم :+من بعدا بهت زنگ میزنم! و گوشی و قط کردم.

# امیر : امروز قرار بود ببرمش رامسر! چون روز آخر ماه عسل مون بود گفتم یه تنوعی بدم بهش! شب از همونجا برمیگشتیم تهران! بین راه کاخ یادم افتاد به بابا خبر بدم! شبم بهش گفته بودم که اومدیم ماه عسل و خیالش راحت شده بود یکم!

#رهام : لبخندای پر از استرس میزدم اما اون میفهمید عوض شدم...! تا خواستم کلمه ای بگم گوشی دوباره زنگ خورد و دریا رو صفحه گوشی رو دید!.....

____________

اوه اوه عاقا چه خبره😎

پارت داریم چه پارتی!

عاشقتونمممم

پارت 28 فردا راس ساعت 5 عصر!

 

 

پارت 27

#امیر

با نظم خاصی چشاشو بسته بود به منم میگف چشام و مثه خودش ببندم! اما نمیشد از چهرش چشم بردارم! صورت ناز و معصومی داشت! موزیک همونجوری داشت به پخش شدنش ادامه میداد و خاطره هامون و تو مغزم اپدیت میکرد! یاد اون شبی که جلو چشمام غش کرد و کلمه ای پیش کسی نگفت که من اینجوری من اونجوری! یاد همون لحظه که تو آمبولانس سعی داشت دستمو بگیره اما دریغ از نگاهی بهش!...دریغ از توجهی بهش...! دریغ از کارایی که یادم میومد و عصابم و بهم میریختن! دریغ از همه چی....یاد اون روز که فهمیدم منو تا دم خونه تعقیب کرده و کشیک منو میداده هر لحظه! اما به رو خودم نیووردم چون....چون چی؟!....چون میدونستم چقد عاشقمه؟! میدونستم چقد منو میخواد؟! اره...الان به وضوح میتونم اینو درک کنم! واقعا خیلی سخته اون منو برده تو قلبش! مگه قلب آدم چقدر جا داره؟! فکرم سردردمو بهم یادآوری میکردن سعی کردم چشمام و ببندم و به موزیک گوش کنم!

ساز غمگین و غریب من...

اشنای بی نصیب من...

چو یک کبوتر آواره! 

بگیرمت به دامن

تو را نمیشناسد اینجا

کسی بجز دل من...

وای....تو را نمیشناسد اینجا

کسی بجز دل من...!!!

(ساز غمگین _ پویا ) *دوستان این موزکایی که بین رمان معرفی میکنم و حتما گوش کنید!

موزیک تموم شد و از حالت افسردگی اومدم بیرون! .. یه نگاه ب چشماش انداختم که بیقرار نگاهم میکردن...انگار سعی داشت یه چیزی بگه....بگو لعنتی! بگو دیگه!...اوفففف اما ساکت موند و سرش و انداخت پایین! عصابم بدتر خورد شد و دستم رفت بین شیشه مشروب ! یه لیوان ریختم برا خودم و همشو یه سر گرفتم بالا! اومد سمتم!لیوان و ازم گرف: الان وقت  خوردنه این کوفتیه؟ ! +پا پیچم نشو مارال! یه لیوان! اروم تر شد انگار و ضبط و خاموش کرد! یکم سرش به تمیز کردن دور و بر گرم شد و منو ندید. چند لیوانی رو سر گرفتم! از فکر ایی که غلط و بی حساب ب ذهنم میرسید! یا خیلی وقته رسیده و من ندیدمشون؟ ! هر چی هس داره روانیم میکنه...! انقد زیاد خورده بودم که مارال متوجه حالم شد و پریشون بهم نزدیک شد! _امیر جان مگه نگفتم یه لیوان؟ اصلا یه لیوانم نباید میزاشتم بخوری! کلافه لب زدم:+چیه مگه؟ یه شب تو مست کردی من جلو تو گرفتم یه شبم من! سری تکون داد و تا خواستم بلند بشم از سر جام اومد زیر کولم و منو تو بغلش با سختی کشوند! نفس نفس میزدم:+گرمه!خیلی گرمه...!سری درازم کرد رو کاناپه و دکمه های پیرهنمو یکی یکی باز کرد...! حس تحریک آمیزی میداد بهم حس دستای ظریفش روی بدنم...! ناخودآگاه بلند شدم و دستشو محکم تو دستم فشردم...!بیقرار لب زدم:+تو مال منی! گیج نگاهم کرد! _ها؟!..... +تو.....مال.....خودمی....خود خود خودم!....مال من!!!... یکم ترسید از حرفم! سرش و با دستام گرفتم و به صورت خودم چسبوندمش! اروم دستش و رو سینه برهنم کشید و نوک تیز سینه هام و با دستاش فشار داد که بدجوری سست شدم...وحشیانه بوسه خیسی به لباش زدم که آب دهنش کش رفت...کل صورتش و لیس زدم و برعکس خوابوندمش رو کاناپه و خیمه زدم روش...زمزمه وار در گوشش گفتم:الان دیگه کسی نیس...موقعشه! ... آب دهنش و قورت داد:_دوست دارم امیر....خیلی زیاد...خیلی ناجور... خندیدم! گردنش و محکم مک زدم جوری که کبودیش به رنگ بنفش میزد... نفسش و تو سینش حبس کرد!...اروم لبام و رو گونه هاش حرکت دادم و نفسم پرت میکردم تو صورتش...نفسای داغم دیوونه ترش میکرد...! لباسش و با دستام پاره کردم....برآمدگی سینه هاش بشدت بالا پایین میشدن و ضربان تند قلبش و نشون میدادن...!خم شدم رو نافش و زبونمو مثه بچه ها دور ناف سفید و براقش کشیدم. ..! اروم مک میزدم و رعایت دردش و کردم اما یه جاهایی کنترلم از دست میرفت...یه لحظه سرم و بلند کردم!+نه...نه....کلافه موهام و به هم ریختم! +من چیکار میکنم؟! کلافه از رو کاناپه بلند شد و خودش و جمع و جور کرد... نگاهش کردم:بپوش کاریت ندارم!  یه لحظه کنترلم از دستم رف..... گیج سری تکون داد و رفت تو اتاق و ظاهرا در و قفل کرد...! اونم ترسید ی لحظه! نباید بهش فشار بیارم...نمیخوام اذیتش کنم...! نمیخوام...عهههه!فکرای لعنتی. ..تمومی ندارن! کلافه بلند شدم و نفهمیدم چجوری خودم و تا تخت رسوندم!

# رهام

​​​​​​​بیقرار نگاهم و دوخته بودم به ساعت مچی تو دستم که عقربه هاش دور میزدن و ضربان و قلبم با هر دور بیشتر میشد...پس چرا نیومد؟ گیج نگاهی به کافه شلوغ انداختم.  همه با یکی حرف میزدن اما من تنها بودم!...به شیشه کنار میزم که بیرون و نشون میداد هر لحظه نگا میکردم ....یعنی یادش رفته؟! نه نه خودش گفت میاد...! اره گفت میاد!اما...خوب شاید دیر کرده رهام!اروم باش توروخدا!...نیم ساعتی بود منتظرش بودم...اوفففف باید یه قرارم با امیر بزارم!مفصل کلی باهاش حرف دارم!چقد دلم براش تنگ شده آخ اخ برا شیطونیاش! برا خنده هاش!برا مسخره کردناش! حتی برا دروغاش! ....حاضر بودم بیاد و کلی کتکم بزنه اما ببینمش و یه دل سیر بغلش کنم!...حالا این وسط دریا هم نمیومد و پریشون تر میشدم...! نفس عمیقی کشیدم که به صفحه گوشیم که بیصدا زنگ میخورد خیره شدم...این ....ن امکان نداره...!دارم خواب میبینم لابد! نه نه امکان نداره!.... این از کجا پیداش شد؟! شمارمو از کجا پیدا کرده؟! نه نه....کاش یه خواب باشه کاش بتونم خودمو به کوری بزنم!کاش کاش کاش! کاش هایی که همیشه کاش میمونن! .... باورم نمیشه....چطور ممکنه؟!...قلبم تند میزد.گوشی قط شد اما بعد چند ثانیه دوباره زنگ خورد...! یعنی جواب بدم؟! اره اینجوری بدتر میشه...با حرفم تصمیم به جواب دادن گرفتم! +الو.... با دستایی که اروم میلرزید گوشی و رو گوشم  گذاشته بودم...صداش به گوشم خورد و تک تک سلولام لرزیدن! _سلام رهام! شناختی؟! آب دهنمو قورت دادم! +اره. ..خودتی؟!...در......؟؟!!!

________________

پارت 27 تقدیم نگاهای قشنگتون ☺

کیه بنظرتون😉🤔

​​​​​​​خیلی دوستون😘 دارم😍

 

مهممممم

سلام عشقای منننن😁

.

پارت داریم چه پارتی! 

.

اوه اوه عاقا واویلا!😋

.

پارت 27 امشب راس ساعت 10 و نیم آپ میشه!

.

فقط من فردا پرواز دارم و تا پنج شنبه پارت نداریم متاسفانه!

.

اما پارت امشب و از دست ندین! قطعا خوشتون میاد😉

عاشقتونمممم به لحن امیری😁

خلاصه پارت 27

#امیر : خیلی خورده بودم...جوری که تاب میخوردم موقع راه رفتن و نزدیک بود بیوفتم!  تا خواستم بیوفتم زمین مارال سری اومد من و گرف رو کولش و اعتراضی نگام کرد:چرا انقد خوردی؟! اصلا نباید میزاشتم یه شیشه هم بخوری! +چیه مگ؟! یه شب تو مست کردی من جلو تو گرفتم یه شبم من ! با سختی نشوندم رو کاناپه و پیراهنم و از تنم در آورد. ..

#رهام : هنوز سر پیامم تردید داشتم!...نکنه نیاد؟!...نکنه دیر برسه؟...اوففف بد به دلت را نده رهام! تو افکارم غرق بودم که صدای زنگ گوشیم تنها مانعی بود بین پاره کردن رشته افکارم! یه نگاه ب صفحه انداختم!...نه امکان نداره!... خدایا این شماره منو چجوری پیدا کرده؟!...نه نه....میدونم یه خوابه! باورم نمیشه خوده خودشه!.....خدایا....دلم میخواست کور بشم اون لحظه و این صحنه رو به چشم نبینم! کاش میشد خودم و میزدم به کوری!....دوباره قط شد و چن ثانیه بعد دوباره زنگ خورد! خدایا چیکار کنم؟! جواب بدم یعنی؟!...

_________________

دوستون دارم🙂

کی بود به نظرتون؟!😉🤔

منتظر کامنتام😘

فردا پارت جدید صیغه استاد و که یادتون نرفته!😉 عاقا چه پارتی بشه اصلا میخوام ببرمتون فضا😂

پارت 26

#مارال

بی اختیار دلم میخواست خودم و بندازم تو بغلش...اما جلو خودم و میگرفتم و فکر میکردم امیر یه جورایی بد نگام میکنه! اروم دستش و گرفت زیر چونه مو صورتم و گرف بالا که خیره موندم تو عسلیاش...انگار کنترلم دستش بود هر کاری اون میگفت انجام میدادم انگاری میگفت بمیر میمردم! بی اختیار! بی اعتراض! من عاشق این مرد بودم! دیوانه وار میخواستمش. ....دست خودمم نبود واقعا عاشقش بودم! اروم بهم نزدیک تر شد و زیر گوشم زمزمه وار گفت! _محرمم! گیج آب دهنم و قورت دادم ضربان قلبم ب وضوح حس میشد...+چی؟! انگشتاش و اروم رو گردنم حرکت داد و همینجوری میومد پایین تر! تا رسید به استخوان ترقوم و با انگشتاش محکم فشارش میداد! احساس میکردم گردنم کاملا بی جون و بی حس شده! اروم سرش و خم کرد و استخوان گردنمو لیس زد! خیسی روی بدنم بهم آرامش میداد! خصوصا وقتی زبون داغش و رو بدنم میزاشت و دیوونه میشدم...شرو کرد به مک زدن و بعد چن دیقه سرش و آورد بالا! _خوشمزه ای مارال! مثه قند! شیرینی!...با این حرفش مرزی تا سکته  نداشتم که اروم لباش و رو لبام گذاشت و اروم میبوسیدم! یکم که گذشت شدید تر از قبل لبام و به دندون گرف! با ولع میبوسید و منم همراهیش میکردم...نفهمیدم چی شد ک سری ازم فاصله گرف و کمرم و محکم چنگ زد! بدنم کاملا به بدنش چسبیده بود...که دست راستش و پروانه وار دور تاپ سفیدم حرکت داد و وحشیانه تو بدنم پاره ش کرد...تشنگی از چشماش میبارید! تا خواست بغلم کنه ببرم تو اتاق یکی در زد! این دیگه کی بود؟! وای...لبای خوبی نداشتم که بپوشم! ای امیر از دست تو! گیج از چمدون یکی از پیرهناش و دراوردم و پوشیدمش! ... خودش ک از همه گیج تر بود لباسش و تو تنش مرتب کرد و با اوکی دادن من در و باز کرد! ها؟! این اینجا چیکار میکنه؟ وای فقط قیافه امیر دیدنی بود!......عامل بدبختی امیر !مسعود!اوففففف آخه الان وقت اومدن بود! با بهت به سر و ریختم ی نگاه انداخت و گف: مثه اینکه موقع بدی مزاحم شدم پس برم! امیر یقه کتش و گرف و کشوندش تو! رفتم جلو ک یه سلامی بدم بلاخره زشت بود! +سلام اقا مسعود خوش اومدین! اونم سلامی داد و نشست رو مبل !یکم ب دور و برش نگا کرد ک امیر ذهنش و خوند:چیه مسعود؟ بخدا با ویلات کاری نداریم نخوردیمش بخدا! اعتراضی گفتم:عه زشته امیر جان! آقا مسعودم لطف داشته ویلاش و داده به ما! _خوب راس میگم دیگه! ببین اصن باید اصول خونه داری و از ما یاد بگیره! مسعودم بلند قهقهه میزد و کلی با امیر با هم شوخی کردن . تا خواستم چایی ها رو ببرم سمتشون مسعود بلند شد ظاهرا میخواست بره! +عه کجا هنوز که چیزی نخوردی! _ن فقط اومدم ببینمتون و ویلا رو یه نگا بندازم! امیرم گرفت چی میگ:_باشه بابا! اصن ویلات خوب شد؟! دوباره خندیدن و امیر تا دم در راهنماییش کرد از منم تشکر کرد و رفت! امیر در و بست و خودش و انداخت رو کاناپه. مسعودم آدم جالبی بود! همونجوری چاییارو بردم گذاشتم تو آشپز خونه و یه نگاه ب ضبط که توش خالی بود کردم! اره الان وقتشه! با این حرفم یه ترک گذاشتم تو ضبط وصداش و نسبتا زیاد کردم!...امیر شوک نگاهم میکرد و حتما براش سوال پیش اومده بود...تا خواست حرفی بزنه انگشتم و گذاشتم رو لبش:هیس! فقط به آرامش گوش کن!اهنگ همونجوری پخش میشد و نشستم کنارش و اروم چشمام و بستم! اما حدس میزدم هنوز با چشمای باز داره نگام میکنه...اروم لب زدم:چشماتو ببند تو هم! اروم میشی با هاش... حدس میزدم الان دیگه چشماش و بسته باشه...

______________

​​​​​​​تقدیمتون

خلاثه پارت 26

اومدم با یه خلاصه خیلیییی جذابببب☺از اونا ک دوس دارین😉

.

#امیر : دستام و دور گردنش پیچوندم ک نتونست تکون بخوره! سرم و کج کردم و لبام و قشنگ گزاشتم رو سینه لختش که از تاپ خودش و نشدن میداد! عطرش لامصب خیلی قشنگ و دیوونه کننده بود! وحشی شدم و لباسش و تو تنش جر دادم!

#مارال  : خیلی سست شده بودم اصن نمیتونستم کاری کنم از صد تا فلجم بدتر بودم...خاست زبونش و بزاره رو گردنم ک یکی در زد! سری ب خودم اومدم و یکی از پیرهناش و پوشیدم!

شب بود! حتی صدای ضبطم آرومم نمیکرد!ک دستش و گرفتم و نشوندمش رو مبل! این و گوش کن! حرف دلمونه! با حرفم چشاش بسته شد و منم چشام و بستم و جفتمون ب موزیک گوش دادیم...

پارت 25

#دریا

ی لحظه تو چشاش گره خوردم! ی گره عمیقی ک بین چشمای ما بود و باز نمیشد! شایدم من حسی نسبت بهش دارم! شایدم....هر چی بود خیلی حس عجیب و جالبی بود! بهم دس نداده بود تا الان! شایدم از همون روز اول !از همون شب! همون شبی ک تو بیمارستان باهاش لج کردم ک اول من آب بخورم یا....یا همون برخوردمون تو کتابخونه! اینا همه نشونه های چیه؟! حتما حکمتی توشه ک ما هر جا هستیم همو میبینیم! شایدم از همون شب این حس تو دلم بوده و خودم زدم ب ندیدن! ارع! خودم و زدم ب کوری! ب کوری این حس و نادیدش گرفتم! آخه چطور ممکنه؟ هنوز نمیدونستم این چ حسیه ک نسبت بهش دارم اما از تو عمق چشماش ی چیزی میخوندم! خودش و میزد ب کوری اما تو چشام خیره بود! این چه حس مزخرفیه!حس کوری! اصن دوسش ندارم! اسمشم تن و بدنم و میلرزونه! وجد میاره ب درونم! چطور ممکنه ی آدم خودش و ب کوری بزنه اما اطرافش و ببینه!!! ترسناک بود حتی گفتنش! چ برسه ب اینکه بخای تو اون شرایط قرار بگیری! نفس ارومی سر دادم جوری ک نفهمید و اروم رفتم سمتش و گونه شو بوسیدم! خیلی اروم اما طولانی! مطمعن بودم چشماش و بسته بود! الان دگر چی؟! الانم خودش و میتونه ب کوری بزنه؟! فک نکنم! از برخورد لبام روی ته ریش مردونش لذت میبردم! عطر تنش داشت دیوونم میکرد...اون روزیم ک دیدمش همین عطر و زده بود! اما سعی کردم خودم و نگه دارم! فقد ی بوسه! انقد طولانیش کردم ک حس میکردم گرم شده بود و نمیتونست مقاومت کنه! لبام و رو ته ریشش حرکت میدادم و ی جورایی قلقلکم میومد! اما خوشمم میومد! این آسانسور!  کاش قفل بشه همینجوری! کاش همینجوری بمونیم! چی میگی دریا؟! خودتو جم کن! مثه اینکه یادت رفته بخاطرش پات ب کلانتری باز شد! با این حرفم خودم و جم و جور کردم و ازش با فاصله وایسادم! سرم و گرفته بودم پایین اما خیره ب چشمام بود! نفهمیدم چیشد ک بلند خندید! سرم و بالا گرفتم تعجبی نگاش کردم. با دستش جلو دهنش و گرف: آخه یاد ی چیزی افتادم! لبام و کج کردم:+یاد چی؟! _اونشب! تو فست فودی! جلو همه...ک سری گرفتم منظورش و پریدم وسط حرفش:تقصیر خودت بود! _تقصیر من چی بود؟! اصن چرا اونشب منو بوسیدی. ؟! چرا واقن؟ راس میگه! دلیلش و خودمم نمیدونستم! سعی کردم سکوت کنم...اونم دیگ ادامه نداد! سرم و گرفتم بالا:+ تو چشام نگا کن!! _چرا؟! +تو نگا کن! چشاش و برگردوند قفل کرد رو چشمام! اروم پلک میزدم و حرکت چشام و دوس داش! +خوب! حالا میخام حرف دلت و بزنی! همونی ک الان تو دلته! اما باید ب چشام نگا کنی! میخاستم بدونم اونم همچین حسی و داره نسبت ب من؟! آب دهنش و قورت داد و گف:سخته یکم! +تو میتونی! _تو چشات نگا میکنم نمیتونم حرف بزنم! +چرا؟! _چشات! خوشگله! خندیدم! چشای من؟! خوشگله؟!! خندم و از رو صورتم محو کردم و گفتم: سعیتو بکن! بهش نزدیک تر شدم! +تو میتونی! بیقرار ب چشام نگا میکرد! تا خاست کلمه ای بگه در آسانسور باز شد! فکنم درست شد...الان اخه؟! تو چ وضعیم اخه😑 پوفی کشیدم و از آسانسور دراومدیم . _من قرار دارم! واسه کنسرتاس! بت زنگ میزنم! بم زنگ میزنه! چرا بم زنگ بزنه؟! مگ من کیم  جلو اون؟! نکنه اونم همچین حسی و....ن ولش کن! منم هیچ حسی ندارم بش! هوس بود ارع! خودم و اروم کردم و از کتابخونه رفتم بیرون!

#رهام

در و باز کردم! نیم ساعت دیر کردم! ای وای! همه نشسته بودن یاشار میلاد و اقای اردستانی! دوباره ب همه جا با دقت نگا کردم! امیر کو پس؟ ! ای خدا! از قیافه یاشار آتیش بیرون میزد معلوم بود خیلی از دستش عصبی بود! آخ آخ من یجوری باید ساکتش کنم! البته ب امیرم حق میدادم! دیگ الان ازدواج کرده یکم سخت میشه براش! سعی کردم همینا رو ب همه بگم ک شاید ذره ای از عصبانیتشون نسبت ب امیر فروکش کنه! گیج و مات نگاهم میکردن مبهوت زول زده بودم ب میز ک با دست یاشار ک جلو صورتم تکون میخورد ب خودم اومدم! _کجایی؟! سه ساعته بدون حرف سرپایی! بیا بشین! سعی میکرد خودش و اروم جلوه بده ! اما این یاشاری نبود ک من میدیدم! منم خودم و زدم ب اون راه و کنار اقای اردستانی نشستم! با تک خنده ای گف: مث اینکه امیر و کم داریم! فک کردم با تو میاد! +ن آخه راستش میدونین! آخه. .. _چیشده؟! اتفاقی براش افتاده؟ +ن ن اصلن! خدا نکنه! بهتون نگفته ینی؟! _چیو باید ب ما میگف؟! +اینکه ازدواج کرده!! با حرفم میلاد شرو کرد ب دس زدن:عاقا مبارکه! کی بیایم واسه عروسی؟! تک خنده ای کردم:+ همه چی انجام شده ی هفته ای میشه ازدواج کرده! ک اقای اردستانی ابرویی بالا داد: ای نامرد! پدر سوخته! بش گفتم اولین نفر شاهد عقدتون منم ببین کاراش د توروخدا! +ن از دستش ناراحت نباشین سرش خیلی شلوغه حتی بیام منم حرف نمیزنه بلاخره زندگی جدیدی تشکیل دستشان سخته یکم براش!  درکش کنین! دستم و گزاشتم رو شونه یاشار: یاشار جان! تو مثه برادر بزرگ خودمی! 4 5 سال باهات زندگی کردیم من و امیر! من از نگاهت میفهمم ناراحتی یا عصبی از دستش! سرش و گرف پایین! +اما باید بش حق بدیم اون رویاش خوندن رو استیج بوده و هست! پس از قصد نمیاد یا دیر نمیکنه!بش حق بدین لطفا! ساکت شد اما فهمیدم دیگ اونقد از دستش دلخور نیس! _کجا هس حالا؟! +نمیدونم واقن! س روزه باهاش حرف نزدم! قبلا راجب ماه عسل ی چیزایی میگف فکنم رفتن ماه عسل! سری تکون داد و جلسه رو شرو کردیم! مثه همیشه اقای اردستانی شرو میکرد:ب نام خدا! جلسمون و شرو میکنیم! اولش بگم ک درمورد کنسرتای بعدی و طراحی استیج و لباستون حرف میزنیم بعدم موزیک جدید! حرفش قط کردم :+ببخشید وسط حرفتون! واسه موزیک من و امیر ی دلی ساختیم از دوما پیش! چون امیرم ی درگیر و نمیتونه برا تمرین بیاد همین کامل بدیم بیرون بهتر نیس؟! _چرا فکر خوبیه! پس اول زنگ بزن باهاش هماهنگ کن! +ارع حتما ندونه بد میشه! _خوب پس بحث موزیک حل شد! میریم سراغ کنسرتا! راجب  اکت یاشار توضیح بدم راستش.....  دیگ صدایی نشنیدم! چشمای دریا اومد جلو چشمام و همه چی از مغزم مرید! شوکه ب بقیه نگا میکردم و همینجوری سر تکون میدادم بدون اینکه متوجه بشم چی میگن! دریا دریا دریا! حسی ک جدیدا بهش داشتم؟ یا بودع از قبل و خودم بدون کوری زدم و ندیدمش؟ !...نمیدونم ...اما ته دلم ...ی حسی داشتم بهش!  اما چی؟!...

#مارال

با گیجی ک هنوز تو خاب بودم رفتم سمت اتاقا و یکی یکی نگاشون کردم! پس امیر کو؟! داشتم نگران میشدم.کجا رفته این پسر؟! ضربان قلبم تند تر شد! رفتم تو حیاط و نگا کردم ک با ی پلاستیک خرت و پرت ریموت در و زد و اومد تو! ماشین پارک کرد و رفتم خریدارو از دستش گرفتم. وایسا بینم چی خریده؟! یکم صبحونه و چن تا پفک و چیپس و تنقلات! خریدارو برم تو گزاشتم رو میز ک اومد تو و در و بست! +سحر خیز شدی! _اوم دیشب خابم ن میبرد!  رفتم حموم دیگ بعدش یه چرت زدم صب شده بود! +آخه چرا خوب نمیخابی زندگیم؟! نمیدونی برا چشات بده؟! _ ن چیزیم نیس! ک گوشیش و از جیبش درآورد و با دیدنش از ترس داد زد! +چیشد وای قلبم ریخت! _رهام! مامان بابا علی! همه ب ردیف زنگ زدن بهم! +میدونستم! آخه رهام چرا نکنه چیزی شدع؟! _نمیدونم خودمم تعجبم واسه رهام بود! وای  از کار کنسرت و موزیکم ک عقبیم! اوفففف...کلافه رف تو اتاق حقم داشت.خاستم برم دلداریش بدم ک درو قفل کرده بود! اصرار نکردم و گزاشتم با خودش تنها باشه . چقد حوصلم سر رفته ای بابا! سعی کردم ورزش کنم! ارع خوبه! با حرفم ی تاپ سفید و ی شلوارک خیلی کوتاه لی پوشیدم . موهامو بالا دم اسبی بستم و ضبط و روشن کردم! وسط خونه وایسادم و منتظر شرو شدن اهنگ شدم اها شرو شد! با ریتمش بدنم و حرکت میدادم و خودم و سرگرم میکردم! اولین موزیک تموم شد و کامل گرم شده بودم!موزیک بعدی ریتمش ملایم تر بود و سعی کردم تا آخرش چشمام و  بسته نگه دارم...! خوب شرو شود. اروم بپر بپر میکردم و نفس میزدم! پرشام بیشتر شد و نفسامم تند تر! حدود دو سه دیقه ای میشد ک چشام بسته بود! ک حس کردم یکی اومد! ترسیدم و چشام و باز کردم و با دیدن امیر دلم یجوری غش رف براش ک نگو!...حالت نگاهش!شیطنتش. ...موهای حالت دارش! حتی طرز وایسادنش! وای خداااا...من مردم براششش. ..اروم سرم و گرفتم پایین! وای خدا! تا کجاش و دیده؟ من کلی مسخره بازی دراوردم!آخه چرا چشاتو میبندی دختر؟! اروم یکی زدم تو سر خودم!ک بم نزدیکتر شد....ضربان قلبم تند تر شد....! اروم لب زد: چ قشنگ تکون میخوردن! داشتم میمردم! وای منظورش و گرفتم و از خجالت آب شدم! ک دستش و گزاشت زیر چونم و سرم و بلندکرد!

____________

تقدیمتون😋

بابت تاخیر ببخشید!

 

​​​​​​

 

مهمممم

سلامم ب همگی!

.

اومدم زمان پارت امروز و اعلام کنم.

.

پارت 25  امروز راس ساعت 8 و نیم شب گزاشته میشه!

منتظر باشید! عاقا چ شود؟!😎

خلاصه پارت 25

سلام ب عشقام!

.

خوب خوب میبینم رمان و دوس داشتین! البته خیلیا از پارت 1 جا موندن توصیه میکنم برن بخونن نظرشونم بدن!

 

اومدیم و ی خلاصه دیگه!

.

#امیر : کلافه ب گوشیم نگا کردم! اوه رهام چقد زنگ زده! از اتاق رفتم بیرون و ی نگا ب مارال کردم! کل خونه رو داشت میدویید!  وا چشه این؟!

#رهام : تو چشمات نگا میکنم نمیتونم حرف بزنم! _چرا؟! +چشات....خوشگله! ک از خجالت لپاش قرمز شدن و سرش و گرف پایین!

#مارال : داشتم ورزش میکردم صدای موزیکم خیلی زیاد بود! ک ی لحظه چشامو باز کردم و امیر و دیدم ک دارع نگام میکنه! از سر تا پا! وای! من بدجور پریدم نکنه دیده؟! اوففف مارال! سرم و گرفتم پایین ک اروم بهم نزدیک شد و گف: چ قشنگ تکون میخوردن! ........ ها؟؟؟!!!!! منظورش و گرفتم و لبخند پهنی زدم هنوزم داش با شیطنت نگام میکرد ک سرم و گرفتم بالا و ی چشمک دلبر زد!

_______________

پارت و پس فردا میزارم بچه ها

فردا پارت 2 صیغه استاد!😉

واقعا ببخشید!

سلامی خدمت عشقام🙂

.

واقعا عذر میخام دیشب شرایطش و اصن نداشتم ک پارت بزارم! اما الان گذاشتم!

.

برین نظرم بدین! مطمعنم رفته رفته عاشقش میشین!

.

​​​​​​​دوستون دارمممم

مهمممم

سلام عشقای خودممم😍😘

.

اومدم بهتون اطلاع رسانی کنم که امروز پارت 1 صیغه استاد گذاشته میشه! یادتون نره ها!😉 علاقه مندای این رمان راس ساعت 3 پارت اول و از دست ندین😚 

.

و اینکه امروز خلاصه پارت داریم اوه اوه!

لینک رمان صیغه استاد و یه بار دیگه براتون میزارم اما سعی کنید حفظ باشید😁

http://mehdisoloukiii.blogfa.com 

ساعت 3 منتظر نظرات قشنگتون هستم😉

بهار عاشقتونهههه🤗

پارت 24

#امیر

چون دیروقت بود خیابونا خلوت بودن و دیگ گیر ترافیکم نمیوفتادیم خداروشکر! با پای راستم گاز میدادم ک سری تر از شهر خارج بشیم! تهران چقد بزرگ بود! اصن فکرشم نمیکردم انقد بزرگ باشع! نیم ساعتی تو ماشین علاف شدیم ک بلاخره از شهر خارج شدیم و خیابون و مغازه ها و حتی خونه ها از دیدمون خارج شدن! فقد پیچای مزخرف جاده به چش میومد! یکم این پا اون پا کردم ! ک خودش فهمید و گف: چیشده؟ بگو! چ زود فهمید! +امم...راستش.... با تعجب خیره به چشمای خستم شد و گف: راستش؟ ؟!!! نفس عمیقی کشیدم و با انگشتم با ته ریشم ور رفتم و گفتم: نمیدونم چجوری؟! _چیو نمیدونی چجوری امیر؟! منو داری نگران میکنی!... + اونجا ک رسیدیم جایی و نداریم! کارتامم یادم رفته بیارم ! یکیشون همرامه ک اونم 100 تومن روش!  نمیدونم کجا بریم! ک کلافه پوفی کشید و داشبورد ماشین و زیر و رو کرد! +چیکار داری میکنی! ؟ ابرویی برد بالا:_دارم دنبال کارتی چیزی میگردم شاید پولی چیزی پیدا کردم! +نخیر! پیدا نمیکنی! گیج و کلافه داشبورد و محکم بست جوری ک از صداش قلبم ریخت! +یواش تر بابا! _دست خودم نیس! خوب....اصن امیر! خیره نگاهش کردم : بله؟! _میگم...اممم....خوب حالا مجبورمون نکردن ک حتما امشب راه بیفتیم! الان ن کسی میدونه ن پول همراته! ن... حرفش و قط کردم:+ ن شما میزاری من فک کنم! نفس عمیقی کشید و سرش و چسبوند ب شیشه ماشین! یکم گیج نگاهش کردم...اونم گناهی نداشت! بیچاره دلم براش میسوزه! اصن اون کیع ک من براش دلسوزی کنم؟! کف پای منم نمیرزه! ارع! کلافه ب رانندگیم ادامه دادم و دیگه صحبتی بینمون رد و بدل نشد! الان تنها چیزی ک آرومم میکرد یه موزیک بود! آخ موزیک زندگی منه! فلش توی داشبورد و با سختی دراوردم و گذاشتم تو ضبط! اهنگایی ک دوسشون داشتم تو فلش ریخته بودم.... یکم طول کشید تا پخش بشه و با یه سکوت کوتاه اولین آهنگ صداش تو ماشین پیچید! مارالم با سکوت ب موزیک گوش میکرد! فکنم اونم دوس داره! منم سکوت کشیدم و تنها چیز بینمون موزیکی بود ک پخش میشد و مانع بیحوصلگی و کلافگیمون میشد!

این حالی که دارم!                  تو ساختی واسم!                   این کاره نبودم!                    تو دادی یادم.....                    که عاشقت باشم!.....            دلمو ببازم! بیشتر از جونم تو رو میخواستم....                 چیت بود ک رفتی؟!....          بگو بهم آخه دلت از چی میترسید...                           به خودم میگم همش چم بود اخه من؟!....                      دستای کی نمیزاشت ک مال من شی.....      کی بد بود من یا تو؟!.... 

موزیک داشت حالم و بد میکرد....ی نگا ب مارال انداختم....اروم و بیصدا اشک میریخت!  من چجوری نفهمیدم؟! چقد اروم گریه کرده...سعی کرده‌ام ساکت بشم!  خوب گریه کنه ب من چه اصن؟ ک نفهمیدم چم شد و موزیک و عوض کردم! چرا عوضش کردم؟؟!!! اوفففف... مارال متوجه عوض شدن موزیک شد و اروم جوری ک نبینم اشکاش و پس زد...اما من میفهمیدم!....ماشین و کنار جاده نگه داشتم و چن ثانیه نگاهش کردم...اونم متوجه نگا سنگینم رو خودش شد و با ی لبخند مصنوعی گف: عزیزم چرا نگه داشتی؟! چیزی لازم داری؟! ک چن ثانیه تو عسلیام خیره موند و بدون اینکه حرفی بزنم یه جوری بعضی ترکید ک منم گریم میگرف!...واقعا عاشقمه! عاشق من! عاشق خود خودم!...عاشق من؟؟!!...یکم گیج شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم! ک دستام خودکار رف سمت موهاش و با دستام اروم نوازششون میکردم! دیگ طاقت نیووردم و سرش و گرفتم و هولش دادم سمت خودم ک افتاد تو بغلم و شدت اشکاش بیشتر شد...تیشرتم و کاملا خیس کرده بود....! سرش و با دو تا دستام بالا گرفتم و تو چشمای پر از اشکش خیره شدم: اروم باش! چیزی نیس...! همین و میتونستم بگم! اما بازم ی حس سرد بودن بهم دست میداد! ک اشکاش و با انگشتام پاک کردم و موهاش و دادم عقب کردم صورتش و واضح تر ببینم! یکم بهم خیره شد ک اروم صورتم و بهش نزدیکتر کردم و اونم همراهی میکرد...خیلی بهش نزدیک شده بودم! جوری ک حرف میزدم لبام رو لباش قرار میگرفت...سکوت و ترجیح دادم و لبام و اروم رو لباش چسبوندم و اونم با طمع لبام کام میگرفت و لذت میبرد...یکم ادامه دادیم و اروم جهت سرامون عوض میشد که عمیق تر لبام و به دندون گرف ! مثه اینکه خوشش اومده بود...دستش و گذاشت رو یقه تیشرتم و تو دستاش مچالش کرد! دستم سر خورد رو مانتوش! زیرش یه تاپ پوشیده بود و شیشه هام دودی بودن و چیزی معلوم نمیشد! مانتوش و اروم از تنش دراوردم ک دستاش دور گردنم حلقه کرد و بیشتر خودش و بهم چسبوند!...یه لحظه به خودم اومدم و ولش کردم! اونم خجالت کشید و رف عقب! یکم خودم و جم و جور کردم و یقه لباسم و مرتب کرد کردم. ماشین و روشن کردم و راه افتادیم! خیلی طول کشید تا برسیم و الان تو شهر بودیم! اوف خداروشکر! بلواری ک سمت رادیو دریا میرفت و پیش گرفتم و دور زدم دوباره از اول! انقد تو فکر جامون بودم ک با صدای مارال ب خودم اومدم: چن بار دور میزنی؟ ! سه باره این بلوار و دور زدی! +فکرم مشغول!  _الان باید چیکار کنیم؟! +نمیدونم! ....ک یه لحظه یه فکری ب سرم زد و از خوشهالی پریدم! _وای ترسیدم چی شد؟! +فهمیدم! میریم ویلای مسعود! خدایی چرا زودتر ب ذهنمون نرسیده بود؟!... و بودا حرفم گوشیم و از رو ماشین برداشتم و تا خاستم مسعود و بگیرم صداش بلند شد:فک نمیکنی خواب باشه؟ ساعت 4 و نیم صبه!  پوزخندی زدم: مسعود تا صب بیداره تو نگران اون نباش! و با گرفتن شمارش یکم معطل بوق خوردنش شدم اما بلاخره ج داد: الو سلام! مسعود خوبی؟! واااا! امیر دیگه! ارع! ارع بابا بخدا خودمم! ن صدام تغییر نکرده! بابا اینا رو ول کن الان دارم میام ویلا! یه چن روز ویلات دسته منه! گفتم بدونی! ارع کلید یدک دارم! مرسی! باش جبران کنم! باشه! فعلا خدافظ! با قط کردن گوشی حیره ب مارال ک از تعجب داشت سکته میکرد گفتم: حله! کلید یدک ویلاش و دارم! قبول کرد میریم اونجا! باشه ای گف و سری خودمون ک رسوندیم اونجا! ماشین و تو حیاطش پارک کردم و یکم دنبال کلید گشتم! اها! اینجاس! مارال جلو در وایساده بود و منتظر بود بیام در و باز کنم! سری رفتم سراغ در و اروم بازش کردم. ..مارال اول رف داخل و برق رو روشن کرد! به به چه چه میکرد! معلوم بود خوشش اومده! با تمسخر گفتم: اینم ویلای مسعود! هه! همیشه شلختس! و رفتم سمت آشپز خونه و با ی دسمال خاک روش و پاک کردم! مانتوش و درآورد منم کتم و دراوردم! یکم چرخید تو خونه و گف: قشنگه! اما سلیقش ب پای تو نمیرسه! لبخندی زدم ک خودش دراز کرد رو کاناپه و تاپش یکم رف بالا و نافش خودنمایی میکرد...اوفففف! سعی کردم خودم و سرگرم کنم اما نمیتونستم ازش دل بکنم!... دسمال و گذاشتم کنار و اروم اروم بهش نزدیک شدن!  متوجه اومدنم شد و خودش و جم و جور کرد! ک با شهوت سر تا پاش و برانداز کردم و گفتم: دیگه وقتشه!  میدونستم دلش نمیخواست اما من بدجوری دلم میخواست...بهش نزدیک شدم ک اروم لباسش و از تنش درآورد! آب دهنم و قورت دادم!اوفففف خدایا من چرا اینجوری شدم...با ارومی و بدون اعتراض سنجاق سوتینش و باز کرد! یکم سرش تردید داشت! من دارم چیکار میکنم؟!!!...تا خواست بازش کنه دستام و رو دستش گذاشتم و مانع باز کردنش شدم...ک با خجالت سرش و انداخت پایین! کلافه گفتم: ببندش! نمیخوام اذیتت کنم...معذرت میخوام...عصبی بهم گف: دیگ نبینم از من معذرت میخوای! فهمیدی؟! سری تکون دادم و اروم لباسش و تنش کرد. ..._خودت میدونی!  هنوز سخته! امادگیش و ندارم! +میدونم...منم مجبور نمیکنم!  ب روم خندید و گف:مرسی امیر...! خیلی دوست دارم! اروم گونم و بوسید و رو کاناپه دراز کشید! منم کلافه لباسام و دراوردم و رفتم زیر دوش!

#رهام

آخ آخ!  امروز صب با اقای اردستانی قرار داشتیم! یکم میخواست رآب کاناپه کار شدنمون و کنسرتا باهامون حرف بزنه! اوه ساعت 7 باهاش قرار داشتم! مه سر قرار میرفتیم و خدا خدا میکردم امیرم بیاد! با عجله کت شلوارم و پوشیدم و عطر زدم و از خونه زدم بیرون! رسیدم پارکینگ و سری سوار ماشین شدم و راه افتادم...راهی تا اونجا نبود خوشبختانه!  وقتی رسیدم با تعجب آدرس و یه دور دیگه خوندم! ن درسته! آخه اینجا؟! تو کتابخونه؟!...عههه رهام! حتما یه جایی برا گپمون دارع!ارع! سری رفتم داخل! دو طبقه بود...و بهم گفته بودن برم طبقه بالا! خداروشکر آسانسور شلوغ نبود و سری رفتم تو! یه خانم اینورم وایساده بود یه پیرمردم اونور! یکم پیر مرده اینو اونورش و نگا کرد و گف: ای بابا اشتباه اومدم! گیج گفتم: خوب شما ک نمیخاین چرا سوار میشین؟! گیج تر از خودم گف: نمیدونم پسرم ! من آلزایمر دارم! و آسانسور وایساد و اون دختره رو هول داد ک افتاد رو من و خودش از آسانسور پیاده شد! کلافه گفتم:حواست کج....ک گیج نگاش کردم....امکان ندارع! دارم خواب میبینم؟! دریا بود! ارع خودش بود!...نفسای گرمش میخورد تو صورتم و حالم دگرگون میشد! اوف چت شد تو رهام؟!اروم بابا! یکم ب خودم اومدم و اون سری ازم فاصله گرف ک آسانسور ی لحظه وایساد و دیگ حرکت نکرد! دریا استرس گرف:ینی چی؟! چرا اینجوری شد؟!! دستم و گذاشتم رو دکمه هایی ک اونجا میدیدم و سعی داشتم یجوری راش بندازم! +اوففف ن نمیشه....گیر کردیم وای قرارم دیر میشه! _گیر کردیم؟! ای خدااا آخه الان چ وضع گیر کردن بود؟؟!!! +من خودمم کلافه شدم! یکم منتظر موندیم ک شاید درس بشه اما خبری نشد! چن دیقه ای میشد این تو گیر کرده بودیم ک بازوم و گرف و خودکار برگشتم سمتش!  تو چشاش خیره شدم....حالت چشاش خوشگل بودن! من چم شد ی لحظه؟ چشماش مثه اسمش ی دریای عمیقی بود ک غرق میشدم توش! هر لحظه بیشتر!سعی میکردم خودم از عمق چشاش نجات بدم ک اومد جلو و اروم گونم و بوسید....

_________

تقدیمتون😃

​​​​​​​نظر یادتون نرع😘

ببخشید

عشقا بنا به دلایلی پارت و فردا میزارم!

.

گفتم دلخور نشین!🙂

مهم

بچه ها خیلیا ازم پرسیدن امیر کی بازی دارع! 

.

13 آذر از شبکه سه یا ورزش بطور زنده تو تلویزیون پخش میشه!

.

ساعتش و خودشون 9 آذر ماه اعلام میکنن! 

.

منتظریم عشق و تو قاب تلویزیون ببینیم😎

.

پارت یادتون نرع! راس ساعت 7😉

خلاثه پارت 24

خلاصه رو درخدمتتون هستیم🙂

.

اصلا با من حرف نزنیم ک بدجوری تو شوکم!  تا 13 ام ک امیر بازی دارع خودم و میکشم🙂🙂

​​​​​​شما رو نمیدونم!!!

.

پس در کمال آرامش خلاصه رو میزارم!....

.

#امیر : ویلای مسعود! اصن صب کن بهش زنگ بزنم! ک دستم و گرف:_ این وقت شب؟! فک نمیکنی خوابه؟!

#مارال : با بدبختی همینجا رم پیدا کرده بودیم! اوففف 

تو فکر بودم ک امیر اروم اومد سمتم!..

#دریا : عه! ببخشید رهام...که چسبیدم به دیوار و اون با هول شدید یارو پرت شد سمتم! تو صورتم نفس میکشید و دلم آشوب میشد! من چم شد یهو؟! دریا خودتو کنترل کن!...

#رهام : چن دیقه ای میشد ک تو اسانسور گیر کرده بودیم! ک یه لحظه بازوم و گرف و سست برگشتم سمتش...تو عمق چشاش خیره شدم! وای!... چی تو چشاشه که نمیتونم ازش دل بکنم؟؟!!!...چشماش مثه اسمش یه دریا ی پرعمق بود ک من توش غرق بودم!

همونجوری داشتم تلاش میکردم خودم و از دریای چشاش نجات بدم ک اروم اومد جلو و گونم و بوسید!

____________.

برید دیگه!🙂

من و تو حال خودم بزارید😂😂😂

فردا پارت داریما🙂 راس ساعت 7 !

​​​​​​

​​​

پارت 23

#امیر

لامصب خیلی شیرین بود! مثه قند! آخ آخ. .. کم کم داشتم جلوش کم میووردم! ک دستش و اروم گذاشت رو سرم و موهام و اروم میکشید ک ناله شو بتونه راحت تر تحمل کنه...نافش و کامل خیس کردم...زبونمو دور گردیش میچرخوندم و اخرم تو دهنم محکم مکش میزدم...صدای مک زدنم کل اتاق و پر کرده بود...اونم اروم ناله میکرد...یکم اومدم بالاتر و بالای نافش لیس زدم! حس خوبی میداد بهم پوست لطیف و نرم شکمش و دلم میخواست هی مکش بزنم...اخرش پوست شکمش و با دندونام محکم کشیدم بالا ک پوستش یکم قرمز شد...دوباره لیس زدم! زبونمو قشنگ همه جای شکمش کشیدم جوری ک روی شکمش انگار روغن ریخته بودن! هر جای شکمش اثر لیس زبونم بود...اروم دکمه های شلوارش و باز کردم و با دو تا دستام کشیدم پایین شلوارش و ! ک از رو تخت بلند شد و جلوم و گرف! _ ن امیر! الان وقتش نیس... یکم نگاش کردم و بعد خیمه زدم رو لباش! کاملمک میزدم و حس لباش و از بین بردم! رفتم عقب و سرم و گرفتم بالا و بلند و تند تند نفس نفس میزدم...انقد مک زده بودم توان خودمم نداشتم! ک اومد جلو و گونه هامو مک زد...حس خوبی بهم میداد خیسی گونه هام! دوباره رفتم سراغ لباش و با بوسه طولانی ای ازم فاصله گرفت و شلوارش و پوشید! مانتوش و تنش کرد و از اتاق سری رف بیرون...نفس عمیقی کشیدم...پوفففف لنتی بدجور رو مخمه! شیطونه میگه....لا الله الی الله! هر جا رو نگا میکردم ناف سفیدش میومد جلو چشمام! ی دور کامل چشام و باز و بسته کردم و گوشی مو از جیبم دراوردم.  رهام و سری گرفتم! یه بوق دو بوق سه تا... _الو امیر؟! خداروشکر! +الو الو! رهام! سلام خوبی داداش؟ ! _اره خوبم تو خوبی؟ چرا نیمدی سر قرار؟! تند تند نفس نفس میزدم! +هه ! هه!هه!هه!😧 _امیر؟ تو خوبی؟ چرا انقد تند نفس میزنی؟! دوییدی؟ ! +نه! هه! رهام...من...حالم خوب ...هه!هه! حالم خوب! هه!هه! ک نفهمیدم چیشد و افتادم رو تخت!  اما هنوز صدای رهام و پشت خط میشنیدم! _الو امیرررر؟! الوووو؟! امیر خوبی؟ توروخدا ی چیزی بگووو! اما نفسام اجازه حرف زدن بهم و نمیداد! دوباره نافش اومد جلو چشمام!  پوفففف! 

#مارال

از پله ها رفتم پایین و رسیدم ب باغ! همه ی جوری نگام میکردن و مدام حالم و میپرسیدن! +خوبم باخدا!  حواس پرتی کردم از لیز خوردم! چیز مهمی نیس...با ی لبخند مصنوعی رفتم جلوتر ک گفتن: امیر کو؟! مثه کسی ک برق گرفته باشتش گیج شدم! +ها؟!  خالش اومد  جلو: عزیزم امیر تو رو برد بالا! حالا خودش کجاس؟! +خ...خودش؟!!خودش...اون بالاست! ک گیج نگام کرد! +ینی.... داره میاد! لباساش یکم خیس بودن ! داره مرتب میکنه! آهآیی گف ک دستم و از زیر مانتو بردم داخل ک کسی نبینتم!  و گذاشتم رو نافم و محکم فشار دادم تو! لنتی خیلی بد مکیده بود! دردم میکرد نافم! اوففف!  دلم میخواست برم بالا وادامه بدم اما نمیشد...... ک همه رفتن اون ور و من تنها شدم!  یکم ب اتاق نگا کردم و منتظر امیر شدم! اما نیمد! تا خواستم برم در باز شد و مثه گیج اومد بیرون! ی لحظه بیرون گشتم نگاش کردم زدم اونم منو نگا میکرد...اومد سمتم! ترسیدم ک نکنه...زود ازش فاصله گرفتم ک اون زودتر بهم رسید و چسبیده بهم حرکت کرد...چشمای خیلی تیزی داشت! ک دستش و گذاشت رو دستم ک روی نافم فشارش میدادم و گف: اوففففف!  درد میکنه! اره!....اگه چن ثانیه بیشتر میموندی جرش میدادم! یکم ضربان قلبم تند تر شد! دستام لرزیدن! ک گف: حالا تو نلرز!  شب خونه جبرانش میکنم برات! قلبم انگار داشت از سینه جدا میشد اما ب رو نمیووردم! خدا میدونه منم چقد دلم میخواست....عههه مارال! چی میگی تو؟! ک رسیدیم ب بقیه و مام نشستیم رو یه صندلی ک مامانش گف: خداروشکر امیر تورو دید و نجاتت داد! لبخندی زدم و گفتم : مدیونشم! اونم با لبخند اون دستش ک محکم رو نافم فشار میداد و فشار داد و یکم تکون خوردم! بعد گف: می تونی ی جور دیگه جبرانش کنی! ک برگشتم یا ترس ب چشمای پر از عطشش نگا کردم و ی چشمک دلبر زد ! آخ آخ! من مردم براش....!منم سعی کردم طبیعی جلوه بدم و دیگ ازش نپرسم!  تا شب اونجا موندیم ک مثه همیشه خالش اصرار کرد ک بمونین و کلی تعارف و ازین چرت و پرتا! مام دیگ گفتیم کار داریم و اینا و هر کدوممون با ماشین خودش راه افتادیم سمت خونه! بین راه زیر چشی نگاش میکردم!  اونم نگام میکرد...علی اون پشت خوابش برده بود و بهونه آیم نبود ک فرار کنم از نگاهای امیر!.... اروم آب دهنمو قورت دادم ک اروم گف: مارال! ترسیدم ک گف: چیه بابا؟! از چی میترسی؟! _هیچی!هیچی...! جانم؟! یکم انگشت و با لباش بازی داد و از گفتن حرفش فرار کرد اما من میدونستم دلش چی میخواد...سعی کردم سکوت کنم!  _درسته! صیغه ت کردم! اما...اما محرمیم دیگ درسته؟! _محرمیم!  فک کنم با این حرفم یکم اروم گرفت...ک رسیدیم خونه و امیر علی و از ماشین پیاده کرد و رو کولش گرف و برد تا اتاقش! بعدم با کمک من وسایل و بردیم بالا! سهیلا عم خوش آمد بهمون گف و وسایل و آزمون گرف! دیروقت بود و ساعت 2 شب و نشون میداد! همه رفتن تو اتاق خودشون و منم رفتم اتاق و با استرس ب در خیره شدم ک امیر الان میاد تو!....!!! سعی کردم خودم و سرگرم کنم! ک یهو اومد تو و در و بست! شاکی سر تا پام و نگا کرد و گف: نپوشیدی! +چ...چیو؟؟!!_اون لباس خواب و دیگ! ک اروم رفتم سمتش و گفتم: امیر! بیخیال شو توروخدا! ک اومد جلوتر و گف: میپوشیش یا نه؟! مجبورم نکن خودم لختت کنم تنت کنم! استرسم بیشتر شد و گفتم: خیلی خوب! روت و اونور کن! _جلوی خودم!... اوفففف امیرررر از دست توووو!.... اروم مانتوی حریرم و دراوردم و انداختم رو تخت!  بعد لباسم و دراوردم! یکم سر شلوارم تردید داشتم! ک گف: بعد شلوارت شورتتم درار!  آب دهنمو بزور قورت دادم و اروم دکمه های شلوارم و یکی یکی دراوردم ک گف: وایسا!...اینجا نمیشه!... و بعد حرفش رف سراغ کمد و چمدونو از توش درآورد!  بعد شرو کندرو ب چیدن لباسامون داخل چمدونو لباس خوابمم گذاشت!  بعد رو بهم گف: مانتو تو بپوش میریم! گیج گفتم:کجا؟! _ماه عسل! همین الان میریم! با چشمای چارتا شدم نگاش کردم:+الانننن؟ ؟؟ این وقت شببب؟؟!!! _بله! هر چی میگم بگو چشم حرفم نزن! میریم شمال! بعد با گرفتن دسته ی چمدون جوری ک صداش نیاد از اتاق رف بیرون و رو بهم گف: پایین منتظرتم طولش نده! گیج سری تکون دادم! مانتومو پوشیدم و ی لحظه وایسادم!  صب کن ببینم! من دارم چیکار میکنم؟! اما...خوب خودمم دلم میخواست...دلم امیرو میخواست...با اون بودن...کنارش خوابیدن!...حتی!.... چشام و بستم و سری از اتاق رفتم بیرون! تا رسیدم پایین امیر چمدون و گذاشته لود ماشینم روشن کرده بود! ک بهش گفتم: مامانت اینا؟! ب اونا نگفتیم!  _رسیدیم خبر میدیم!  زود باش!.... سوار ماشین شدم و راه افتادیم سمت شمال....!

_________

بله بله😁

اوه اوه چ پارتی خودم ک عاشقش شدم😍😘

امیدوارم شمام دوس داشته باشین 

بهار عاااااشقتونهه😉

جمعه پارت 1 صیغه استاد و فراموش نکنینا😉😊  

مهممممم

عاقا عاقا برید کنار زخمی نشید!😁

.

اومدم بهتون اون یکی رمانمو معرفی کنم ک حتما برین بخونین! فقد چن تا چیز و خوب بدونین!

.

اول اینکه رمان بسیار متفاوتهههه بسیاررررر! و نه امیر ن رهام هیچکدومشون خواننده نیستن! و رمان اصلا ماکانی نیست!...

.

دومین نکته و مهمترینش اینکه رمان و خواهشا با آب قند بخونین! چون فوق صحنه دار هستش!  بشدت صحنه داااررر!!!!... پس کسایی ک علاقه دارن برن! چون واقعا حساسه رمان!

.

و آخر از همه راجب رمان بگم ک اسمش "صیغه استاد " هستش!

.

و توضیحات بیشتر و میتونین تو اون یکی وبم بخونین!😀

.

لینک وب رمان صیغه استاد :mehdisoloukiii.blogfa.com 

چون این وب قبلا با این اسم بوده الانم همین هستش! 

مرسی از تک تکتون! 

عاشقتونممم 

فردا پارت 23😉

_____________

​​​​​​​سوالی بود درخدمتم😁

خلاثه پارت 23

درخدمتتون هستیم با یه خلاصه هیجان انگیز دیگه!😉

.

#امیر : با نفس نفس نافش و ول کردم و سرم و گرفتم بالا که اومد جلو و گونه هامو مک زد...دیگ تعادل خودم و نداشتم و.....

#مارال : از اتاق دوییدم بیرون و عادی مانتو مو پوشیدم و رفتم پایین! همه رو من زوم بودن و داعم حالمو میپرسیدن...

#رهام : هر چی امیر و میگرفتم خاموش بود...قرار اون روزمون ک کنسل شد الان جواب ندادنش منو داره دیوونه میکنه...ک خودش زنگ زد و سری ج دادم ! نفس نفس میزد...انگاری 1000 متر دوییده! _الو....رهام ..😫😫ک احساس کردم خودش و انداخت رو تخت...😧 قط کرد و کلافه گرفتمش..

#امیر : مارال اومد تو اتاق و لباس خواب و گرفتم روبروش... _امیر بیخیال شو توروخدا... +گفتم بپوش وگرن خودم لختت میکنما! ب ناچار پوشیدش و اومد سمتم...نمیدونم چم شده بود...بیقراری میکردم...بیقراری مارال و؟! هه! اون کیه ک من بیقراریش و کنم؟! ک زد ب سرم و چمدونو از تو کمد دراوردم و لباسامون و انداختم توش! مارال شک داش نگام میکرد ک گفتم : همین امشب! همین امشب میریم ماه عسل!  ک مارال.....

_______________

بله بله😁

خباثتم گل کرده ها😋😉

پیش بینی؟! 🙄

پارت 23 فردا راس ساعت 6 عصر گذاشته میشه!

آگه نظرات و تا امروز کامل بدین همین امشب میزارمش 😉 یا امشب راس ساعت 9 و نیم یا فردا راس ساعت 6 عصر 

بوص ب همتوننن😍

راستی از همین جا اعلام کنم یکسالگی اون لایو پر محتوا مبارکمون😗 دلتنگ دیدن دوباره اون لایوا !

​​​​​​

کوری|•••koori (کاور رمان )

​​​​​​​​​​​​​

کوری

عاشقانه ای خیال انگیز!

.

در آتش سوختم اما از تو رها نشدم! غرق طوفان شدم اما از تو رها نشدم! تمام شدم اما از تو رها نشدم...!

.

زندگی هر بلایی هر اتفاقی داشته باشد نمیتواند من و تو را از هم جدا کند...

.

این تازه آرامش قبل از طوفان است...

.

قدر لذت های اول زندگی مان را بیشتر بدانیم....

#کوری / عاشقانه ای از جنس کوری! ( صحنه دار! )

.

همراه این رمان باشین و از دستش ندین قطعا پشیمون نمیشین!

امروز خلاصه پارت 23😉

پارت 22

#مارال

اروم عقب عقب میرفتم و امیر و میبوسیدم...تا رسیدن ب تخت هی جهت سرمون عوض میشد و بیشتر ب هم میچسبیدیم...ک با پام لبه ی تخت و احساس کردم و ازم فاصله گرف یکم! ب طرز وحشتناکی سر تا پام و نگا کرد! یکم از نگاهش ترسیدم ک نفهمیدم چیشد و پرتم کرد رو تخت!  و اومد روم دراز کشید! ...حس بدن داغش رو تک تک ازای بدنم داشت دیوونم میکرد...داشتم از بیقراری میمردم...نمیتونم مقابلش جلوی خودم و بگیرم لنتی خیلی خوشمزس... یکم گرندنمو با لباش خیس کرد و حرارت گرمای لباش دیوونه ترم میکرد و باعث میشد یکم گردنمو اینور اونور ببرم...اروم ناله میکردم و نفس نفس میزدم اما اون کار خودش و میکرد...ک دیوونه شدم و مثه وحشیا لباش و ب دندون گرفتم ! اونم سرم و با دستام محکم گرفته بود و طعم لبام و میچشید! اروم ازم فاصله گرف و خواست شلوارش و دراره ک صدای غر غر شکمم بلند شد...یکم مکث کرد و بعد خندید!  اروم دستم و گرف و از رو تخت بلندم کرد و موهام ک بهم ریخته بودن و کامل مرتب کرد و با پوشیدن تیشرتش دستم و گرف و گف: بقیش بمونه برای بعد! گیج سری تکون دادم و از اتاق رفتیم بیرون و خودمون و ب حیاط رسوندیم! خیلی بیخیال دستی واسه همه تکون داد و منم با لنخند! رسیدیم بهشون تا خواستیم بشینیم غرغر مامانش بلند شد: کجایین شما دوتا؟ غذا سرد شد! امیر کلافه دستی روی لباش کشید و گف: ببخشید توروخدا ! یکم طول کشید! و بعد با هم نشستیم تا خواستم بشقاب و بردارم یکم پلو بکشم امیر بشقاب و ازم گرف:_بدش ب من! ازین ب بعد من برات غذا میکشم! اصن نفهمیدم چیکار داره میکنه...با عصبانیت بهم میگف اما بهم اهمیت میداد!... باورم نمیشد آرزوم برآورده بشه و الان کنارش رو یه میز غذا بخورم! انقد تو فکر بودم نفهمیدم کی برام همه چی کشید و بشقاب و گذاشت جلو روم و گف: هر چی خاستی ب خودم میگی! چشمی گفتم و شرو کردم ب خوردن! وسط غذا بابای امیر ی بحث جدید و باز کرد: خب ! شما دو تا کبوتر عاشق نمیخواین ی فکری برا خودتون بکنین؟ ک امیر متعجب خیره شد ب بابا! باباش خندید:نترس بابا! منظورم اینه چن روزی از ازدواجتون نگذشته! نمیخواین ماه عسل جایی برین؟! ک لقمه پرید تو گلو ی امیر و سری براش ی لیوان آب ریختم و دادم دستش.  ی نفس همشو کشید بالا و نا نگرانی گفتم: الان خوبی؟! سری تکون داد و گف: خوب! اره میریم چرا که نه! هر جا که نفسم بگه میریم! خیلی خودم و بالا دونستم! ینی من نفس اونم؟! واقعا بدون من نفس نمیکشه؟! آخ مارال چی میگی؟! همش ی نقشس! بایدم جلو خونوادش اینجوری ازم تعریف کنه. ..ک باباش گف: خوبه! حواست باشع خاله امروز عصر دعوتمون کرده باغ!  زشته دعوتش و رد کنیم! شما ک امروز برنامه ای ندارین! ک من زودتر از امیر گفتم:ن نداریم! بعدم دستمو گذاشتم رو دستش ک چش غره ی کوتاهی رف و دستش و برداشت...ناهار و خوردیم و حالا باید آماده میشدیم یکم دیر ناهار خوردیم! رفتم تو اتاقمون و کمدم و باز کردم و کرد ملافه ب لباسام خیره شدم؟ کدوم و بپوشم اخه؟؟ پوفی کشیدم ک امیر از پشت سرم گف: دومی! سفیده!  ترسیدم و برگشتم سمتش! _چیه خوب؟! سفیده همین ک گفتم! +آخه سفیده با هیچی ست نمیشه... _من چی گفتم؟!! سرم و گرفتم پایین و گفتم: خیلی خوب باشه! پس منم لباس تورو انتخاب میکنم! و سری رفتم سمت کمدش و ی نگاه کلی ب پیرهناش انداختم و گفتم: این شیریه! خیلی بهت میاد! ی نگا بهش انداخت و گف:اتو نداره ! و بعد سهیلا رو صدا زد و به دو ثانیه نکشیده خودش و رسوند اتاقمون!  _بله عاقا؟ کاری دارین؟ امیر پیرهن و گرف سمتش و گف: این و اتو کن! سهیلا چشمی گف و سری از اتاق رف بیرون! منم لباسم و در آوردم و خواستم لباس زیرم و عوض کنم ک امیر یکی برام انتخاب کرد و گف: این! اوففف دقیقا همونی ک تو مغازه انتخاب کرده بود...ک اعتراضی گفتم: اخه این بندش خیلی سفته اذیت میشم... _خب من گشادش میکنم! ک چشام چار تا شد و با زدن ی چشمک دلبر تو گوشم گف: راستی امشب اون لباس خواب براقت و میپوشیا! دوسش دارم!... از نفسای گرمش ک میخورد تو گوشم خوشم میومد و قلقلکم میومد ک سهیلا در زد و پیرهن و داد ب امیر! چ سری کارش و انجام داد! سری ی لباس مشکی پوشیدم و مانتوی سفید حریرم و پوشیدم روش! با ی شلوار سفید چسبیده و شال مشکی! آرایش کمرنگی کردم و با دیدن امیر ک آماده بود عطری زدم و باهاش از اتاق رفتیم پایین! همه آماده بودن و طبق معمول علی با ما میومد! با دادید ما سوار ماشین شدن و امیرم ماشین و روشن کرد و بعد سوار شدنمون راه افتادیم! خیلی آفتاب تیزی بود! ک امیر سری عینک دوی شو از تو داشبورد برداشت زد ب چشماش! اوففف با عینک دودی چ جیگری میشد.... ای کاش دوربینی چیزی داشتم ازش عکس میگرفتم.. بین راه کاملا سکوت کردیم ک علی سکوتمون از بین برد و گف: خوب امیر خان! حالا کجا میخوای بری؟  با تمسخر گف: فوضول نخواستیم! علیم با پوز خند گف: هر هر هر خندیدم😐😑 امیرم واقعی خندش گرف و سرش و گرف بالا از ته دلش خندید! آخ آخ. ...نگاش کن توروخدا ..اون وسط سیبک گلوش خودنمایی میکرد وسط با خندیدنش سیبک گلوش بالا پایین میشد. ...چ جذاب! انقد محوش شدم ک صدای علی و نشنیدم! _مارال! با گیجی برگشتم سمتش: بله؟! _حالا ک امیر نمیگه تو بگو! میخواین کجا برین؟! بعد با شیطنت چشاش و ریز کرد و گف: کلکا! طول نکشه ماه عسلتون! ک جفتمون خندیدیم و گفتیم: اونش دیگ معلوم نیس خودشم خندش گرف ک امیر گوشی و برداشتو ب باباش زنگ زد: الو! سلام بالا با شما الان کجایین؟ ! اها شما زودتر رسیدین؟! خوبه پس ماهم نزدیکیم! باش باسه چشم! خدافظ بعد گوشی و قط کرد و رو ب علی گف: اونا زودتر رسیدن!  _پس تو هم زودتر برو برسیم! امیرم یکم گاز داد و تا اونجا حرفی نزدیم! ...

#امیر

بلاخره رسیدیم و ماشین و کنار ی درخت پارک کردم و پیاده شدیم و رفتیم سمت خاله اینا! مارال از قصد چسبید بهم و دستم و محکم گرف!...منم ب ناچار دستش و گرفتم! علی رف جلوتر و از ما دور شد . ک لب زدم: اروم تر دستم و بگیر! _میخوام همه بدونن صاحب داری! همچین بیصاحابم نیستی! خندیدم و رفتیم جلوتر و رسیدیم بهشون. با هم سلام دادیم ک خاله گف: به به کبوترای عاشقم رسیدن! خندیدیم ک بهمون گفتن بریم یکم با هم قدم بزنیم!  خودشونم نشستم دور ی میز و حرف زدن! مام ازشون دور شدیم و رفتیم جلوتر! این دومین باری بود ک داشتم باهاش قدم میزدم! اونشب...هیچوقت یادم نمیره...عههه اصن چرا نباید یادم بره؟! خوبم یادم میره!...ارع!... ک دستش و محکم تر تو دستام گرف و بهم چسبید! فقد صدای قدمامون سکوت بینمون و از بین میبرد! ک مارال گف: چ باغ قشنگی! مال خالته؟ ! +مال شوهرشه! الان مال خودشم هس! آهآیی گف و نفس عمیقی کشید و گف: امیر میدونی....خیلی دوست دارم. ..خندیدم و گفتم : میدونم!_تو چی؟ داری؟ چیزی نگفتم و اونم سکوت کرد...ک نفهمیدم چیشد و تعادلش و از دس داد و پاش لیز خورد و.... وای!... آخه حواست کجاس؟! الان غرق میشد...بقیه هم با خبر شدن و نگران بهمون نزدیک شدن! ک تیشرتمو کندم و خودم و انداختم تو استخر! با سختی کشوندمش سمت خودم و بعدم با سختی از استخر اومدم بیرون! بیهوش شده بود...و بغلش کردم و بردمش بالا! بین راه متوجه نگرانیشون شدم و گفتم: شما نیاین بالا! خودم بهش میرسم! اونام بدون اصراری منتظر موندن بیام بیرون و خبر بدم! رسوندمش بالا تو اتاق و اروم انداختمش رو تخت و دستام و محکم رو قفسه ی سینش فشار دادم اما هیچی نمیشد! پوفی کشیدم و تا خواستم برم بیرون دستم و کشید و افتادم کنارش رو تخت!

#مارال

دستش و کشیدم و انداختمش کنار خودم رو تخت! تو چشام خیره بود تو چشاش خیره بودم! چ کیوت شده بود...موهاش کاملا رو پیشونیش چسبیده بودن و آبشون میچکید و بازوهاش و تنش کاملا خیس بودن! با بیقراری گفتم: میخواستی تنهام بزاری؟! و بعد لباش و خیس کردم! اونم اروم همراهیم کرد ک نفهمیدم چیشد اومد روم و لباسم و داد بالا! سرش و خم کرد و اروم نافم و لیس زد!... کاملا با زبونش خیسش میکرد...چن باریم مک زد رو نافم ک اوففیی گفتم و اروم موهاش و تو دستام میکشیدم! و وحشی شد و.....

_________

بنا ب دلایلی زودتر گذاشتم😁

​​​​​​​نظرا رو ببینم😉

​​​​​

خلاثه پارت 22

سلام ب همه😁

.

نظرای پارت 21 کو؟!🙄

.

اومدیم با یه خلاصه جدید! 

نظر بدین برا پارت 21 تا 22 رو آپ کنم😁

.

#امیر : بلاخره رسیدیم باغ و تا آماده شدن کبابا ب اجبار بابام مجبور شدم دست مارال و بگیرم و پیاده روی کنیم باغ و!...

# مارال : این دومین باری بود ک با هم قدم میزدیم! اتفاق اون روز و سعی میکردم فراموش کنم...ک نفهمیدم چی شد و پام لیز خورد افتادم تو استخر! 

# امیر : تیشرتمو کندم و خودم و انداختم تو استخر! با سختی کشیدمش بالا ک از هوش رفته بود و خودم و کشیدم بالا و بردمش بالا سمت اتاق! همه نگران مارال بودن !

#مارال : چشام ک باز شد تن خیس امیر و دیدم با موهای کاملا خیسش ک رو پیشونیش چسبیده بودن! خواست بره ک دستش و گرفتم و افتاد تو بغلم!

__________________

بله بله😁😀

پیش بینی ببینما😉