یلدا🙈🧁

سلام عزیزای دلممممم

.

اومدم بگم.:

پیشاپیش یلداتون مبارکککککککک 

.

البته شب یلدا تولد خودمم هستا

دوستون دارم امیدوارم همینجوری ک از خوندن این رمان لذت میبرین کنار خونوادتون شاد باشین و بخندین 

.....................

مهم ترین خبرم که میدونین...

تولد امیررررررر 

۴ روز دیگه ۲۵ ساله میشه!!!

گفتم پیشاپیش تولد ایشونم تبریک بگم 

خلاصه که....این چن روز بخاطر کار زیاد و یلدا پارت نداریم برین خوش باشین بعدش می زارم حتما 

پارت بعد خلاصه نداره چون یه پارت خیلی متفاوته!

عاشقتونمممم مراقب خودتون باشیدددد 

و 

یکشنبه شب راس ساعت ۹ و نیم بزنین دورهمی احتمال داره ماکان برا ویژه برنامه بیاد......

دوستون دارم عشقای خودم

پارت ۳۷

# امیر

وای چقد خسته بودممم خداروشکر مشکل داداشم حل شد و ب ارزوش رسید. اوففف کل بدنم کوفته شده بود ! با همون پیرهن بیرونم و شلوار بیرونم خودم و پرت کردم رو تخت! چشام و بستم و دستم و لای موهام بردم... چشمم به رمانی که رهام بهم داده بود افتاد و خواستم یکمش و بخونم...از خستگی حال نداشتم...کم کم چشام داشت سنگین میشد که حس لطیفی دستای یکی و رو گونه هام حس کردم.ظریف بود دستش. خیلی ظریف...حدس میزدم مارال باشه اما از شدت خستگی نمیتونستم ازش فاصله بگیرم!حتی چشامم باز نمیشد...دستش  و نوازش گرانه برد سمت ته ریشم و با انگشتاش با اجزای صورتم ور میرفت! یکم ک گذشت بوی عطرش پیچید تو دماغم و فهمیدم بهم نزدیک شده. جوری خسته بودم که حال حرف زدنم نداشتم...اومد جلوتر و لباش و چسبوند ب لبم و مک محکمی بهش زد!...چشام خودکار باز شدن و خسته نگاهش کردم...با چشمای پر از اشک نگاهم میکرد! از رو تخت بلند شدم:+چرا گریه کردی؟! _چرا گریه کردم؟ آها! صب کن به یه خوشبختی زندگیم فکنم شاید گریه یادم بره...چش غره ای بهش رفتم: الان وقت مسخره کردن نیس جواب بده! _مگ برات مهمه؟ مگ اهمیت میدی؟!...دستاش و محگم ب سینم میکوبید و حرفاش و تکرار میکرد: با توام امیر..مگ برات ارزشیم داره؟ هاااا؟؟!!! جلو دهنش و گرفتم تا صدا نره بیرون و لب زدم:بس کن مارال خستم از این حرفای تکراری! دهنت و ببند!..._دهنم و ببندم!ارههه؟!! +میگم بس کن! _ی نگا ب زندگیم بنداز! تو از این زندگی یه بدبختی فقط میبینی! من کجای زندگیم بوی خوشی ب خودش گرفته؟! با ددوغ داریم زندگی میکنیم...کسی که ۶ سال زندگیمو براش دادم دوسم نداره نه پدر دارم ن مادر ن حتی دایه ای که منو ب سرپرستی بگیره! تمام امید فردای من تویی اونوقت با دروغ با من زندگی میکنی ب همه میگی ازدواج کردیم اما کو؟ تو اسم عقد موقت و ازدواج میزاری؟ حرفاش و پشت سر هم میزد که وسط نفسش گرفت و یکم نفس کشید...+مارال... سرش و گرفت بالا _دوباره میخوای بزنی تو گوشم؟ شایدم میخوای تحقیرم کنی.... +ن ایندفعه همه چی فرق میکنه...میدونی! منم خسته شدم از این زندگی...اما جفتمون و خلاص میکنم..شنیدی؟ دیگ نمیزارم غصه بخوری...یکم ترسید_منظورت چیه؟! میخوای چیکار کنی! +میبینی...با این حرفم پاشدم رفتم سمت کتم و پوشیدمش و خواستم برم دستم و گرفت:چیکار میکنی تو؟ +بهترین کار....!میرم و دیگ بر نمی گردم...اینجوری توهم ی نفس راحت میکشی! خوبه؟! _داری شوخی میکنی نه؟...+نه....! فک کردی من با ادامه دادن ب این زندگی راضیم؟! _من اینو نگفتم... +اما گفتی! _نگفتم... بلند تر گفتم:گفتییییی!!!.. اونم هم تن صدام داد زد:_میگم نگفتممممم!نگفتم لنتی.....دادش ب گریه تبدیل شد و جلوم زانو زد: من گفتم دوسم داشته باش...فقط همین! من چیز زیادی ازت خواستم؟! هااا؟؟!!! بغض داشت گلوم و خفه میکرد....این وسط بغض من چرا میومد؟....شاید سختی این زندگی بهم فشار میوورد! بغضم شکست و اشکام سرازیر شدن! آروم و بریده بریده لب زدم:+اما....ن...نمیشه! یهو وحشیانه داد زدم +نمیییشهههههه! بعدم بی توجه ب اشکاش از خونه زدم بیرون!...فقط جلوم و نگا میکرد.م...اشکام دیدم و تار میکرد...اما هر چقد پسشون میزدم بیشتر سرازیر میشدن...!کنار گاردریل جاده وایسادم! چن تا سیلی ب خودم زدم ...چته تو امیر؟ ها؟ چتهههههههه؟! مگ دردت اون زندگی نبود....خوب تموم شد دیگ! همه چی تموم شد...دردت چیه لنتی؟!....دستم و محکم رو قلبم فشار میدادم ! به قلبم گفتم:چته چرا همش تیر میکشی؟چرا درد داری؟!...اشکام خیلی شدت گرفته بود و هر کی نگام میکرد فک میکرد مستم...! رفتم با زور خودم و به یه کلبه چوبی رسوندم...توش هیچکس نبود خالی بود!  رفتم تو که یه پیرمرد پشت سرم اومد تو و در و بست! ترسیدم و برگشتم سمتش _نترس بابا ! بشین پسرم...معلومه سردته!چرا گریه کردی؟! نشستم رو تخت:+نپرس عمو ! حالم خرابه.... _پس بزار خودم حدس بزنم... +چجوری؟! _از نگاهت... من تو این کار استادم همه هم درست در اومده... کنجکاو شدم ببینم میتونه حدس بزنه یا نه! چن ثانیه مکث کرد بهم و بعد با لبخند کمرنگی گفت:_بابا حال تو رو که هر کی ببینه میفهمه!... +یعنی انقد تابلوعم؟! سری تکون داد +خوب....خوب حالا میشه بگین چمه؟!گفتین میتونین درست حدس بزنین... اهی کشید و لب زد:_تو....عاشقی پسرم....!! چشام گرد شد و چند ثانیه رفتم تو فکر اما بعدش اشکام و پس زدم و رو بهش گفتم: اما این حدستون اشتباه در اومد متاسفانه... با خنده گفت: مگ ادم عاشق خودش همون لحظه میفهمه که عاشقه؟! عاشقی خیلی پیچیدس پسرم! خودتم خیلی بعد تر میفهمی! ب حرفاش چشم غره ای رفتم و رو تخت دراز کشیدم....+من از خودم با خبرم...سری تکون داد و رفت بیرون یکم هیزم جمع کنه!...عهههه گیری افتادیم...من برا خلاص شدن از اون اومدم اینجا اونوقت ببین چی میگ...! اصن ولش کن مهم نیس.....سرم و گذاشتم رو بالشت و نفهمیدم ‌ی چشمام سنگین شد و خوابم برد

# رهام

کل خونه رو نشونش دادم و بالاخره سردش شد و اومدیم تو ! تا خواستم ببرمش سمت اتاق خواب خودم درسا اومد جلومون و گرفت! بی توجه به کاراش جهت راهم و کج کردم و دریا رو سمت خودم کشوندم......رسیدیم بالا تو اتاق و در و قفل کردم! کلافه گفت: این و تا کی باید تحمل کنیم؟! +یا اون میره یا ما...تو نگران نباش عزییزم....نمیزارم از گل بهت نازک تر بگه! خندید! +اخ اخ اصلا امیر و یادم رفت از عصر دیگ هم و ندبدیم _اره یه زنگ بهش بزن نال مارالم بپرس! باشه ای گفتم و گرفتمش...چرا جواب نمبده؟!...نگران دوباره گرفتم شماره رو! نه جواب نمیده.... دیگ داشتم نگران میشدم! _چیشد +سابقه نداشته جواب نده! اونم بعد دوبار زنگ زدن..._خوب شاید شارژ گوشیش تموم شده! تو مارال و بگیر اون جواب میده...سری تکون دادم! بعد چن ثانیه شماره شو پیدا کردم و زنگ زدم! عه! _باز چیشد؟ +رد میکنه تلفنو..._ینی چی! مگ میشه؟ +نمیدونم....نکنه...بحثشون شده! _ن بابا عصر با هم خوب بودن! +خدا کنه اتفاقی نیوفتاده باشه!...

_______________________

پارت ۳۷ تقدمیتون....

 

مهممم

عشقااااا

چطور متوریننن

فردا پارت داریماااا🙈❤

منتظر باشید

خلاثه پ ۳۷

             -امیر " داشتم اون رمان و میخوندم ک اومد تو اتاق و سریع کتاب و گذاشتم زیر رو تختی! 

             - رهام " تا خواستم برم درسا دستم   کشید ت اشپزخونه و در و قفل کرد....

              - مارال " امیر داشت میرفت....! اصلا ب حرفم تو جه نمی کرد!کجا میرفت. چمدان و تو دستشگرفت و از اتاق رفت بیرون! جوری رفت ک کسی متوجه رفتنش نشد....!

@@@@@@@@@@

بنظرتون امیر کجا میره و چرا میره؟

پارت۳۶

# امیر

عهههه کجا موند این پسز؟! ای بابا!...نیم ساعته منو کاشته کنار کوچه خودش غیب شده مگ دستم بهت نرسه علی! تا حرفش پیش اومد حلال زاده پیداش شد. رفتم سمتش و با خنده گفتم کجایی ت ؟ علف زیر پام سبز شدا! شونه ای بالا انداخت _خیلی خوب بابا! بلد جلوتر از من راه افتاد و منم خودم و رسوندم بهش! یکم سکوت کردیم اما داشتم کلافه میشوم سرم و تکون دادم و موهام و ب بازی گرفتم:میگم....تا کی سکوت؟! هیچی نگفت! یکی زدم ب شونش:علی! با تو اما! کجایی؟ برگشت _امیر ی سوال میپرسم! +بگوشم _با مارال دعوا کردی؟! گردنش کبود بود! دستم و مشت کردم +از اون نپرس! _میپرسم! دلم نمیخواد زندگیتون خراب شه! امیر تو برادرمی همه چیز و بهم بگو! نکنه...نمیخوای! یهو قاطی کردم+چی و نمیخوای علی! عهههه راهم و کج کردم سمت خونه و همونجوری ک رفتم بلند بلند گفتم:میرم دنبالش!ی کار مهمه نیا تو! _از دلش در بیار! +فعلا! _امیرررررر +گفتم فعلا!... دیگ چیزی نگفت و رسیدم خونه. مامان تو اتاق خواب بود بابا هم تو حیاط تخمه میشکست. صدایی از تو خونه نمیومد اما میدونستم مارال بیداره! در اتاق و زدم و رفتم تو !دراز کشیده بود رو تحت ک صدام بلند شد:+پاشو خودتو جمع کن تا صدام نرفته بالا! میریم بیرون! میخ کوب شد:_کجا؟ +با من کل کل نکن میزنمت! آب دهنش و قورت داد:_باش! رفتم بیرون ک عوض کنه و تو حیاط منتظرش شدم! یکم طول کشید اما اومد بالاخره. از بابا خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت قرار! 

# رهام 

بالاخره! با ی خداحافظی کوتاه سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت قرار از استرس داشتم میمردم عهههه انگار یکی قلبم و تو دستش تکون میداد وای رهام آروم باش! تو بخوای ببینیش چیکار میکنی؟! اره اوففف یه نفس عمیق اره خوبه! مشتم و محکم تر کردم نسبت ب فرمون و پارک و پیدا کردم! تموم شد! الان چجوری پیاده شم آروم رفتم سمتش! بی توجه ب جدی بودنش اشکان جوری شد و شروع کردم ب حرف زدن: من همون مغروریمک عشق و کشک میدونست! هر کی از عشق میگفت برام میخندیدم اما الان....الان چنان عشقی ب سرم اومده ک دیگ نمیخندم!....تو منو عوض ‌کردی! تو منو ساختی از اول.....تو عوض نکردی تو ادمم کردی تو از یه آدم ضعیف و مغرور ی پسر غمگین ساختی ی قهرمان برا زندگیت! تو منو....تا خواستم ادامه بدم اومد جلو و دستش و جلو ذهنم گرفت همینجوری ک گریه میکرد گف: ساکت شو دیگ بس کنننن! بسه دیگخخخخ با مشتش ب سینم میکوبید و محکم تو بغلم کشیدمش هر دومون گریه میکردیم!....سرش و گرفت بالا و گفت: اون کیه اون دختره !.... +اون ی اضافیه اون یه بیشرفه اون یه بی همه چیزه! اصلا بهش نگاهم نمیکنم کثافت و! فقط و فقط ب تو فک میکردم این چن روز! عذابم دادی دریا! بیا بیا تو زندگیم بیا با اون بالای قشنگت پرواز کن تو قلبم! بیا من بدون تو میمیرم....اشکاش همونجوری جاری میشدن ک اروم گف: تنهام نمی زاری ن؟! +معلومه! من عاشقتم... مگ میشه....حرفم و قط کرد و گونم   و بوسید! خندیدم انگار اولین بارم بود از ته دل میخندیدم ! قربون خنده هاش!....تموم شد...همه چی تموم شد! خدایا شکرتتتت. از اونور اشاره امیر و دیدم ک با مارال نگا میکردن و خوشحال بودن!.... ب اونا م ی لبخند زدم  و دریا سرش و گذاشت رو سینم. با شیطنت از پایین نگام کرد و کف: میخوای مث اون شب ابروت و ببرم آقای هادیان؟ ترستاک گفتم " ایندفعه مجوزش صادره! تا خواستم برم سمت لباش صدای امیر اومد ک مثلا خواست پارازیت بندازه!اخخخ از دست تو امیر میکشمت بخداااا پسر شیطوننن! امیر نزدیکمون شد" : عه شما هم اینحایین؟چ اتفاقی! از اونور ی چشمک ب دریا زد! موضوع چیه! امیر چیکار میکنه!؟ اصلا ولش کن....فقط دریا مهمه الان! فقطط اون!...یکم دور هم خندیدم و بعدش از امیرو مارال خدافظی کردیم و رفتیم سمت خونه ما! بین راه خنده رو لبامون جا مونده بود....ی نگا ب سقف انداختم و رو بهش کفتم: اینو یادتع،!؟ خندید!_اره...! اون روز ک .... دستم و جلو دهنش گرفتم" هیچی نگو! از اون روز متنفرم! دیگ چیزی نگفت! _کجا میریم +سوپراززه! _هههه رهامممم +هیسسسس بشین بچه! دیگ هیچی نگفت اما بهش میخندیدم! بالاخره رسیدیم اونجا! با خوشحالی در و باز کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: مامان شام حاضره؟ ی فرشته برات اوردم!.... اولین نفر درسا بود ک با قیافه تو هم رفته ای اومد پایین! نفرت و تو چهرش میدیدم! همشم ب دریا نگا میکرد...رو بهش گفتم: عزیزم بریم تو پذیرایی اینجا یه بوی بد میاد!... کلی تو دلم خندیدم بهش و دریا هم بزور جلو خودشو   گرفته بود! ک مامان اومد و با دیدن دریا خشکش زد! سلامی داد و نشستم رو مبل! دریا هم کنارم نشست!...+مامان معرفی میکنم! دریا نامزدم! چشاش گرد شد :نامزدت؟! دریا با ترس گف: ن! رهام جان تند رفت! ما هنوز با هم دوستیم یعنی! یعنی بعدا نامزد میکنیم! با خنده ب روش گفتم: ما برای رسیدن ب هم لحظه شماری میکنیم مامان! اما همونجوری خشکش زده بود! رو ب دریا گفنم: عشقم تو برو خونه رو ببین! یکم آشنا بشی! با ترس رفت سمت حیاط. لم داده بودم رو مبل ک مامان با تشر بهم گف: این کیه رهام! ندیده نشناخته دختر آوردی اینجا؟! +اول از همه بگم! نصف حرفات حرفای خودت نیس! تو فک میکنی من احمقم نمیبینم اون مار بی خاصیت تو رو پر کرده؟! مامان هر چی میخوای بگو  من اون دختر و میخوام!.....با تموم شدن حرفم پاشدم رفتم سمت حیاط پیش دریا!

××÷××××××××

پارت ۳۶ تقدیم نگاه قشنگتون 

عاشقاونممممم 

 

خلاصه پارت 36

# امیر : بلاخره! تموم شد! اخییی! خلاص شدیم...خداروشکرت! مارالم از خوشهالی زبونش بند اومده بود! 

# رهام : با خنده بغلش کردم و اروم گرفتم! سرش و شیطنت وار گرفت بالا سمتم و گفت: میخوای اینجا آبروت و ببرم اقای هادیان؟ ! ک صورتم و بردم نزدیکتر و لب زدم: ایندفعه خودم بهت اجازه ش و میدم و بعد گفتن این حرفم محکم لباش و مک زدم و اونم همراهیم کرد! حدس میزدم اونور امیر و مارال ترکیدن! 

# درسا : این دختره رو میکشم من! عههه رهام کجا رفت! پوفففف!.... تو نگرانی پرسه میزدم ک صدای خندون رهام و شنیدم:_مامان مهمون داریم غذا امادس؟ ! یه فرشته رو آوردم با خودم! ک سریع از پله ها رفتم پایین و با دیدن یه دختر که دستش تو دست رهامه گیج شدم!....

رهام اینوقت شب بدون اینکه ب ما خبر بده میگ قراره ازدواج کنیم؟ بنظرم کار درستی نبود! اما مامانشم با رهام موافق بود! اوفففف

_===========

منتظرین دیگ؟😉

پارت 35

# رهام 

کثافت! دست از سرم بردار! لنتی. .. خودش روم بود و محکم منو گرفته بود و نمیتونستم تکون بخورم! لبام و محکم گاز میگرفت و ول نمیکرد. تو گلو گفتم: ولم کن عوضی! پدر سگ! چنگی ب بازوهاش انداختم که دردش گرفت و کشید عقب! سریع با نفس نفس از رو تخت پا شدم!   لبام کامل قرمز شده بود! یقه پیرهنم کج شده بود. لنتی مرده شورتو ببرن! با درد دستش و رو بازوش گذاشت و اومد طرفم و خشمگین لب زد: بعدا ب حسابت میرسم وحشی! با دستم هولش دادم اونور: برو درسا برو بیرون فقط من تو رو نبینم! با تشر رفت بیرون در و محکم بست!نفس عمیقی کشیدم و دراز شدم رو تخت! هنوزم سوزش و رو لبام حس میکردم. عوضی سگ! همونجوری ک تو دلم فحش بارونش میکردم خیره که گوشیم که زنگ میخورد  و رو صفحه امیر و نشون میداد! سریع جواب دادم :جانم داداش  چیزی شده؟! خوب خوب بگو! بگو من امادگیشو دارم! امیر بگو دیگههههه مردم! چی؟! با حرفش سریع از جام بلند شدم! چی میگی! یه لحظه یه لحظه! امیر داری راست میگی؟ من....باورم....نمیشه! یعنی دریا. ...دریا....دریا خودش گفته!....؟؟؟ وای خدایا...وای یعنی کابوسم تموم شد؟. . وای خدا داره نگام میکنه....امیر. ...داداش جبران میکنم! بخدا دست و پاتو میبوسم! وای.....از پشت گوشی صدای اعتراض امیر میلاد و یاشار میومد و امیرم بهشون میخندید! +باشه داداش بخدا من تا آخر عمرم مدیونتم!  وای .....با هیجان قط کردم و  قلبم داشت از تو دهنم در میومد! فردا عصر! وای خدایا اگ زنده نمونم؟  ن بابا میمونم!  ب خاطر اون میمونم!اره! نفس عمیقی کشیدم و رفتم پایین سمت حیاط ک یه هوایی بخورم!.....

# مارال 

هر چی زنگ میزنم جواب نمیده! یعنی رد میکنه! آخه چرا یهو اینجوری شد باهام؟ چزا 360 درجه عوض شد؟ از اولشم نباید ب خودم امید میدادم که تو دلش ی جایی برا من هست! نیست! من تو دل اون هیچ جایی ندارم! از همون شب اول....همون شبی که .......

شب کنسرت / 13 آذر 98

با قدمام تند تند بک استیج و دنبال میکردم! پس چرا تموم نمیشه این راهرو؟! تا خواستم ب در برسم یه مرد گنده جلوم و گرفت! +آقا مانع من نشو من باید ببینمش! با زور از اونجا بیرونم کردن! با گریه خواستم برم که گرجی و دیدم داشت همرو راهنمایی میکرد ب سمت در! با تشر رفتم سمتش!  +عاقای گرجی! من...من باید ببینمش توروخدا....عاقا خواهش میکنم! با سختی راضی شد ک امیر بیاد اینجا! بعد چن لحظه با صدای دلنشینش طلسم شدم و زبونم بند اومده بود! تو چشماش خیره بودم و با گفتن یه کلمه اونم /امیر/ از هوش رفتم! تو گنگی بودم و تا یه جاییش و فهمیدم! امیر سعی داشت بره اما .....

چشمام و ک باز کردم خودم و تو بغل امیر تو اتوبان ب این شلوغی پیدا کردم! من امیر اینجا! مگ میشه؟!....چیشده یعنی؟ از دنیا بیخبر نگاهش میکردم و ماشینی ک میومد سمت ما باعث شد دستای هم و بگیریم و بریم ی جای خلوت!  همون لحظه بارون زد و خیس شدیم و با دستام خیسی موهاش و از بین بردم! ... با حرفام از عشق تحت تاثیر قرار میگرفت اما وقتی ازش میپرسیدم عشق!....میگفت ک عاشق نشدم و نمیدونم یعنی چی! حرفش قلبم و آتیش زد! همون شب! زیر بارون! وقتی با گوشیش ب رهام خبر داد ک میاد! وقتی دوتایی برای اولین بار با هم قدم زدیم!...وقتی.....وقتی اون ثانیه های قشنگ کنار بودنش دیوونم میکرد! .....وقتی.......

وقتی برمیگردم ب الانم و اشکام جاری شده و خودم خبر ندارم!...صدای اومدن علی رشته افکارم و بهم ریخت! سریع اشکام و پاک کردم و خیره بهش با لبخند گفتم بیا بیا! نبودی! گیج نگاهم میکرد! _میدونم! +چیو، _با امیر دعواتون شده؟! آب دهنم و قورت دادم +بلاخره تو زندگی مشترک پیش میاد علی جان! تو خودت و درگیر نکن ب امیرم اصلا نگو! _میدونم! اونموقع فک میکنه تو فوضولی کردی همه چیو گفتی ب من! +ارع افرین! ما هم فردا آشتی میکنیم ب مامان باباتم هیچی نگو  اونام بیخودی ناراحت میشن! اصلا ب هیچکی نگو! خوب؟!سری تکون داد...خندیدم بهش و گفتم: اوضاع کنکور چطوره؟! _خوبه  دآرم میخونم یکی دو ماه دیگه امتحانش و میدم بلاخره! +به به بسلامتی! پس باید ی جشن مفصل بگیریم نه؟! خندید! _ببین مارال! هر کمکی خواستی رو من حساب کن! بلاخره الان فامیلیم!  برادر شوهرتم هر کاری داشتی ب من بگو!  +ن جانم! مرسی ک هستی!... خنده ای کرد و آماده شده رفت ! +جایی میری؟ _اره امیر میگ بیا بریم دور بزنیم!  +فوضولیم گل کرد! _هوب هوب! دو تا داداش قراره با هم حرف بزنن بشین بینم! خندیدم و اونم با خنده رفت بیرون!......

__________

پارت 35 تقدیم نگاهتون!

واقعا عذر میخوام از این ب بعد ساعت اعلام نمیکنم تا هم من بدقول نشم هم شما کلافه نشین! 

​​​​​

مهمممم

سلاممممم 

خوبینننن😁😁😁

من آمدم و یه خبر خوب😁

.

امشب پارت داریم چه پارتی اوه اوه به به😃

منتظر باشید 

پارت 34

# امیر 

هوا سرد بود! سردتر از اون بادی که می وزید و باعث میشد بیشتر تو خودم جمع شم.از شدت سرما هودی و ب خودم چسبوند بودم و پارک و با قدمام سانت میکردم! کجا موند پس؟ ! آگه نیاد؟ اگه فک کنه رهام منو فرستاده؟ اگه اگه اگه! لعنتیا! دست ب یکی کردن منو دق بدن. بیخیال چرندیات ذهنم این و ر اونور و بیقرار نگاه کردم. نه نیست! ای خدا.....یکم که گذشت هوا سرد تر شد و بارون نم نم بارید! خیلی دیر شده بود. نیم ساعت از قرارمون گذشته بود! خیلی یه دندس! عههههه. خواستم برم که با قیافه تو هم رفته ش مواجه شدم. هوف خداروشکر! چرا انقد تو خودشه؟! نکنه با رهام دوباره حرفش شده؟ با این افکار رفتم سمتش و سلام خشکی داد! جوابی دادم و با دستم اشاره کردم سمت اون آلاچیق کنار پارک که راه افتاد سمت اونجا منم پشت سرش! درکش میکردم فک میکرد اون دختره رو دوست داره! البته....اینم نشانه ای از دوست داشتنه! اینم دوسش داره ینی؟ هر دوشون همو دوس دارن! وای خدا! خندم میومد! داداش من رهام! عاشق شده! اونم عاشق همونی که بخاطرش نزدیک بود بازداشت بشه و بره زندان! باورشم سخته! رسیدیم ب آلاچیق و نشست! روبروش سر پا وایسادم و ابرویی بالا دادم. +تو خودتی.... برگشت سمتم:_من؟! سری تکون دادم . سرش و گرفت پایین! بعد مکث طولانیش اروم و بی جون لب زد:_میخوای نباشم؟ خندیدم! _خنده داره؟! +خیلی... _چیش خنده داره؟! بدبختی من؟ +نه....! اینکه دوسش داری اما انکار میکنی! پوزخندی زد: برو بابا! بلند شد که بره بین راه نسبتا بلند گفتم: +از من انتظار نداشته باش ببینم یکی بخاطر یه نفر ناراحت شده باشه و از فکر اینکه با یکی دیگس نابود بشه فک نکنم عاشق نیست!... سر جاش میخ کوب شد! برگشت!... اشکش جاری شد! بهش نزدیک شوم... خونسرد لب زدم: برگرد تو آلاچیق باید حرف بزنیم! زود باش! من میدونم تو چته! بی اعتراض راه افتاد سمت آلاچیق! نشست! روبروش سرپا وایسادم و نفسی سر دادم.! همونجوری ک بغض کرده بود لب زد:_چیه؟ نکنه تو رو رهام فرستاده اینجا که آمار منو بهش بدی ؟ ها؟ +ن بخدا! اون اصلا روحشم خبر نداره! باور کن بخدا اون تو این قضیه نیست. اون...._اون؟! +اون عاشق شده! عاشق تو! خیلی بد....نابود شده دریا! باید بیای حالش و ببینی! شب و روزش فکر کردن ب توعه! اصلا. ...اصلا اگه میخوای میبرمت اونجا ببینی حال و  روزش و! دستش و گرفت جلوم:_نیازی ب این لوس بازیا نیس! من از تو چشماشم میتونم بفهمم منو میخواد یا نه! اما نمیخواد! و منم اصراری ندارم. اون روز تو چشماش دروغ و میدیدم! عشق ب اون دختره رو میدیدم! یکی زدم تو سر خودم: اون عشق ب تو بوده!  _ن نبود! +چرا بود! من برادرم و میشناسم 4 ساله!  تو چن ماهه میشناسیش! پس من بیشتر میشناسمش! ببین دریا من نمیخوام تو رو مجبور ب کاری کنم تنها خواستم اینه! نمیخوام برادرم ناراحت شه میخوام فقط بخنده همین! _الان من چیکار کنم چه کاری از دست من بر میاد؟ ! _تو فقط یه بار رهام و ببین! ی بار تو چشماش نگا کن..ی بار ببینش لطفا! رهام داره نابود میشه! ی بار با هم حرف بزنین رهام همه چیو بهت بگه اینم بدون رهام دروغ نمیگه خصوصا الان ک پای عشقش ب تو در میونه! اگ بعد اون دیدار باورش نداشتی من قول میدم رهام و برای همیشه فراموش کنی! خوبه؟! یکم دور و برش و نگا کرد! +دریا! مواقفی؟ ! _باشه! اما فقط طولانی نشه! رهام...+رهام با من! پس من با رهام هماهنگ میکنم خبر میدم بهت! تا فردا میگم چه روزی چه ساعتی و کجا!.... _مارال حالش چطوره؟! +خوبه اون...نگران توعه! _بگو نباشه! من سر پای خودم وای میسم. پوفی کشیدم و گفتم: الان کاری نداری؟ من برم دیگ _ن برو! فقط ب رهام نگی دوس داره تو رو ببینه؟! بگو بزور راضیش کردم چشامو ریز کردمو خندیدم :+دوس داری؟! _برو بابا ! عوضی! خندیدم! +باشه بابا! برو تو هم انقدم فک نکن! سری تکون داد و راه افتادم سمت خونه! یا نه ولش کن!برم ی سر ب بچه های گروه بزنم طفلیا منتظر منن!تا خواستم برم گوشیم و از تو جیبم در آوردم ی پیام! رهام بود! _سلام داداش خوبی! خواستم بگم ک مسعله موزیک حل شد اون روز تو جلسه! همون دلی که با هم خوندیم. نظرت چیه؟ خوب بود اون! ماکانیا دوس داشتن. تو جوابش نوشتم:+ اره داداش عالیه همون! ب بچه ها خبر بده! من میرم ی سر بهشون بزنم دلم برا موزیک تنگ شد ! گوشی و خاموش کردم و سوار ماشین شدم راه افتادم سمت خونه امیر میلاد! 

# رهام

تو اتاقم بودم! عههه عههه چقد عشوه میریزه این درسا! حالم ازش بهم میخوره....تا میخواستم موقع ناهار چیزی بردارم دستش و دراز میکرد تا جلو همه خودنمایی کنه! عوضی! نحس! ی نگا ب ص گوشی انداختم امیر ج داده بود! خوبه پس اونم موافقه! وای این چن روزه استوی نزاشتم فنا دلشون تنگ شد! خوب چی بزارم؟ اها موزیک ! رفتم بخش استوری و شرو کردم ب تایپ کردن: سلام عزیزای دلم ببخشید نیستم سرمون خیلی شلوغه! موزیک جدیدم که تو راهه .....اخرشم سه کامینگ سون نوشتم و ذخیره کروم! گوشی و گذاشتم کنار و خواستم برم بیرون که درسا اومد داخل! در و بست! قفلش کرد! بهم نزدیک شد! نزدیکتر! آب دهنمو قورت دادم ! ب زبون اومد! _دوسش داری؟! +ب تو ربطی نداره! چشماش گرد شد_البته....اره ب من ربطی نداره! اون یه گله! من ی خار! گلت پژمرده میشه و ب خار ربطی نداره! چشم غره ای رفتم! تا خواستم حرفی بزنم بهم نزدیک شد و و حشیانه لبام و ب دندون گرف!گاز میزد و اجازه نمیداد ازش جدا شم! با تمام وجود مک میزد ک هولم داد سمت عشق و همونجوری ک لباش رو لبام بود انداختم رو تخت! ......

÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷

​​​​​​​پارت 34 تقدیم نگا قشنگتون

خلاصه پارت 34

# امیر 

اصلا حرفم و باور نمیکرد_نکنه تو رو رهام فرستاده اینجا ها؟! چشمام گرد شد: چی میگی تو ن بخدا اون روخحشم خبر نداره!  بخدا دارم راست

 میگم!

# رهام 

چقد بدم از این کاراش میاد! عهههه! در بسته بود و با صدای باز شدنش پریدم هوا! درسا بود! اومد تو! در و بست! محکم! قفلش کرد!....آب دهنم و قورت دادم که نزدیک شد! _تو یکیو دوست داری؟! +ب تو ربطی نداره!...

____________

​​​​​​​منتظر باشین😉

پارت 33

# امیر

لنتی هر کاری میکرد منو به شهوت بندازه! اما جلو خودم و میگرفتم دوست نداشتم جلوش کم بیارم! بهم نزدیک تر شد و آبنبات و رو دندوناش کشید و بعد رو لباش که کاملا سرخ شدن و دلم میخواست گازشون بگیرم! دندونام و رو هم فشردم و زیر لبی عوضی نثارش کردم! با عشوه لب زد: چی گفتی امی؟! اوففففف از قصد اینجوری صدام میزنه! آب دهنم و قورت دادم که دستاشو محکم دور گردنم گذاشت و گرمای دستاش روی گردنم بدنم و میلرزوند. بر خلاف میلم دستاش و از دور گردنم جدا کردم و با جدیت در گوشش لب زدم: هر کی و بخوای سست کنی منو نمیتونی مارال! دفعه آخرتم باشه به من دست میزنی!  با این حرفم از اتاق رفتم بیرون! وقتی داشتم از پله ها میرفتم پایین تمام کاراش و مغزم ب یادم میوورد! چشمام و بستم! از وجودم برو بیرون مارال!.....به یه چیز دیگ فک میکنم اصلا! الان بحث مهم رهامه! ای خدااااااا اونم خودش کلی بدبختی داره.باید کمکش کنم! اصلا....اصلا فهمیدم چیکار کنم! اره! خودشه! سریع رفتم بالا سمت مارال و در و باز کردم که جیغی کشید! بی توجه به حرکتش رفتم سراغ گوشیش! _چی میخوای عزیزم؟! +شماره دریا رو از تو گوشیت برام بفرس! گیج پرسید:_اون و میخ ای چیکار؟ +تو بفرست! پوفی کشید و شماره رو برام فرستاد! بهش نزدیک شدن و گردنش و تو دستام فشردم که چشاش قرمز شد از شدت فشارم! +منو ببین چشم سفید! نبینم به رهام آمار کارای منو میدی!  واضح بود؟ تند تند سر تکون داد که سریع تر ولش کنم! دستم و برداشتم و ب نفس نفس افتاد. از اتاق رفتم بیرون و با برداشتن سوییچ راه افتادم سمت در! که خاله تعجبی پرسید: امیر غذا حاضره ها! کجا داری میری تو؟ التماسی گفتم: خاله باور کن دودیقه هم طول نمیکشه زود خودم و میرسونم! پوفی کشید و از خونه زدم بیرون. یکم ک از خونه دور شدم گوشیم و دراوردم و شماره رو گرفتم. یه بوق ! دو...سه...._بله؟! صدایی صاف کردم! +سلام شناختی؟ ! یکم مکث کرد! _امیر؟! لبخند زدم :+اره خودمم! _تو شماره منو ازکجا اوردی؟ +کاری نداشت حالا ول کن اینارو! باید باهات حرف بزنم! _در مورد؟ +پشت خط نمیشه.امروز عصر ساعت 6 پارک وحدت! اوکی داد و تلفن و قط کردم و جهت راهمو سمت خونه گرفتم!

# رهام 

عههههه این مامانم گیر داده بود برم دنبال درسا یه وقت راهو گم نکنه! ای خدااااااا این چه بلایبه اخه؟ فقط باید بی محلش کنی رهام! وگرن سوارت میشه! اره! کتم و ناچار پوشیدم و بعد زدن عطر بزور از خونه زدم بیرون! چه بویی راه انداخته بود مامان! معلومه! درسا داره میاد دیگ! اوففففف. چقد بدم از این دختر میاد! ک صداش دراومد: پسرم رفتی؟! +اوففففف مامان اوفففف! دارم میرم دیگ! _خوب نمیرسی بدبخت منتظرته!  تو دلم گفتم بره بمیره ب من چه! _چیزی گفتی؟ +ن مامان ! کلافه از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم! خیابونا رو با سرعت 30 میروندم که دیر برسم. عههههه شانس من امروز ترافیک نبود! من باید دریا رو قانع کنم. من عاشقش شدم! بدجور! من اونو میخوام! اینا تو سرم تکرار میشد! کسیم ندارم کمکم کنه! ن امیری هست! نه کسی دیگ! چقد بدبختم من.... تو فکر بودم ک نفهمیدم چجوری رسیدم اونجا! ی جای خلوت پارک کردم و رفتم سمت ورودی 4! از اونجا میومد.چقد شلوغ بود! گیج دور و برم و نگا میکردم و اصلا نمیدیدمش! شاید با تاخیر نشسته! نمیدونم....ای کاش اصلا نزسیده باشه! تا سرم و برگردوندم عین بختک روبروم قرار گرفت! ای خدااااااا.  با این لباس قرمزش! حالم بهم خوردددد. با لبخند زورکی سر تکون دادم از دور ک بهم نزدیک شد و خودش و تو بغلم ولو کرد! چقد بوی عطرش خفه کنندس! کم کم داشت حالم بهم میخورد که پشت گوش م گف: کرمی بهت میاد رهام! بوی عطرتم سمتم میکنه عوضی دوست داشتنی! خدا لعنتت کنه ک زندگیم داره بخاطر تو نابود میشه! کسی ک عاشقشم و دارم از دست میدم....! ن رهام امیدوار باش! از بغلم خودش و کشید بیرون و ساکشو گرفتم و راه افتادیم سمت ماشین که برگردیم خونه! ساکش و گذاشت صندلی عقب و سوار شد و راه افتادیم. بین راه همش لبخند میزد! +ب چی میخندی؟ _ب تو! +من؟ مگ دلقکم؟ ! بلندتر خندید....بعد دستش و نوازش وار دور موهام کشید! _ن جونم تو عشقی! عشق!....عهههه نکبت حالم بهم خورد! به یه بهانه که دستش و از رو موهام برداره گفتم:موهام حالتشون خراب میشه دست نزن! دستش و برداشت و با دکمه های ماشین بازی میکرد! _صب کن ببینم! تو ماشین خریدی؟ ! +اره! ایرادی داره؟ _ن ....آخه. ..! +میخوای عوض نکنم؟! روزی ک تو از ایران رفتی من تازه مشهور شده بودم! سال 96! شب اولین کنسرتمون تو تهران پرواز داشتی یادت نیس؟! _چرا! چه شبی بود! همه بهت حسودی میکردن از بس ک جذاب بودی اون شب! البته هنوزم هستی! سرش و آورد نزدیکتر و نفسش و تو گوشم پخش کرد:البته برای من!.... گوشم و گرفتم عقب و اون کنار کشید! دیگ تا خونه حرفی زده نشد و تا رسیدیم از ماشین پیاده شد و تا من ساک و بیارم بالا رفت تا سلام بده ب همه! 

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""

تقدیم نگاه زیباتون! 

واقعی تر از واقعیت دوستون دارم لحن امیری🙂😂

مهم

سلام عشقولیای خودم! 

.

جهت اطلاع بیشتر رمان دو فصل هستش و فصل دومش بشدت متفاوت هست...

.

گفتم اطلاع داشته باشین😉

.

جهت اطلاع فردا پارت داریم😍😁

پارت 32

# مارال 

بلاخره رسیدیم به شهر! اوفففف...ساعت 5 صب و نشون میداد و ما تازه تو چالوس بودیم و دنبال ماشین! 1 ساعت داشتیم چرخ میزدیم تو خیابونا عین علافا! عین بیکارا! عین دو نفر که همو نمیشناسن! انقد دور از هم....انقد با فاصله ازم راه میره! بغض دور گلوم و احاطه کرد اما ساکت میمونم! تا کی سکوت؟ تا کجا تحمل؟ دیگه بریدم. ...دیگ تحمل ندارم....! همون لحظه بارون شروع به باریدن کرد.لبخند تلخی رو به آسمان زدم انگار اون صدام و شنیده و جای اشکای من بارون و قربانی کرده! کاش کسی قربانی خاطرات تلخ من نباشه! کاش کسی برام دلسوزی نکنه! کاش.....کاش یکی....یکی منو دوست داشته باشه! این آخری گفتنش سخت بود! اما من 6 سالمو با این خاطره زندگی کردم با این کاش ب خودم امیدمیدادم...یاد همون شبی افتادم که برای اولین بار تو تلویزیون دیدمش و چشام و بستم! بعد باز کردن چشمام امیر و دیدم که با تعجب نگام میکرد! خودم و جمع کردم :+چزا ایجوری نگا میکنی قلبم؟ شوک گفت:_هیچی! فقط تو....مطمعنی حالت خوبه؟! لبخند عمیقی زدم:من خوشبخترینم! چش غره کوتاهی رفت و خودم و بهش چسبوندم. ..مهم ترین کار برای به دست آوردن دلش دلبری بود! تا جایی که دلش آب بیوفته هر شب ! هر ثانیه آرزوی کنار من بودن و بکنه!....ارع! حلقه دستام و دور کمرش محکم حلقه کردم و سرم و روی شونش گذاشتم و زمزمه کردم: موخرمایی! سر جاش میخ کوب شد_کی؟! با کی بودی! +با تو! مگ نیستی؟! دستم و تو موهاش غرق کردم و محکم با دستام فشار ارومی میدادم آب دهنش و به سختی قورت داد:_دفعه آخر باشه ب من میگی مو خرمایی! فهمیدی؟؟؟!!! اما بازم در برار رفتاراش لبخند پهنی زدم صلا نباید کم میووردم باید تا آخرین لحظه برای بدست آوردن دلش میجنگیدم...! نگاه آشفته ای که به صفحه گوشیش میندازه و نگاه بعدش که یکم عصبانیت و مخلوط کرده با خودش! با نگرانی که میرم سمتش و سعی دارم ارومش کتم و بگم رهام حالش خوبه! ااما بزرگترین دروغ بهش میگم...اون چطور خوب باشه اخه؟! حتی دریا! عزیز دل خودم...خدایا کی این بدبختیا تموم میشه؟...همون لحظه یه صاعقه شدید زد! جوری که همه چی تکون میخورد و مردم همه از خونه ها میومدن بیرون! چیشد یه دفعه؟!صداش خیلی وحشتناک بود و گوشام و محکم گرفته بودم و تو بغل امیر خودم و لول میکردم.از پشت کمرش و گرفته بودم که اونم در امان باشه! یکم صاعقه زد اما سریع رفت!جدی و خشک گف: تموم شد لوس بازی بسه! چی؟؟؟؟تموم شد لوس بازی بسهههه؟؟؟؟!! آخه چرا اینجوری میکنه امیر؟ شایدم من دلم و الکی خوش کرده بودم بهش! اما عاشقشم ناجور! نمیخوام جز من کنار کسی دیگ باشه... بسه مارال ت میجنگی برای آرزوت!  تمام! با این حرفم دیگ ورود فکرای مزخرف ب ذهنم   و ممنوع کردم و صدای دلنشینش باعث شد از افکارم کلا دور بمونم._فایده نداره اینجوری! باید بریم تعاونی اینجوری ماشین گیرمون نمیاد! با ملایمی گفتم: هر چی اقام بگه!....بعدم مثه جوجه خودم و بهش رسوندم و شروع کردیم به راه رفتن! بار چهارم! زیر بارون....همه چی همونجوری عین شب اول بود! هر لحظه که ما دو تا با هم قدم میزنیم بارون میزنه! خدایا شکرت! انقد تو خوشهالی و شوق قدم زدن با امیر بودم نفهمیدم کی و چجوری رسیدیم. من کنار وایسادم امیر رف تا چن تا سوال بپرسه! با کلی بدبختی راضیش کرد که ما رو تا تهران ببره. راننده یه مرد مسن و مهربون بود. خلاصه سوار شدیم امیر جلو نشست منم صندلی عقب! تا اونجا هیچ صحبتی نمیشد و حتی خوابمم گرف یه چن دیقه ای! همش به نمیرخ جذاب دل فریبش خیره بودم...لعنتی چقدر یه آدم میتونه جذاب باشه اخه؟...امیر شورش و در آورده خدایی! حتی با لباس کثیفم جذاب بود...! انقد محوش شدم که صدای موزیکی که پخش میشد اصلا به گوشم نمیخورد! حتی خلوت بودن جاده که نشان از گاز دادن راننده رو میداد! حدود 3 ساعتی تو جاده بودیم الانم تو تهران! خیابونای تهران....تمام خاطرات من تو تک به تک این خیابوناست! امیرم بی دار بود و به خیابونا نگا میکرد! مدام به رهام زنگ میزد وای چزا جواب نمیده! نگران کرد ما رو. تا دم خونه رهام ما رو رسوند و بعد حساب کردن پولش بی اختیار امیر در زد! دستش و گرفتم :+امیر جان! رفتیم داخل سریع عصبی نشیا! اون الان حالش خوب نیست حوصله جواب دادن تلفن نداره.... اروم باشیا! خوب؟! سری تکون داد و در باز شد و جفتمون رفتیم داخل. رسیدیم به در خونش و تا خواستیم در بزنیم خودش در و باز کرد! هر دومون خیره ب قیافه آشفته و پریشون رهام! وای. ...این چیکار کرده با خودش؟! این رهامه واقعا؟!خدایا....چیکار کرده این پسر با خودش؟...موهای ژولیده پولیده لباسای خیس چشمای کبود و پف کرده! امیر چشماش اتیشی شده بود و نمیتونست جلو خودش و بگیره اما از پشت دستش و فشار میدادم که اروم باشه...نفهمیدم چیشد کنترلش از دست رفت و سمت رهام حمله کرد! منم در و بستم آبروریزی نشه...رهام و انداخت رو زمین و دو تا سیلی زد تو گوشش! با سختی سعی داشتم امیر و از رو رهام برش دارم ک بلاخره کتش و محکم گرفتم و اون پرت شد رو زمین! هر سه تامون نفس نفس میزدیم...اوفففف! خداروشکر تونستم جداشون کنم با عصبانیت رو به امیر گفتم: نزدیک بود بکشیش! اروم باش !....خودش نفس نفس میزد و بد ب رهام نگا میکرد! تا درگیری برتری پیش نیومده رفتم سمت رهام +توروخدا بگو چیشده چی ناراحتت کرده ما اومدیم کمکت کنیم مشکلت و حل کنیم! رهام! یه چیزی بگو دیگ....بغض خودش و بزور نگه داشته بود....ک امیر عین باد خودش و رسوند ب رهام و محکم سرش و با دستای خودش گرفت _رهام....داداش! الهی دور سرت بگردم! چی ناراحتت کرده! بگو داداش! بگو فدات بشم! بگو وو. ..با بغضی که ترکید گف:من.....امیر.....هق هق ....من.....عاشق. ....عاشق شدم.....این باعث شد اشکاش سریع تر بباره! محکم سرش و تو دستاش گرفت و بغلش کرد! رهام.....عاشق شده!  از خوشهالی گریه کردم....بعد با تعجب رو بهش گفتم:عاشق دریا؟ اره؟ بیقرار سری تکون داد!وای خدا باورم نمیشه این همونی نبود ک ازش شکایت کرد؟! ازش متنفر بود؟! همه چی عجیب بود....رو ب امیر گفتم:حالا باید چیکار کنیم! پس دریا هم حالش همینه! اما چرا جفتشون داعونن؟ بی قرار گعت:دختر خالم از ترکیه برگشته منو دوس داره مامانمم موافقه! میترسم تا بخوام دل دریا رو بدست بیارم دیر بشه!...با اطمینان گفتم:دریا رو بسپار ب من!قلقش دست منه... _و اقعا؟! +معلومه رهام!حالا پاشو اشکاتو پاک کن زود! امیر هنوز تو شوک بود با سختی بلندش کردم و از اونجا راه افتادیم سمت خونه خونواده امیر. راهی نبود تا اونجا و الان دم خونه بودیم تا در باز شد علی عین بچه کوچیکا پرید بعل امیر! وای هنوز نمیخواد بزرگ بشه این علی! حتی ب لباسای کثیف امیر دقت نگرد اما مامانش چشمای تیزی داشت! _وای پسرم آیم چه سر و وضعیه؟ سرما  میخوری! _ن مامان خوبم بابا کجاست؟_ رفت بیرون یه تلفن داشت گفتم میوه هم هم بگیره! امیر عصبی گفت:بخدا من عریبه نیستم چرا انقد خودتن  آدیت میکنین؟ علی و میفرستادین ک علی با پوز خند گف:این پسر خوشتیپ ت سر کوچه بره؟ چش غره طولانی امیر بهش رفت! هممون خندیدیم و رفتیم داخل همه عین پروانه دور امیر میچرخیدن! رفتم بالا تو اتاق وهمونجوری که ابتنات لیس میزدم ب قاب عکس امیر خیره بودم....خودشم آومد تو و در و بست ! بهم نزدیک شد و قفل شده بود رو لبای سرخم که با ابنتاب براقشون کرده بودم. بهم نزدیکتر شد و لب زد:خوبم لیس میزنیا آدم دهنش اب میوفته! چشمام چهار تا شد و خیره نگاهش کردم :میخوای  تورو هم لیس میزنم! اما قشنگ تر!. ...

__________

پارت 32 تقدیم نگاهتون! 

امیدوارم دوست داشته باشین....

...

خلاصه پارت 32

# امیر : تا در خونه باز شد علی پرید تو بغلم آخ آخ چقد بچس این! اصلا متوجه لباسای کثیفم نشد اما مامانم چشمای تیزی داشت....

# مارال : همه عین پروانه دور امیر میچرخیدن البته حقم دارن! پسرشونه پاره تنشونه! ای کاش.....ولش کن حوصله این حرفای همیشگی و ندارم عههه! خیره ب قاب عکس امیر بودم که خودشم در اتاق و باز کرد اومد داخل.

# امیر : اروم تو گوشش زمزمه کردم: خوبم لیس میزنی آدم دهنش اب میوفته! ک چشماش چهار تا شد و با تعجب به آبنبات دستش و چشمای من نگاه میکرد!

# رهام : من دپرس بودم مامانم گیر داده بود برو دنبالش تو فرودگاه گم میشه پوفففف. ...

_______________

​​​​منتظر باشین....!

دخترا چرا نظر نمیدین؟ !!

.

عجیب شد برام این!

اون یکی رمانم روزی یه نظر هس اما اینجا....

خاک خورده بابا!

پس پارتم نمیخواین دیگ؟😉

پارت 31

# رهام 

رو تخت دراز کشیده بودم و به سقف سفید خیره بودم! دریغ از پلکی....دریغ از صدایی...از حرفی....همه جا ساکت! فقط صدای اروم و دلنشین پرنده ها ک از پنجره باز شده اتاقم بود که سکوت من و افکارم و بهم میریخت....! چشمام و بستم و چشماش و تو ذهنم تصور کردم...چقدر قشنگ بودن! حتی تصورشم میکردم پلکام میلرزیدن و مدام آب دهنم و قورت میدادم....! چشمام و دوباره بستم و سعی کردم از خودم و فکرم دورش کنم اما نمیشد....! همونجوری که چشمام بسته بود سعی کردم یه موزیک و اروم زمزمه کنم موزیک سرگرمم میکرد تو این حال. ..! خیلی بی جون و بل صدای گرفته م شرو به زمزمه کردم لبام و از هم جدا کردم و زبونم و به حرکت دراوردم که باعث زمزمه آرومم میشد....! کجا باید برم.......که یه شب فکر تو منو راحت بزاره.....!کجا.....باید.....ب.....ب....دیگ زبونم ن میچرخید. ...اشکام روانه گونه م شده بودن و حس نمیکردم! چم شده من؟! من چم شده؟ کجا باید برم.....کجا باید برم.....کجا باید برم....؟! من با خودم چیکار کردم؟!....چیکار کردنم با خودم؟ این دو تا جمله تو مغزم اکو میشد و داغون ترم میکرد....من باید ببینمش! باید دریا رو ببینم!.....اره....الان وقتشه چزا معطلی رهام؟! پاشو احمق پاشو برو پیشش الان تنهاس به رهام احتیاج داره! یکم ک انرژی گرفتم از رو تخت بلند شدم و بعد آماده شدنم که دودیقه م طول ن کشید رفتم پایین ماشین و روشن کردم و راه افتادم. .! راه طولانی نبود تا خونشون! خیلی استرس داشتم استرس اینکه نتونم حرف دلمو بهش بزنم!....استرس همه چیز....! استرس نبودش کنارم! استرس اینکه باورم نکنه! استرس....نگفتن حقیقت! مگ حقیقت چی هست اصلا؟ حقیقت.....حقیقت اینه!....یه لحظه چشمام و بستم و با اولین حرفی ک به مغزم رجوع کرد ماشین و بی اختیار کنار زدم!...جوری که صدای لاستیکاش کرم کرد...!دستام و رو گوشام گذاشتم! من چی گفتم؟! اره....این بود حرف دلم....من.....من.....من....عا.....عاشق.....شد......شدم...! من عاشق شدم؟؟؟؟ من ....عاشق شدم! عاشق این کلمه شده بودم! انگار یه بار سنگین و از رو دوشم برمیداشت.....عاشق دریا! من عاشق دریاعم! عاشق اون....نفهمیدم یهو حالت تهوع گرفتم و شیشه رو دادم پاین! یکم  نفس کشیدم بهتر شوم و سبک تر از قبل! حالا وقتشه راه بیوفتم! حس گمراهی نمیکردم دیگ! میدونستم هدف و مقصدم کجاست! چند خیابون دیگ! شایدم چند تا کوچه! کم مونده بود....الان تو کوچم! رسیدم....پارک کردم ماشین و! با دلهره زیاد ک وجودم و در برگرفته بود پیاده شدم رفتم سمت آیفون!  زدمش! ....صدای دلنشینش تو گوشم اکو شد:_بفرمایین! چون آیفون تصویری بود اونور وایساده بودم که منو نتونه ببینه.با استرس جواب ندادم! دوباره پرسید:_بله؟؟ با صدای لرزونم گفتم: باز کن حرف میزنیم! ک یه لحظه صداش قط شد....دیگ صدایی نشنیدم...دیگ اون ندای دلنواز قط شد و حس کردم آیفون گذاشت سر جاش! اوففففف حالا چجوری برم داخل؟ خیره ب مردی که میخواد بره داخل با کردم لیو!  با خوشهالی رفتم سمتش: عاقا خواهش میکنم منم میخوام بیام داخل ! من اشنای همسایتون هستم! همون که طبقه دوم تشریف دارن! _چیکارشی؟ یکم مکث کردم. .. من.....من با خانمم بحثم شده میخوام برم پیشش حلش کنیم لطفا عاقا! نفس عمیقی کشید و گف برو تو! با کلی تشکر راهی پله ها و بعدم طبقه دوم شدم!....جلو ی در وایسادم اما قلبم داشت از دهنم در میومد! همه چی چرا یادم رفت! فکن رهام ..چی میگفتی اول؟!....همونجوری تو افکارم صید میکردم که در باز شد و اشغالارو گذاشت دم در....خوبه خودشم در و باز کرد! اما من پشت در قایم شوم ک منو نبینه و مجبور بود تا حیاط بره!....از فرصت استفاده کردم رفتم تو در و بستم! چه خونه گرمی داشت!....پنجره هارو وا کردم یکم خنک بشه واقعا خونش گرم بود شوفاژارم خاموش کردم! رفتم تو آشپز خونه از بوی غذایی ک درست میکرد مست شدع بودم...وای....غذا مورد علاقه ی من!کوکوی گل کلم! وای خدایا من جون میدم واسه این غذا! چه حکمتیه که اون بدون اینکه بدونه من ب این غذا علاقه دارم درست میکنه!....تو فکرام گیر کرده بودم ک در کوبیده شد! با استرس رفتم سمتش و اروم بازش کردم ک با تعجب خیره بود بهم! ابرویی دادم بالا! خوش اومدی خانم خونه! ک همون مرده ک اجازه داد بیام داخل از پشت اومد و گف: دخترم! با شوهرت بحثت شده الان اومده از دلت در بیاره قدرشوبدون! زندگی ک الکی نیس! قدر شوهرت و بدون! وای فقط قیافه دریا دیدنی بود....من ک داشتم میترکیدم بزور خودم نگه داشته بودم....! با رفتن مرده دستش و کشیدم ک اومد داخل و در و بستم! شرو کردم ب قهقهه زدن! ریسه میرفتم چه جور! دریا تعجبی پرسید: این یارو چی میگف؟ چی بهش گفتی؟! گفتی شوهرمی؟ ! اره؟؟؟؟ هنوزم میخندیدم وای دریا....خخخخ قیافت.....خخخخ.... ببخشید توروخدا .خخخخ دست خودم خخخخ نیست.....خخخخخ ک از خنده هام عصبی شد و دست ب سینه منتظر حرفم شد! خودم و جم و جور کردم و بهش نزدیک شدم و دستم و پشت کمرش ب حرکت دراوردم...! اروم حرف میزدم در گوشش....حس میکردم توان مقاومت و نداره و گیر دستای مردونم و قدرت گرماشون شده! تو چشماش خیره شدم: دریا.....منو ببخش! ک به خودش اومد و هولم داد عقب و از تو بغلم در اومد :_گوش کن حاجی! من هر کسی نیستم واضحه؟...گولتو نمیخورم رهام بخدا قسم گولتو نمیخورم رهام! رهام از اینجا برو نمیخوام ببینمت رهام برو!...اما دستاش و تو دستام گرفتم و ادامه دادم: من اومدم اعتراف کنم....ب حرف دلم..._سری حرفت و بزن برو!  +من.....من....من.....تا خواستم کلمه ای حرف بزنم گوشیم زنگ خورد! خروس بی محل! با ناچاری جواب دادم مامان بود! +الو سلام مامان خوبی چیزی شده؟ _ن پسرم فقط خواستم بگم اگ هنوز درسا رو پیدا نکردی تو فرودگاه کنار بخش صندوق وایساده!  چی......درسا؟؟؟برگشته تهران؟؟؟؟نه نه وای نههههه....خدایا تازه داشت همه چی خوب پیش میرفت حالا چه خاکی بریزم رو سرم! وای نه خدایا ای کاش همش یه خواب باشه! خیره به چشمای نگران دریا سکوت کردم! حرفی برا گفتن نمود! با شرمندگی سرم و انداختم پایین ووا خواستم برم دستم و گرف.

__________

تقدیم نگاه قشنگتون 

عاشقتونمممم

...

خلاصه پارت 31

# رهام : مامان چی داره میگه؟ یعنی چی..خوابه دیگه نه؟ خدایا خودت کمک کن....خسم دیگه چرا انقد بدبختی پشت بدبختی؟ چن روزه خبری از دریا هم نیس. ..

# دریا : تا خواستم پام و از در بزارم بیرون با هیکل یه مرد برخورد کردم اعتراضی سرم و بلند کردم دیدم.......این اینجا چیکار میکنه؟!...تا خواستم بی توجه بهش برم دستم و تو دستش پیچوند و گف؛ من باهات حرف دارم دریا!....

# امیر : در که باز شد علی عین چی پرید تو بغلم اما اولین چیزی که تو چشم بود لباسام بود مامانم نگران گف: ای وای پسرم لباسات چر ا انقد گلی شده؟ سعی نداشتیم به گفتم حقیقت! برا همین یه چیز دیگه گفتیم.....

////////////

منتظر  باشید