پارت 10

#رهام

ای بابا چرا حواست....با دیدنش قیافم اینجوری بود😨😨 آخه مگ میشه؟! خدایا مگ خودت نمیبینی این دختر چ بلاهایی سرم میاره بازم سر راهم میزاریش؟؟!!! کجا برم چیکار کنم از دست این! امیرم ک دو روزه اصن جواب تلفنمو نمیده چ زندگی گندی شده😑 بعد با کمال پررویی گف: عه اقای هادیان! ببخشید توروخدا ندیدمتون!  چیزیتون ک نشد بزارین کتتونو درس کنم کج شد! خندشو میخورد و بروز نمیاد من ک میدونستم فقد میخواست حرصم بده!... دستشو برد سمت یقه ی کتم ک دستشو گرفتم محکم! چن ثانیه روش قفل شدم...خدای من! من چرا اینجوری شدم یه دفه؟ اونم زل زده بود بهم دستشو محکم مشت کرده بود ک فک میکردم الان رگای دستش درمیاد! این اندازه ی نفرتش به من بود! منم با سرعت زیادی نفسام و رو صورتش پرت میکردم ک اندازه ی نفرتمو نشون میداد! انقد نفسمو سمتش پرت کردم ک چشاش بزور باز میشدن. .. به خودش اومد و دستش و از تو دستم جدا کرد! با یه پوز خند راه افتادیم سمت صندوق ک غذاهامونو بگیریم! تا خواستم سینی مو بردارم یه فکری ب سرم زد! آخ آره!  یکمم من بخندم و خیره شدم به سسی ک کاملا پر بود! گرفتمشو اروم گذاشتم پایین میز که نبینه من بودم و چنان فشار دادم به دیوارش ک کاملا سسی شد! خخخخ وای قیافش شبیه این گوجه های پلاسیده شده بود😂😂😂 ای کاش ی عکس ازش میگرفتم وای خدا بزور جلوی خندم و گرفته بودم ک مردم داشته بهش میخندیدن!  یهو با جدیت اومد جلو و یقه ی لباسمو محکم گرف...آب دهنمو بزور قورت دادم. خیلی فاصله ای با هم نداشت صورتامون....ک لب زد: مثه اینکه تنت زیادی میخاره پسر! اروم لب زدم: همونجوری ک مال تو میخاره! خیره بود ب چشام و نفرتی ک هر لحظه نسبت بهم بیشتر و بیشتر میشد...ای کاش اونم میفهمید ک چقد نسبت بهش تنفر دارم! ک لب زد: میخوای یه کاری کنم ک دیگ تنت نخاره؟؟؟!!!! مشتاقم.... _پس خودت خواستی رهام! اولین باری بود ک اسمم و صدا میزد! کثافت اسمم و رو دهن کثیفش میچرخوند! که یهو نفهمیدم چیشد محکم لباشو چسبوند به لبام!....چیشد؟؟؟!!! یه لحظه یه لحظه! انگاری هنگ کردم! مغزم ارور میداد و مردمی ک ثانیه ب ثانیه کنجکاو تر از ثانیه ی قبلی! این دختره....منو....منو....حتی رو زبونم نمیچرخید ک چه کار کثیف کرد اون لحظه! آروم لباشو از رو لبام برداشت و گف : دیدی گفتم خودت خواستی؟ ! دفه ی بعد تکرار کنی بد تر از اینا میکنم که آبروت بره! حالیت شد؟؟؟!!!... که یه دختر اومد سمتم و خیلی بهم نزدیک شد و گف: رهام جون از دست این دخترای لاشی چیز دیگه ای بر نمیاد ! تو خودتو ناراحت نکن ملوسم! این دیگ چرا اینجوری میکنه؟! اینجا چ خبره؟! ک یهو این دختره آتیش شد و گف: تو چی میگی عنتر حرومزاده؟؟! جان؟! این دختره داشت اینارو میگف😨😨 ادامه داد:گمشو از اینجا رهام من رهام من! انقد رهام جون رهام جون برا من نکن میزنم له و لوردت میکنم! الان رو من غیرتی شد؟؟!!! این یکی دختره گف: چته بابا نکنه روش غیرتی شدی! دیگ داش کفر این یکیو در میورد موهاشو محکم گرف تو دستش ک جیغش بلند شد! _تو چی گفتی؟؟!!!ببین دختر خوب من با این آقا پسر یه مشکل داشتم ک هیچوقتم حل نمیشه ما با هم مشکل داریم شما برا چی دخالت میکنی؟ حالا چون دفه اولت بود عذر خواهی کن میبخشمت!  _خفه بابا من از تو عذر خواهی کنم؟؟!! ک دس بکار شدم و محکم کمر دختره رو گرفتم و سمت خودم میکشیدم ک بیخیال بشه! +بابا ولش کن دختر حالا یه چیزی گف! دختره رو ول کرد اومد سمتم:تو چی میگی ها؟ کسی ب تو گف حرف بزنی؟؟!!دستشو محکم گرفتم و با خودم کشوندمش بیرون! رفتیم بیرون و بهش گفتم: یا از اینجا میری یا پلیس و خبر کنم؟! _گه نخور بابا! خودم پا دارم میرم! و راهشو کج کرد ک بش گفتم: کارت خوب نبود ک جلوی این همه آدم منو ببوسی!... سر جاش میخ کوب شد! هیچی نگف...که بعد چن ثانیه بازم شروع کرد به رفتن!نفس عمیقی کشیدم و سوار ماشینم شدم و رفتم خونه....آخ ک چه روز گندی بود😑😑😐

#امیر

تو اتاقم بودم و با گوشیم ور میرفتم! داشتم مثه قبل فنارو فالو میکردم ماشالله دایرکتم ترکیده بود! همه پیام داده بودن منم فالو کن توروخدا منم فالو کن...و ...منم مجبور بودم همشون و فالو کنم خیلی زیاد بودن! که رهام اومد رو صفحه! صدام و صاف کردم و جواب دادم: سلام داداش! خوبی؟ _چ سلامی چ علیکی؟ چرا هی غیبت میزنه! چرا جواب نمیدی چرا جواب پیامم و نمیدی؟! +رهام اروم باش! داری رانندگی میکنی؟! هیچی نگف عصبی گفتم: گفتم داری رانندگی میکنی؟! اروم گف:ارع...+مگ نگفتم موقع رانندگی با تلفن حرف نزن حواست پرت میشه! _ امیر ول کن توروخدا حالا تو ام برا ما فیلسوف شدی! + چیشده رهام؟! _هیچی +من تورو میشناسم!  از طرز حرف زدنتم میفهمم چیزی شده! خوب ینی نمیخوای بهم بگی؟؟!! _امیر این دختره خیلی رو مخه! +دختره؟؟!!! کدوم دختره؟؟!! ک یهو صداش چنان رف بالا ک نزدیک بود کر بشم! _همین دختره ی لات و بی سر و پا و اشغال عوضی و....خواست ادامه بده که صدای بزور نگه داشتن ماشینش و شنیدم + وای! رهام؟؟!! پشت خطی؟ رهام حالت خوبه؟! ک شنیدم داره فحش میده ب یارو! _خودت جلوت و نگا کن! ب من چه ک کوری!...برو بابا الدنگ! بعد اومد اینجا! _جانم امیر؟! چیشد؟ +رهام چیکار میکنی! مواظب باش نزدیک بود تصادف کنی! حالا اروم بگو کدوم دختره ک انقد توروبهم ریخته برم خفش کنم!..._سخت جونه داداش! +تو بگو! _دوست همون دختره ک اونشب باهاش تا بیمارستان رفتی.... که برق از کلم پرید و از رو تخت 3 متر پریدم! +چی؟! اون دختره....اون؟؟!!! باورم نمیشه! اون از کجا پیداش شد؟! _نمد بخدا! هر چه ک چشم باز میکنم اون عین بختک جلو چشمه! تا زه امشب ی کاری کرد ک آبروم کاملا رف....ینی اگ ادامه میداد زنگ میزدم پلیس! + وای وضع خیلی خرابه! خوب...چیکار کرد حالا؟؟!! _ولش....+رهام😲😲 _خب....منو بوسید! +جااااان؟؟؟؟!!!! چی داری میگی؟! رهام اون تورو بوسیده؟! آخه واقعا گیج شدم باورم نمیشه دارم با رهام حرف میزنم! باید رو در رو حرف بزنیم بیا خونمون! _اصن اعصاب ندارم امیر...فردا پارک منتظرتم! فعلا فقد میرم بخوابم! +برو داداش به هیچیم فک نکن! فردا میبینمت!  _پس تا فردا +برو داداش شبت بخیر اونم در جوابم همچنینی گف و قط کردم ک علی ذوق زده در اتاقمو از جا کند اومد تو! +علی دره ها😑😐 _وای ببخشید امیر! نفس نفس میزد! _وای امیر قلبم دارع از جا کنده میشه!!!!+خوب چیشده زود باش بگو! _نمیشه!بیا پایین بابا بهت میگه! چش غره ای بهش رفتم رفتم پایین تو پذیرایی و منتظر حرف بابا بودم!همه نشسته بودن ک گفتم:مثه اینکه فقد منو کم داشتین! بابام از اونور گف: بیا امیر جان! بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم!  رو مبل یه نفره ی طرح دار نشستم و خیره ب بابا منتظر حرفش شدم! ک علی گف: وای بابا لگو تا امیرم خوشهال بشه! بابا گف: پسرم! فردا شب خاله مریمت یه مهمونی گرفته ک کنار هم باشیم! از یه طرفم دانشگاه علی نزدیکه! گفتیم یکیش کنیم! فردا شب خالت وقت نداره گف من بهت بگم! +شرمندم بابا من نمیتونم بیام کار دارم! _ینی چی پسرم؟ میخوای ما رو جلو خالت سرافکنده کنی؟؟! +آخه بابا..._اما و ولی و آخه نداریم! قول دادم بهش پسرم! ک مامانم از اونور گف: پسر گلم! بابات راس میگ خالت دوس داره تو هم باشی! خواستشو زمین ننداز عیبه! دیدم داره مظلومانه نگام میکنه علیم خیلی اصرار داشت قبول کنم دلم نمیومد ک بهوش نه بگم! به ناچار گفتم: باشع سعی میکنم...._الحق ک داداش خودمی! اینو گف و از کولم رف بالا! +علی بیا پایین زشته مثلا چن روز دیگ میخوای بری دانشگاه! خندید و محکم لپمو بوسید! خندم گرف....ک بابام گف:فقد پسرم باید یه کت شلوار رسمی بگیری ک حسابی خوشتیپ بشی!!.......

_______________________

تقدیم نگاهتون🤗

نظر فراموش نشه بوص ب کلتوننن😘

پارت بعد از امیر و مارال. ...

 

پارت 9

#مارال

دو سه قدم ک ب سمتش برداشتم به اختیار ب خودم اومدم و میخ کوب شدم سرجام! نه مارال! الان اگ تو رو ببینه ممکنه عصبی بشه ! ولی خوب...دلم میخواد امیرو از نزدیک ببینم خب ینی...میدونی چیه....من....هر چقد ک میگذره بیشتر وابستش میشم! ای خدا...خدا لعنتت کنه امیر ک شب و روز برام نزاشتی! با این حرفم چشامو بستم برگشتم سر جای خودم! هوا سرد تر شده بود شاید امیر با من سرد تر شده بود! ولی خب....من ک هنوز کامل وارد زندگیش نشدم که! شاید اصن با نگاه اول عاشقم بشه....فکرشو بکن! شایدم انقد بهم بی محل بشه ک مردنم براش بی معنی باشه! ن...نه این حرف و نزن! من مطمعنم امیر با نگاه اول عاشقم میشه....مثه من! منم تو نگاه اول عاشق و دلباخته ی این  پسر شدم! چشامو بستم و اون روز و ب یاد آوردم! 

(سال 1393 )6 سال پیش...

با صدای مدیر پرورشگاهمون که صداش و گذاشته بود رو سرش و اسمم و با داد و فریاد صدا میزد سری از جام بلند شدم و خوابی ک این همه منتظر ادامش بودم با این زن جیغ جیغو تباه شد😐😑😑 دلم میخواست برم گیساشو بکنم! آخه چیه...چته انقد بهم گیر میدی عه!  با غر غر از رو تخت ک نمیشد اسمشو گذاشت تخت بلند شدم ک دریا اومد داخل اتاق!  تخت دریا کنار تخت من بود دقیقا برای همین انقد با هم صمیمی شدیم. اتاقمون چن تا تخت داشت دخترای دیگه هم کنارم بودن!  آرزوی اتاق تک نفره رو داشتم اما....من کلی آرزو داشتم ک یدونشون و حتی تو خوابمم تصور نمیکردم! بگذریم. .. دریا با خنده اومد سمتم :_خخخ تو هنو خوابی؟! صداشو شنیدی؟خخخ  خودمو لوس کردم و پریدم تو بغلش :+تو منو میخوابونی؟ ! حداقل مامان ک ندارم منو بخوابونه تو منو بخوابون!  مثلا خواهرمیا😑 _مگ نشنیدی چی گف؟ ماااااراااااللللل😐😛 خخخخ وای خدا چقد قشنگ اداشو در میوورد خخخ ترکیدم از خنده ک خوابیدن از سرم پرید و دستشو گرفتم و رفتم سمت اتاق مدیر! پشت در بودیم ک استرس گرفتم! دریا ی نیشگون ازم گرف:_در بزن دیگه برو توووووو!  + دریا تو هم باهام میای؟! میترسم ازش! _دیوونه شدیا ! اون فقد تورو صدا زده بعد منو کنارت ببینه جفتمونو اخراج میکنه! +اوففف _برو خواهرم من از همینجا هوات و دارم! حالا در بزن! با این حرفش دلم قرص شد و انگشتم قاعم کردم ک بتونم در بزنم. با صدای بلندی ک میگف بیا تو ب خودم اومدم و رفتم تو! +س....سلام خانم شمس! از بالا تا پایین نگاهی بهم کرد و ی لبخند پر معنی زد که به خودم نگا کردم! چقد شلخته بودم...یکی اروم زدم تو سر خودم ک با صداش ب خودم اومدم:_ تو نمیدونی اینجا همه ساعت 8 باید بیدار بشن؟ ! قانونه این پرورشگاهه!  یادت رفته؟؟! سرمو انداختم پایین ک صداش رف بالاتر:_ جواب بده مارال! وقتی یه بزرگتر ازت سوال میکنه باید جوابشو بی وقفه بدی ! غیر از اینه؟! اروم لب زدم:نه! _پس منتظرم... +آخه خانم شمس من دیشب اصن نمیتونستم بخوابم! ینی. ...ینی داشتم فکر میکردم! آخه. ...میدونین.... حرفمو قط کرد: دیگه ادامه نده! بازم حرفای همیشگی! تو خسته نمیشی انقد دروغ تحویل مدیر میدی؟ پس چرا دخترای دیگه مثه ادم شب زود میخوابن و صب زود بیدار میشن؟! لابد اونا فک ندارن😑 نخیر جانم اونام مثه تو یتیمن!  مثه تو پدر مادر ندارن!  از شنیدن کلمه ی یتیم بغضم شکست....نمیدونم چرا واسه هر چیز کوچکی اشکم در میومد!  شاید دنیا منو اینجوری ساخته ک در برار همه چی بشکنم!...یا صداش ب خودم اومدم :_ بیا باز آبغوره گرف😑 یکم ساک شد بعد از روی صندلیش بلند شد و اومد سمتم.محکم بغلم کرد ک سیل اشکام جاری شد....همه دخترا پشت در وایساده بودن و کنجکاو بودن ک چی شده! دریا سعی میکرد قانعشون کنه اما اونا نمیرفتن. ... همشون دوسم داشتن اما دریا تنها کسی بود ک قلبی دوسم داشت واقعا مثه خواهر بود برام! داشتم گریه میکردم ک گف:ببار دخترم ببار! خب چرا منو عصبی میکنی؟ من ک دلم نمیخواد دلتونو بشکنم اما اینجا هم یه قانونی دارع خب باشه؟! سرمو آوردم بالا و اشکام و پاک کردم ک بهم لبخند زد منم یه لبخند کوچیک تحویلش دادم! که یهو رو به دخترایی ک پشت در از کنجکاوی داشتن میمردن گف: فوضولا همتون بیاین تو میخوام ی چیز مهم و بگم! همه سری اومدن داخل و درو بستن دریا هم اومد کنارم وایساد! ک با صدای مدیر همه چشا حرکت کرد سمتش:_چون دخترای خوبی بودین و مثه دخترای خودم دوستون دارم! ازین به بعد میتونین تلویزیون اتاقتون و روشن کنین! ک همه جیغشون رف هوا و پریدن سمت مدیر کلییی بوسش کردن! من خودم نفر اول بودم😂😂 نمیدونم چرا ولی علاقه س خاصی به tv داشتم! شب که شد سری رفتیم سمت اتاقمون و همگی دور هم نشستیم تخمه و هندونه و کلی خوراکیم جلومون گذاشته بودیم و منتظر بودیم مدیر کنترل و بیاره! اومد تو اتاقمون و کنترل و داد دستم برا اینکه از دستش دلخور نباشم! با لبخند کنترلو ازش گرفتم ک رف بیرون درو هم بست! ک صدای دریا بلند شد: آخ آخ. ..مارال! امشب پیج شنبس!  +خب باشه! _خب عزیز من امشب دورهمیه! ک دماغم و کوچیک کردم و گفتم:عهههه عههههه چقد بدم میاد ازین مدیری و برنامش!  بچه ها همه اسرار میکردن بزنم منم برا اینکه دعوا راه نندازم ب ناچار زدم دورهمی! با بی میلی کنارشون نشستم و سرمو گرفتم پایین! اصن شنیدن صداشم حال بهم زن بود😐😑 ک صدای مزخرفش تو سرم پیچید :مهمان داریم چ مهمااانانیییی! بچه ها همه گوشاشونو تیز کردن ک ببین کیو میگه! ک یهو گف: صداشون درجه یک خودشون خوش تیپ بسیار پرطرفدار! صداشون؟؟!! مگ چن تان؟!😐 کنجکاو بودم اما سرم همچنان پایین بود! ک گف: ماکان بند! بچه ها همه جیغ کشیدن! اینا کین ک من نمیشناسم بچه ها میشناسن!  همونجوری سرم پایین بود! معمولا اولش ک مهمان میومد یه قطعه میخوند اونام اینو خوندن! اول یه صدای خیلی باریک تو سرم پیچید:بد کاری دستم میدی از تو دستم میری.... انگاری دلم قرص شد! رفتم تو گذشتم و با صدای این خواننده غرق گذشتم شدم! صداش خیلی اروم بود و همین دلمو قرص میکرد ! نمیدونم....یه حسی بود ! ک خیالم بابت همه چی راحت بود! ن استرسی داشتم ن ترسی از آینده اس ک پیش رو دارم! کنجکاویم گل کرد و زیر چشمی ب tv خیره شدم ک دیدم دوربین رو یه پسر مو خرمایی زوم کرده! برق خاصی و تو چشاش میدیدم! بچه ها تا آخر موزیک و باهاش خوندن اما من هیچی بلد نبودم! موزیکشون تموم شد ک به سرم زد برم این آهنگی ک همین الان خوندنو دان کنم! عجیبه! تا حالا انقد پیگیر ی چیزی نبودم! اسم گروهشون و یادم رف چی بود؟! ک رو به بچه ها گفتم: بچه ها این آهنگ مانکن بند ....ک حرفم تموم نشده زدن زیر خنده! پوکر نگاهشان کردم ک دریا گف:عزیزم ماکان....ماکان بند! آهایی گفتم و رفتم تو گوگل زدم و رو دانلود انگشتم و لمس کردم ک صدای خندش تو سرم پیچید!.... سرن همونجوری ک پایین بود با خودم حدس میزدم همون مو خرماییه  باشع! سرمو گرفتم بالا و ب خندیدنش از ته دل خیره شدم....وای خدا! انگاری یکی قلبمو محکم فشار داد! چ جالب و بامزه میخندید! کاش دوربینی چیزی داشتم از اون حالتش عکس میگرفتم! وقتی میخندید سیبک گلوش تکون میخورد! تا اخرش ک رفتن چشم از تلویزیون برنداشتم!  انگاری امشب عاشق دورهمی شده بودم! نفهمیدن کی رفت ک نا خودآگاه لب زدم: ن...نرو! بچه ها بازم خندیدن  و رو ب تلویزیون گفتن:امیر نرو چون مارال بهت گفته 😑😐 و بلند قهقهه زدن ب خودم اومدم و چش غره ای بهشون رفتم و چیزارو جم کردم و وقت خواب بود! دریا خوابش نمیبره!  منم خوابم نمیبرد. ..چرا؟؟! همش تو فکر اون مو خرماییه بودم! اسمش چی بود؟! امید؟! امیر؟!... ارع امیر....ثانیه به ثانیه صدای خندش تو مغزم اکو میشد و چهره ش روبروم ظاهر! ک موهامو کشیدم و دریا نگران اومد سمتم: چیزی شده عزیزم؟! خواب بد دیدی؟ +اصن نخوابیدم ک بخوام خواب بد ببینم! دریا...اون...اون پسره..._کدوم پسره؟! +همون مو خرماییه! لبخندی زد:هنوز تو فکر اونی؟! امیر منظورته؟ ! لبخند زدم:ارع عه اره امیر! _اروم باش گلم چرا یهو هول شدی؟! + نمیدونم...خودمم نمیدونم.... _نفس عمیق بکش و ادامه ی حرفتو بزن! + دریا من......من.....من عاشق شدم!!!! 

دوباره تو سرم پیچید! من عاشق شدم! من عاشق شدم! من عاشق شدم! با فکر کردن ب گذشتم لبخند تلخی رو لبام نشست و اصن سردی هوا رو حس نمیکردم....که امیر تلفنش تموم شد و رف تو! خواستم جلوشو بگیرم اما نمیشد...برا همین آدرس خونشون و تو مغزم یادداشت کردم اما برای اطمینان رو یه کاغذ نوشتم و گذاشتم کیفم. که امیر رف داخل و در و بست!....

# دریا:

با ماشین کل تهران و دور زدم و همش تو فکر امشب مزخرفم بودم😑 صب کن ببینم! اصن من چرا انقد به اون الدنگ فک میکنم؟! بی همه چیز! پسره ی معتاد لات ب من چی ک نمیگه! مارالم ک خاموش بود سعی کردم امشبو بیرون غذا بخورم تا ابن همه بلای مزخرفی ک امشب سرم اومده رو یه پیتزا بشره ببره! خخ اره! ماشینو دم یه پیتزایی پارک کردم و رفتم داخل.یه فیش گرفتم و چیزایی ک میخواستم و سفارش دادم و نشستم رو یه میز تا نوبتم بشه! گوشیمم خاموش بود دلمم به قار و قور کردن افتاده بود! کلی آدم دور بودن عجیبه امشب انقد فست فودی شلوغه! همه داشتن زیر لبی ی چیزی میگفتن و انگار مخاطبشون یه نفر بود! ک یه دختر همسن خودم اومد سمتم و گف: تواصن چجوری میتونی انقد بیخیال رو صندلی بشینی؟؟!!! چشام گرد شد و گفتم: ببخشید باید چیکار کنم ک باب دل شما باشه😑😐؟! با یه خنده گف: برگرد پشت سر تو نگاه کن میفهمی!  با حرفش خودکار برگشتم و پشت سرم و نگا کردم با چیزی ک میدیدم دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم توش! اره! رهام پشت سر من تو همین رستوران نشسته بود...😐😐😑😑😑 دقیقا نوبتامونم با هم خوندن!  ای خدااااااااااا جفتمون بلند شدیم و رفتیم سمت صندوق ک غذامون و بگیریم ک از قصد شونمو چسبوندم به بازوش وهولش دادم سمت عقب! ک برگشت سمتم و اعتراضی گف : چیکار می...... 

__________________

اینم یه پارت طولانی و گشنگ🙂🤗

مرسی ک حمایت میکنید منتظر نظرات خوشگلتون هستم😘 بچه ها من امشب یه داب گروهی با قصه ی من پست میکنم هر کی اینیستا دارع استوریش میکنه؟  دوس داریم ب دست امیر برسه ایدی پیج:@diyanamaghaareoriginal 

بوص ب کلتوننن😘🤗😇

 

🤗😇

خب خب!

گشنگای مننن امروز ساعت 5 و 6 پارت داریمممم منتظر باشید😘

پارت 8

#دریا:

اصن معنی کارای مارال نمیفهمیدم!  رسما داشت خودشو دوباره مینداخت تو چاه! اونم ب خاطر کی؟ ب خاطر کسی ک حتی زحمت ب خودش نمیده نگاش کنه! داره بدتر خودشو زندگیشو نابود میکنه...پس من...من چیکارم؟ ! سر افکارم داد میزدم و دنبال جوابشون میگشتم اما جواب همه ی سوالام به این جمله ختم میشد: داره خودشو نابود میکنه...نابود میکنه....نابود میکنه...دستامو گذاشتم دور سرم و محکم فشار دادم تا این جمله تو مغزم تکرار نشه اما بدتر شد: داره خودشو نابود میکنه...نابود میکنه...داره خودشو نابود میکنه...نابود....نابود...سعی کردم راه برم ک صداش کمتر تو مغزم تکرار شه. اما پس تو چیکارشی؟  تو ناسلامتی خواهرشی ها! همونی ک وقتی کوچیک بود از ترس تاریکی خودشو زیر پتوی تو قایم میکرد تا نترسه و تا صب دلداریش میدادی! همونی ک وقتی گشنش بود غدا تو باهاش تقسیم میکردی...تو واقعا همون دختری؟! الان باید جلوشو بگیری...خدا میدونه چقد تا الان غرورشو جلو این همه آدم له شده نکنه امیر سرش داد زده یا کتکش زده؟! نکنه...نکنه....نکنه...نکنه هایی ک باعث میشد مغزم ب پاهام دستور رفتن و بده! اما بهش قول دادم نیام دنبالش...خب دریا تو هر قولی بدی باید پاش وایسی؟!تصمیم گرفتم تا عصر منتظرش بمونم اگه زنگ نزد میرم دنبالش...اما آخه چجوری؟! ن آدرسی دارم ن ردی ازش...خدا لعنتت کنه دریا ک اجازه دادی بره اوففف...خیلی نگرانش بودم...سوئیچو از رو عسلی برداشتم و رفتم سمت ماشین و روشنش کردم و راه افتادم....همینجوری الاف تو شهر میچرخیدم! نمیدونستم مقصدم کجاست. ..شایدم همه ی این نمیدونستمایی ک تو ذهنم بود ختم میشد ب ی نفر:مارال! آخ مارال...آخه من الان تو رو چجوری پیدات کنم؟!! یکم ک ارومتر شدم تصمیم گرفتم خودمو با چیزای دیگ سرگرم کنم...اصن صب کن ببینم...من با چی سرگرم میشم؟؟!!خب معلومه! کتاب...ارع خودشه! فقد باید برم باغ کتاب و چن تا کتاب و رمان خوب بگیرم! ارع...جهت فرمونمو عوض کردم و دور زدم سمت باغ کتاب...هم ترافیک شدید بود هم هوا سرد...حتما تا الان یخ زده...بخدا اگه سرما نخورد...! با ترافیکی ک بدتر اعصابم و خورد میکرد و مارالی ک هر لحظه یادش میوفتادم نفهمیدم چجوری رسیدم باغ کتاب.ماشینو با کلی سختی ک جاپارک براش گیر آوردم پارک کردم و رفتم داخل... ی اقایی ک نشان از فروشنده بودنشبود سلام کرد منم با لبخند سری تکون دادم ک معنی جواب سلامشو میداد! همینجوری رفتم سمت قفسه کتابا و یکی یکی نگا میکردم کلی قفسه داشت با کلی کتاب متنوع! یکی از یکی بهتر! هول شده بودم کدومارو بردارم.  چشمم ب یکیشون افتاد ک توجهمو جلب کرد ی رمان بود ب اسم کوری! ابرویی بردم بالا و یه باید کتاب جالبی باشه ای نثارش کردم....همینجوری ک محو نوشته های داخل کتاب سده بودم نفهمیدم چیشد ک یهو قفسه کتابا با هجوم ب شدت سنگینی افتاد روم!!!...کل کتابا افتاد رو سرم ب شدت بازوم درد میکرد... کتابا خیلی سنگین بود حجمشون! با سختی کتابارو از خودم دور کردم و ب کسی ک داشت با عجله میومد سمتم خیره شدم!  دهنم اندازه یه غار باز شده بود!!!!😨 این...این.... رهام:وای توروخدا ببخ....ک اونم حرفشو با دیدن من قط کرد! اونم شک شده بود... ای خدا! این پسره از قصد اینکارو میکنه با واقعا خیلی بیشعوره!  چشامو بستم و با نفرتی ک هر لحظه ازش بیشتر و بیشتر داشتم گفتم:تو این قفسه رو انداختی رو من؟! _بخدا عمدی نبود ببخشید توروخدا!  +ک ببخشم اره؟! من ک میدونم تو از قصد اینکارو میکنی تا حرص منو در بیاری باشه!خودت خواستی! و بلند شدم کتابارو گرفتم دستم و یکی یکی پرت میکردم تو صورتش...دستاشو رو صورتش ب عنوان حفاظ نگه داشته بود و لب میزد:بخدا عمدی نبود چرا باور نمیکنی...بابا این دیوونه رو از دست من نجات بدین! +عه؟! با چ رویی انکارم میکنه! صب کن عایهادیان! کجاشو دیدی! چن تا کتاب سنگین و برداشتم ک یهو مردم اومدن سمت مون ک مارو از هم جدا کنن اما من بازم کتاب سمتش پرت میکردم..._بابا چ دیوونه ای هستی تو! میگم از قصد نکردم لحظه ب لحظه صداش میرفت بالاتر ک دادزد:اصن ارع...اره. ..از قصد این کارو کردم! دلم خنک شد اخیششش...+خفه شو پسره ی گستاخ تا اون روی من بالا نیومده!  بگو غلط کردم نا ببخشمت!  پوزخندی زد و گف:من سرمو دار بزنن از تو یکی عذر خواهی نمیکنم مگ مغز خر خورده باشم ک اینکارو بکنم...+پس خودت خواستی   دوباره رفتم سمتش و موهاشو محکم تو دستام گرفتم و میکشیدم...خیلی قیافش خنده دار شده بود...زیر دستم همش داد میزد...مردمم نمیتونستن حریفم بشن! وسط کارم بلند بلند میخندیدم و میگفتم:ها ها! حالا مثه خوک شدی! دیگ کسی تحویلت نمیگیره!  اخیش دلم خنک شدددد اخییشششش! !! چن دیقه ای بود ک اونجوری بودم ک مردم موفق شدن جدامون کنن از هم.جفتمون نفس نفس میزدیم رهام ک افتضاح شده بود...موهاش ژولیده پولیده کل بدنشم درد میکرد وای خدا نمیتونم جلوی خندم و نگه دارم خیلی خنده دار شده...😂😂 ک با اخم نگاهم کرد و با شتاب بلند و رف سمت در ! ک فروشنده مانعش شد و ازش پرسید کجا؟! عصبی جواب داد:من از ابن دختره ی لات و بی سر و پا شکایت دارم ولم کنین میخوام برم...عصبی بلند شدم:کی لاته؟ ! کی بی سر و پاعه؟ ! _فک کردی با این حرفات میترسم؟! نخیرم. ..جنابعالی لات و بی سر و پایی...+اونوقت تو چی؟! _من چی؟! کارم شده برم از ی آدم وحشی شکایت کنم... +پس وحشی منم... دوباره رفتم سمتش و یقه لباسشو گرفتم و محکم چسبوندمش ب دیوار: ببین پسره ی بیشعور...من ی دختر ساکت و مظلوم نیستم ک هر کسی هر چی بخواد بهم بگه...وسیله اسباب بازی تو ام نیستم ک ب هر سازت برقصم!  درسته اونشب گریه هامو دیدی اما درونم گرگ تر از این حرفاس...سرمو بردم نزدیکتر :فهمیدی آقا پسر؟!؟...نفساش میخورد تو صورتم و ی جوری میشدم...تند تند نفس نفس میزد و بدنش بالا پایین میشد...سری ازش جدا شدمو تا خواستم برم دستمو کشید و محکم برم گردوند سمت خودش:_ایندفه تو گوش کن...من تا از ی وحشی مثه تو شکایت نکنم دس بردار نیستم. .. سوالی نگاهش کردم:مثه اینکه گوشت سنگینه آقا رهام! یا هنو منو نشناختی باشه الان میشناسی...رفتم نزدیکتر و یکی محکم خوابوندم در گوشش...ک چشاشو بست _یادم نبود این یکیو بگم! این سیلی ام ب لیست وحشی بودنت اضافه میشه...فروشنده اومد سمتم و گف شما چ دشمنی ای باهم دارین؟ بابا ول کنین! تموم شد رف...خانوم من از طرف این عاقا عذر میخوام چرا انقد شلوغش میکنین؟! روبهش گفتم:این عاقا خودش زبون ندارع عذر خواهی کنه؟! یا لاله؟! خندیدم و گفتم شایدم لال بوده و نمیدونستیم.!!!... _دیگه داری کفرم و شدید تر میکنی! و گوشیشو از تو جیبش درآورد و زنگ زد ب پلیس...فروشنده جلوشو گرف و گف:عه؟! چیکار میکنی؟! میخوای زنگ بزنی بیان ی دختر و ببرن؟! بابا مگ نمیگی یتیمه ؟!... گناه داره بخدا. ..نکن..._مگ وحشی بازیاشو نمیبینی؟! فروشنده :بابا این الان جوگیر شده ساعتو ببین 11 نصف شبه! گناه داره! کسیو هم نداره! مثه اینکه یکم نرم شده بود!! بعد اومد سمتم و با همون نفرتی ک الان یکم کمتر شده بود گف:برو زنگ ن میزنم ب پلیس! اما اگه دوباره سر راهم سبز بشی و وحشی بازی دربیاری خودم دودستی میدمت دیت پلیس! چش غره رفتم و گفتم:کی به کی میگه؟! قشنگ معلومه...و راهمو کج کردم و رفتم بیرون! نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت ماشین...چ روز گندی بود...از اولش مزخرف 😑😐 سوار ماشین شدم...وای مارال! الان کجاست ینی. ..وای اصن حواسم نبود برگشتم سمت رهام و ی کثافت نثارش کردم و با بیقرار مارال و گرفتم....!

#مارال:

دستام ب شدت یخ زده بودن!... نایی برام نمونده بود از عصر تا الان حدود 5 یا 6 ساعته اینجا منتظرش بودم ک بیاد بیرون و برم سمتش...اوف...امیر توروخدا بیا بیرون کارت دارم!... تو فکر بودم و مدام حواسم ب درخونشون بود ک یوقت بیاد بیرون ک گوشیم زنگ خورد! دریا... متاسفم الان نمیتونم...رد تماس دادم و منتظرش وایسادم هوا خیلی سرد بود! همونجوری ک تو دستام ها میکردم تا گرم بشه صدای در ب گوشم خورد و خودکار برگشتم سمت در! خودش بود...وای...امیر....سرش تو گوشیش بود و فک کنم میخواست ب یکی زنگ بزنه! تیپش و نگا...سه پیراهن تنگ مشکی با یه سوئیشرت آبی کمرنگ و شلوار مشکی! کفشاشم مشکی بود! ساده اما خاص...آخه چرا انقد جذابی تو پسر...از دستت چیکار کنم کجا برم؟؟!! مشکل آینه نمیتونم ازت دل بکنم وگرن تا الان رفته بودم...! فاصلمون 7 یا 8متر بود اما چون من پشت ی دیوار قایم شده بودم اون منو نمبدید! آخ. ..بوی عطر تنش...دیوونم میکرد. ..از 10 متریم بوش میومد...عطری ک حالا با بوی بارون قاطی شده بود! بارون نم نم و خیلی اروم میبارید...نمیدونم امروز چرا انقد هوا سرد بود و بارون میبارید! لبخندی زدم و جرات پیدا کردم ک نفهمیدم چیشد و پاهام بطور خودکار قدماشونو با شتاب سمت امیر برمیداشتن....!

________________

اینم پارت 8 تقدیم نگاهتون 🙂

نظر فراموش نشود بهار عاشقتووونه  😘

استرس....

بچه ها متاسفانه امشب پارت نداریم....

عاخه الان پست گذاشتم همین الان لایک کرد امیر😪😓😨😭😭😭

بزارین تو حال خودم باشم....فردا پارت میذارم قووول😂😂😂😂

پارت 7

#مارال

دریا دستمو  ول کن امیر الان میره نمیتونم بهش برسم. _تو دیوونه ای دختر ن دیگه نمیزارم خودتو بدبخت کنی! راه بیوفت ببینم! +گفتم دلم کن آخ دستم درد گرفت. من هیچ جا نمیام _مارال همینی که.... نزاشتم حرفشو کامل کنه و یه تاکسی گرفتم. دریا اومد دنبالم که سری سوار تاکسی شدم و راه افتادم سمت سرنوشتم...آینده ای که 6 ساله منتظرشم...شایدم همون رویایی که نه شبا میذاشت بخوابم نه روزا میزاشت بخندم! همون چیزی که من دنبالشم و الانم دارم میرم سمتش...اره! همون!  فقد چن قدم تا ارزوهات فاصله داری! تحمل کن....نفس عمیقی کشیدم و شیشه پنجره رو دادم پایین و ب بارونی که نم نم میبارید خیره شدم.هوا خیلی سرد شده بود.منم سرد شده بودم! اما چرا؟ ی نگا ی دستای لرزونم ک نشان از یخ زدن میداد کردم و برا اینکه بیشتر یخ بزنن بردم جلوی شیشه ی ماشین و سرما رو تو خودشون جم کردن.  انقد دستمو اونجا گذاشتم ک دیگه چیزی حس نمیکردم...بی حس شده بودن. خوشهال بودم...اما نمیخندیدم!  چشامم نمیخندیدن!  شاید خوشهالی باشه با چاشنی ترس....یا استرس. ...ن بابا! اصن همچین چیزی وجود نداره! پس یکی از ایناس...ولی کدوم؟ انقد استرس داشتم که دل پیچه گرفتم و مجبور شدم دستمو رو دلم فشار بدم! باید پیاده میشدم یا دکتری جایی میرفتم اما بخاطر رسیدن ب امیر قید همشو زدم....مارال...این دیگه آخرین فرصتته! خوب ازش استفاده نکنی از دست میره! با این حرفم بیشتر جرات جلو رفت ب امیر و پیدا کردم. . .به ماشینش خیره شدم.... چون من پشت ماشینشو میتوتستم ببینم موهاش از پشت خودنمایی میکردن!... چ موهایی...موهایی که بخاطر باد تکون میخوردن و همزمان دل منم تکون میخورد...نمیدونم چن ثانیه یا چن دقیقه ب موهاش خیره بودم و تو رویا غرق! که ب خودم اومدم و تا رسیدن بهش سرم و گذاشتم رو شیشه ی پنجره و چشامو بستم. .....

#امیر

هر چن ثانیه یه بار دستمو لاب لای موهام میبردم و چنگشون میزدم.خدا خدا میکردم که کسی منو اون شب تو اون بیمارستان نشناخته باشه وگرن فاتحم خونده بود! ن امیر! تو خودتو کامل پوشونده بودی فک نکنم کسی تورو شناخته باشه! اره بابا چیزی نیس... پس اگه چیزی نبود باز چرا استرس داشتم؟؟!!هوففف بیخیال استرسم شدم و سعی کردن تا راه رسیدن ب خونه خودم و سرگرم کنم...ب گوشیم ی نگا انداختم. اوه اوه! میس کالا رو ببین! 12 بار علی 15 بار خاله 20 بار بابا! وای خدا! جوابشو نو چی بدم؟ تصمیم گرفتم ب خاله زنگ بزنم علی ک دهن لقه ب بابا هم ک نمیتونم بگم پس بهترین کار این ب خاله زنگ بزنم اره! نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو گذاشتم در گوشم که اروم اروم بوق میخورد...نرسیده ب بوق سوم جواب داد ! _الو امیر ؟! +الو خاله توروخدا هیچی نپرس چون میدونم چی میخوای بپرسی! _خودت بودی چ جوابی میدادی؟؟!!! سرم و گرفتم پایین و گفتم:+ معذرت میخوام! _کجایی الان؟! میدونم از ترس اینکه بابات نفهمه ب من پناه آوردی! خب بگو نترس ب کسی نمیگم! خب! امییییررررر حرف بزن دیگه نصفه جون شدم! +خاله....من....من.... گفتنش سخت بود! +خاله....من.... _یه بار دیگه بگی خاله من از همینجا یکی میزنمت!  حرف میزنی یا ن؟! +چرا چرا....خب راستش.... یا شار گف تا صب بمونین بکم تمرین کنیم برا موزیک جدید! _همین؟؟!! گفتم حالا چیشده! اشکالی ندارع  +ن خب آخه بابا شاید عصبی بشه شاید پیش خودش فک کنه پسرم خونه دوستاش و ب خونه پدرش ترجیح میده!  _خخخخ نترس من ی جوری باهاش حرف میزنم که عصبی نشه زود بیا خونه نگرانتن!  لبخندی زدم و گفتم خاله ی خودمی!  _پررو نشو زود بیا! با ی باشه کوتاه تلفنو قط کردم و استرسم کمتر شد.. نفس عمیقی کشیدم اره اینجوری بهتره...بهش ماجرا ی دیشبو میگفتم زندم نمیزاشت!  ب ساعت نگا کردم 8 صب و نشون میداد! اوه! ینی من سه ساعته تو ترافیکم؟ ! ولی خب نزدیک بودم بارون نم نم میبارید و با هر بادی که میومد تنم ب لرزش میوفتاد...رفتم تو کوچه و ماشین و دم خونه پارک کردم و بدون هیچ استرسی انگار ن انگار دیشب اتفاقی افتاده راه افتادم سمت در! آیفون و زدم که علی با دیدن من ذوق زده شد و درو باز کرد رفتم تو هر لحظه ک به خونه نزدیک تر میشدم استرسم بیشتر میشد. ..ولی چ استرسی؟ اروم باش امیر! علی درو باز کرد و با دیدنم چشاش و گرد کرد:_چ عجب عایمقاره! ازین طرفا!  ببخشید زحمتتون شد تا اینجا اومدین؟ خب نمیومدین باور کنین خیلیم مهم نبود بیان!  نیشخندی بهش زدم و همون طور که از کنارش رد میشدم یه لوس نثارش کردم که در خونه رو بست و دنبالم راه افتاد. بابا تو پذیرایی نشسته بود رفتم سمتش و گفتم سلام بابا! که از جاش پرید و مات نگاهم میکرد! اوه اوه خاله کجایی بیای ب دادم برسی! _کجا بودی امیر؟ و تندی اومد طرفم...ب بازوهام دست زد و گف:جاییت درد نمیکنه؟! سالمی؟ ! سرما نخوردی؟ +بابا بابا! اروم باش ن چیزیم نیس! _پس کجا بودی که تا صب نیومدیخونه؟ مگ نگفتی خستم   بعد کنسرت ی راست میرم خونه؟! کو؟ پس چرا نیومدی؟  میدونی مادرت چقد منتطرت موند الان ی ارام بخش بهش تزریق کردن! با نگرانی خواستم برم پیشش ک دستم   گرف:_ الان ن امیر بزار استراحت کنه! خیلی نگرانت بود! سرم و انداختم پایین و گفتم:بخدا شرمندم! _حالا کجا بودی؟ تا نگی ولت نمیکنم... + من...راستش...خوب من... که خاله از اونور اومد و حرفم و قط کرد:امیر جان با دوستاش بوده برا تمرین موزیک و ازین کارا تا صب پیششون بوده! بعد رو بهم گف:خوبی امیر؟ سری تکون دادم ک مرسی ک ب دادم رسیدی! یهو متین و بهار مثه دوتا جوجه دوییدن سمتم و منم خم شدم که راحت تر هردو شون و بغل کنم! +ای کلکا!  چقد زود بیدار شدین؟! بهار با اون صدای بچگونه و دلبرش گف:عمو امیر منتظرت بودیم! متینم گف:عمو امیر میخواستیم باهات قایم موشک بازی کنیم!  دلم میخواست بخورمشون این دوتا وروجکو! + الهی من فداتون بشم الان ک نمیشه بازی کرد بریم بخوابیم بعد .... ادامه حرفمو با قلقلک دادن جفتشون تموم کردن ! زیر دستم غش کردن از خنده خاله عم اعتراضی میگف ولشون کنم اما من دس بردار نبودم... دیگه جفتشون از دستم فرار کردن پشت خاله وایسادن. ..خواستم دوباره برم سمتشون که مامان اومد جلوم وایساد...چقد ضعیف شده بود! روپاهام وایسادم روبروش....

_________________

پارت بعد بسی خبیثانه و خنده دار😂😂😂

در کل امیدوارم خوشتون اومده باشع!

عاشقتونمممم بهار😘 نظر فراموش نشودددد

مهم

عشقای من پارت 7 امشب آپ میشه

منتظر باشید😉

پارت 6

#مارال

چشام و با سختی باز کردم و ب دور و برم ک توی اتوبان بزرگ که ماشینا عین چی رد میشدن خیره شدم! من....من...اینجا....خودم و ک جم و جور کردم دیدم بغل یکیم! از آرامشی ک تو بغلش داشتم و بوی عطر تلخش که دیوونم میکرد شک نداشتم امیره....چی؟؟!!! من چی گفتم؟! امیر...؟؟!!!مارال زده ب سرت! امیر با تو زیر بارون اونم تو بغل هم ....توهم زدی! که صداش تو سرم پیچید:بلاخره....آروم دستام و دور گردنش حلقه کردم ک بتونم از رو کولش بیام پایین.  با سختی اومدم پایین و بهش خیره شدم!  هیچی نمیگف....سکوت کرده بودم. ...ام...یر....یا خدا خودت کمکم کن! این امیره ک روبروی من وایساده و تا الان روی کولش بودم؟؟!! کاملا کلاه هودیش خیس شده بود . نا خودآگاه دستام و بردم جلو و کلاهش و دادم عقب و ب صورتش خیره شدم....چشاش رو زمین قفل بود که برگشت رو چشای من....باورم نمیشد آرزوم برآورده بشه!...هنوز تو شک بودم و اختیار کارام دست خودم نبود.با صدای گرفته ای لب زد: من....من....نمیدونم چرا اینجوری شد...یعنی میدونی...من....انگشتم و گذاشتم رو لبش:هییسسسس! میدونم.... ن خوشهال بودم ن ناراحت!  فقط نگاش میکردم...دور کلاهشو تو دستام مچاله کردم و خیسی کلاهش و با دستام گرفتم.تو همون حالت بودیم که یهو ی وانت از پشت با سرعت راش میومد سمت ما! امیر وانت و دید و ناخودآگاه دستم و گرف و گف :زود باش تا تصادف نکردیم. دوتایی دست همو گرفته بودیم و کنار خیابون میدوییدیم.....شک نگاش کردم...من....امیر...اینجا...روبروی هم...خدایا...اگه خوابه توروخدا هیچ وقت بیدارم نکن. ..! همینجوری ک دستای همو گرفته بودیم و تند تند میدوییدیم خیره بودیم بهش که صداش تو مغزم اکو شد:انقد منو نگا نکن جلوت و نگا کن میخوری زمین بخاطر من زخمی میشی! خندیدم که با دیدن دستاش تو دستام خنده ی روی لبم بزرگ تر شد...ک با دیدنش داد میزدم و میخندیدم...اونم ناخودآگاه خندش گرف!.. _دیوونه نخند تو این هوا منم خندم میگیره... هرچی میگف باز من بیشتر میخندیدم...سرمو گرفتم بالا و از ته دل خندیدم! نمیدونم این اولین بار بود که میخندیدم؟؟!!! شایدم آخرین بار....خدا نکنه!بلاخره ی جای خلوت گیر آوردیم و چون با شتاب میدوییدیم اون وایساد که ترمزم از دستم در رفت و افتادم تو بغلش و بندای کلاه هودیش و محکم دور دستام مچاله کردم...سرمو گذاشتم رو سینش و ب ضربان تند قلبش که نشان از دوییدن و میداد گوش کردم...بهترین موسیقی...بهترین ریتم...ریتمی که دنیای منو ساخته. ...شایدم از این رو ب اون رو کرده...سرمو آوردم بالا و ب چشایی که برق میزدن خیره شدم...بی قرار نگاش میکردم. میترسیدم همه اینا ی خواب باشه و من تو رویای خودم بمونم...که ی نگا ب قیافش کردم و مرموزانه خندیدم! _چرا میخندی؟؟!!  +آخه. ..آخه. .. مچ دستام و محکم تو دستاش گرفت و گف :چیییی؟؟!! + قیافت. ... ی نگا ب خودش کرد وگفت: قیافم چجوریه؟؟! +مثه این....مثه این. ...این....دزدایی که عشقشونو میدزدن...شدی....شبیه...شبیه اونا...ش....شدی....! چشاش گرد شد و گف:تعجبی نمیکنم...چون رهامم بهم گفته بود...خندم بیشتر شد! با خماری نگاهش میکردم. ک صورتمو آوردم نزدیکتر و در گوشش زمزمه کردم: و الانم تو منو دزدیدی..... چشاش گرد تر شد! بعد ی چش غره ریز رف و صدای نفساش رف بالا...رو بهم گف:ببین یه موقع فک نکنی که...حرفشو قط کردم و دوباره در گوشش گفتم:اعتراف کن....اعتراف کن ک دزدیدیم ....چشاش و بست و دوباره باز کرد و خیره بهم لب زد:ارع دزدیدمت! لبخند پهنی روی لبام نشست و گفتم :چی بهتر از این که دزد من تو باشی! ازم فاصله گرف و نشست رو سکوی کنار خیابون. منم آروم نشستم کنارش ک گف:من...من مجبور شدم...میدونی...من....ینی بابام...با علی اومده بودن بیمارستان منو اونجا میدیدن بدبخت میشدم بعد ب صفحه گوشیش اشاره کرد و گف:بیا دوباره بابا دارع زنگ میزنه! نمیدونم چ بهونه ای براش بیارم. تو رو هم....برای اینکه....اینکه....عهههه! خب تنها چیزی ک ب ذهنم میرسید تو اون لحظه این بود ک تورو بدزدم! خندیدم... اما بعد نگران گفتم:برای خونوادت اتفاقی افتاده؟! _علی بدنش ضعیفه زود سرما میخوره اومده بودن دکتر قبل کنسرت بابا بهم گف ک میبرمش اما من گفتم خستم و نمیتونم بیام... بعدشم ک نمیدونستم قراره همچین اتفاقاتی برام بیوفته که (با چش غره ) خندیدم و گفتم:میدونی...چش غره میری خیلی خوشگل میشی؟؟!! همه جوره خوشگلی حتی ....حتی ت چشات نگا میکنم حرف زدن یادم میره....سرش و انداخت پایین بارون شدتش بیشتر شد! ازم پرسید:میدونی عشق ینی چی؟ +عشق...عشق کلی دلیل داره امیر! یکیش تو! خندید.... +امیر... _بله؟! +تو میدونی عشق ینی چی؟؟!!! تو چشام خیره شد که رهام زنگ زد...آخ خروس بی محلمون این دفه رهام بود😐! امیر گوشیو ج داد:بله رهام جان؟ یکم مکث کرد و گف بخدا خودمم گیر کردم...ببین رهام حواست باشه بابا اینا رفتن بهم بگو تا بیام...دوباره مکث کرد و کلافه گف میدونم ساعت چنده خب میگی چیکار کنم برگردم با ی دختر؟ صداش رف بالاتر...رهام میدونم سخته خب میگی چیکار کنم دندون رو جیگر بزار زودی میام....عهههه رهام! ای بابا! خو ب بادیگاردا بگو شاید حول و حوش 5 صب خودمو رسوندم....رهام خیلیام دیر نمیاما ک اینجوری تعجب میکنی😑الان 4 و نیمه ! نیم ساعت دیگه صب کن چشت ب بابا و علی باشه تا خودم و برسونم. ...و بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بده قط کرد! سرش و بین دوتا دستاش گرف ک موهاش ریختن ی ور...و خیس بودن! لشکر موهاش....آخ چ لشکری!...نگران گفتم: کلاهتو بزار سرت سرما میخوری! گوش نکرد ...که خودم مجبور شدم دس ب کار بشم...+اینجوری فایده نداره نمیدونستم حرف گوش نکنی! و مشغول گذاشتن موهاش تو کلاهش شدم...موهاش از تو دستم سر میخورد انقد که لطافت داشتن شایدم من از استرس نمیتونم خوب بگیرمشون...کارم تموم شد و گفتم:خب...جواب سوالم موند! _کدوم سوال؟ +گفتم از نظر تو عشق ینی چی؟! آهایی گف و خیلی جدی و رک گف: عاشق نشدم که بدونم....انگار ی تیر ب قلبم زدن...عاشق نشده! ینی هنوز نتونستم دلش و ب دست بیارم...اما ناامید نشدم! هنوز ک کاری نکردم طبیعیه اول راهی اینجوری بشه ک بلند شد و جلو جلو راه رف و منم پشت سرش راه افتادم +رفتن؟؟!!! _فک کنم... بیخیال حرف زدن شدم و تا اونجا لذت با امیر راه رفتن اونم تو ی روز بارونی و حس کردم... دقیقه ب دقیقه ساعت تکون میخورد و هوا روشن تر...حول و حوش 5 بود که رسیدیم اونجا! انقد زود؟! میگن وقتی خوش باشی زمان از دستت میره! بادیگاردا جون براشون نمونده بود رهامم عصبی رو ب امیر...ک امیر گف:ببخشید واقعا خودتون میدونین مجبور بودیم! دریا مدام چش غره میرفت...اوه اوه! این و رهام تنها موندن...چی شده! خندیدم و سعی کردم بروز ندم چیزی . که امیر گف بابت همه چی عذر میخوام دیگه باید بریم ک رهام گف خداروشکر دریا هم از حرص اون بلند تر گف واقعا خداروشکرررر😑😑😑 وای چقد قیافش خنده دار شده بود. فک نکنم اینا ابشون تو یه جوب بره! نگران شدن دلم نمیخواست امیر از پیشم بره! رو بهش گفتم:امیر.... دوست دارم خیلی....خیلی....عاشقتم....! هیچی نگف و ب رهام اشاره کرد ک من با ی ماشین خودم میرم خونه رهامم خسته بود گف باشه منم میرم خونه بعدا همو میبینیم جفتشون سری تکون دادن .بادیگاردا زود تر از همه راه افتادن بعد رهام بعدشم امیر....تا رف سمت ماشینش تند تند رفتم سمت خیابون که دریا چپ چپ نگام کرد و گف:باز میخوای چیکار کنی؟!! + من خونه نمیام ت برو.... چشاش گرد شد! _ینی چی؟ راه بیوفت ببینم! +من خونه نمیام! _پس کجا میری با این حالت؟؟!!! نگا کن لباساشم ک خیس سرما میخوری مارال! +من خونه نمیام! غرید : پس میشع بگی کجا تشریف میبری؟! +دنبال امیر...میرم دنبالش و خونش و پیدا میکنم....

______________________

چطور بود؟ دوس داشتین؟؟!!!

نظر یادتون نره عاشقتونم مممننن بهار

پارت 5

#امیر 

بین راه یه پرستار مدام میومد بالا سر دختره و سرم شو چک میکرد و وضعش و ب دکتر اطلاع میداد. یه چش غره رفتم. آخ. ..چ گیری افتادیم ببین توروخدا! الان من باید پیش خونوادم باشم ن پیش این دختره ی...لا الله الی الله! بیخیالش شدم و همون طور ک کلاهمو بیشتر میدادم جلو ک چیزی از چهره م معلوم نباشه سرمو بین دو تا دستام گرفتم و چشام و بستم. خیلی خسته بودم،کم کم داشت چشام سنگین میشد که صدای ضعیفی و شنیدم! اون دختره بود ک بهوش اومده بود و بزور چشاش و باز نگه داشته بود. از خوشهالی اشکش دراومد ک نا نگرانی گفتم؛ توروخدا انقد ب من نگاه نکن! دوباره پس میوفتی ها! ی لبخند کمرنگ زد ک دوباره بغضش ترکید:امی...ام....امیرررررر. ... هوففف ای خدا! من چیکار کنم؟! دلداریش ک نمیتونم بدم! همچین بی تفاوتم نمیتونم باشم! ک با خونسردی گفتم:ببین دختر! فقد برای اینکه دلم ب حالت سوخت با هات اومدم وگرن هر خواننده ای انقد واسه خودش ارزش قاعله که هیچ چیو جز پولش و خودش ن میبینه!  _می...میدونم...تو چقد مهربونی.... ساکت شدم.که دیدم سعی میکنه دستش و ب دستم نزدیک کنه...بهت زده نگاش کردم.تا خواست دستش و بزاره رو دستم دستمو کشیدم کنار. اما نا امیر نشد:_باشع...پس...لا...لااقل...لااقل...روت و ازم برنگردون....توروخدا امیرررررر. ...ی ثانیه نگاش کردم ک خندید و چشاش و بست فک کنم خوابش برد...پوفی کشیدم که رسیدیم دم بیمارستان! دختره رو با تخت و سرمی ک ب دستش وصل بود بردن یه اتاقی و من دیگه جلو نرفتم و پشت در منتظر وایسادم...واقعا مسخره اس! منتظر ی غریبه ام.ک بادیگارد اومد سمتم و گف:آقا اگه چیزی خواستین بهم بگین. سرم و ب نشونه ممنون تکون دادم که رهام اینا رسیدن بهمون. رهام اومد و محکم بغلم کرد:آخ خوب شد ک تو هم اومدی چ خوب ک تو رو دارم رهام! خندید و گف حالش چطوره؟ ! +نمیدونم. _تو آمبولانس حرفی نزد؟؟!! +چرا... _چرا سرت و میگیری پایین؟! حرفت و کامل بزن امیر! + خیلی وابستمه...میترسم... _از چی؟! +از اینکه فردا پس فردا حالش بدتر بشه و ما رو مقصر بدونن اونموقعس که همه چی خراب میشه! مردم ید راجبمون فک میکنن... _انقدم بی انصاف نیستن اولا اگه این دختر واقعا عاشقت باشه بخاطر اینکه تو رو تو دردسر نندازه هر کاری میکنه و قصدش فقد خوشهالیته!   +امیدوارم... نشستیم رو صندلی که دختره اومد سمتم:ممنون امیر. آگه نبودی نمیدونستم باید چیکار کنم! الان میخوای...میخوای بری؟؟!! خشک و جدی گفتم:تا بهوش بیاد! لبخند کمرنگی زد که انگار دلش قرص شد از حرفم. کلافه سرم و بین دوتا دستام گرفتم و ب زمین خیره شدم...

#رهام:

خیلی منتظر موند یم. ..اوف پس چرا خبری ازش نشد؟! حالا خوبه تیر نخورده!😑😑 کلافه رفتم سمت آبخوری و تا خواستم ی لیوان بردارم دست یکی رو دستم نشست...انگاری اونم میخواست لیوان بردار!  برگشتم دیدم همون دخترس! دختره با کمال پررویی چش غره رف و بلند گف:دستت و بردار میخوام آب بخورم! چرا انقد این رو مخه! دندونام و رو هم فشار دادم:اما من اول اومدم پس احترام تو نگه دار بزار بزرگتر از خودت بردار اول! اما اون همش لج میکرد..._گفتم اول من اومدم! +هه! همه شاهدن!  اول کی اومد میخوای بپرسیم! سرش و تکون داد و گف باشه بپرسیم! تا خواستم برم نصفه راهی برگشتم...نگا توروخدا کارم شده با ی ابله فک زدن😑 _چی؟؟!! چی گفتی؟؟!!! کفری شدم و برگشتم سمتش...+همین ک شنیدی! بهت برخورد؟!! آخ آخ ببخشید شاهزاده خانم  نه نه ببخشید ماهزاده خانوم!...عصبی شد و خواست بیاد موهام و بکشه که صدای دکتر اومد! و مثه باد خودش و رسوند به دکتر. _اقای دکتر چی؟؟! چیشد؟؟! خواهرم خوبه؟! توروخدا حرف بزنین! دکتر:جای نگرانی نیست! بعد رو به امیر گف:چرا اینجوری شد که امیر سرش و گرف پایین. ..دختره اروم لب زد: بخاطر. ..بخاطر این عاقا....و ب امیر اشاره کرد! دکتر:ب هر حال نباید این عاقا چن روزی بهش نزدیک باشه هیجانی میشه و زیادیش باعث مرگش میشه! ای خدا!  امیر درس گف. نکنه خونش بیوفته گردن ما؟،!! خدایا خودت کمکمون کن.صندلی خالی نبود فقد کنار دختره یکی بود! منم چقد مشتاقم برم پیشش بشینم😑😑 تو عمرم تا حالا انقد از یکی متنفر نبودم...ترجیح دادم سرپا وایسم...که پاهام خسته شد و با خودم گفتم:رهام تو چرا انقد واکنش نشون میدی؟! برو بشین اونم آدمه نمیخورتت که! اره برو! با این حرفم رفتم سمتش و کنارش نشستم.روم و کرده بودم اونور که قیافه مزخرفش و نبینم که صدای آروم گریش ب گوشم خورد برگشتم و نگاش کردم! _آگه. ...آگه. ...بهوش نیاد ... هیچ وقت...هیچ وقت...خودمو...نمی...نمیبخشم هق هق هق.... با لجن نرمی گفتم:تو ک میدونی برا چی اوردیش کنسرت؟!! عصبی شد:این سوال و اونجام ازم پرسیدی.  جوابشم گرفتی.انقد رو اعصاب من نباش! غریدم :ن که خیلی دوس دارم با تو بحث کنم اصن لذت میبرم😑😑😐 و جفتمون رو مون و کردیم اونور که امیر کلافه دستم و گرف و گف:پاشو بریم فایده نداره!  بادیگاردا اومدن پشت سر من و امیر و راهنماییمون کردن که دختره اومد ب التماس کردن: امیر توروخدا بزار بهوش بیاد لااقل بعد برو خواهش میکنم ازت! امیر نسبتا عصبی گف:خانم تا الانشم خیلی موندم بعدشم دوستتون بین راه بهوش اومد و منو دید! و راه افتادیم که بریم که یهو پرستار گف:امیر....امیر کیه؟؟؟!!! بیمار بهوش او مده و میخواد ی نفر ب اسم امیر و ببینه!  همه برگشتیم و سر راهمون متوقف شدیم!

#امیر:

الان ک دارم میرم باید بهوش بیاد؟ ؟!!! کلافه با زور سمت اتاقش روانه شدم و رو صندلی کنار تختش نشستم تو خواب و بیداری بود اما حرف میزد...بزور نگام میکرد! هیچیم نمیگف سکوتش عصبی ترم میکرد! جدی لب زدم:من....من...داشتم....می...میرفتم که بهوش اومدی ...شانس آوردی ک برا آخرین بار ببینیم! ناراحت و با بغض گف:آخر. ...آخرین. ...بار؟؟؟؟!!!! چش غره ای نثارش کردم و خواستم ی چیزی بهش بگم که از شیشه ای که توی اتاق بود و توی راهروی بیمارستان کاملا معلوم بود خیره شدم و بابام و علی و دیدم! ای وای...دارن میان سمت این اتاق....و تصمیم گرفتم فرار کنم دختره از هوش رف   هر کاری میکردم بهوش نمیومد خوب نبود منو با ی دختر ببینن.  تنها چیزی ک ب ذهنم رسید این بود که دختره رو گرفتم رو کولم و پاهاشو که با ساپورت مشکی نازک پوشیده شده بود و توی دستام گره زدم و از پنجره ای که نسبتا بلند بود و میشد ازش فرار کرد پریدم پایین.....پام بدجوری درد گرف خوبیش این بود ارتفاع زیادی نداشت!....دوباره دختره رو گرفتم رو کولم و تند تند را میرفتم...از یه کوچه ی باریک...تنگ....پرنده پر نمیزد...فقد من و اون دختر تو اون شب....ای خدا چ حکمتیه! بارون م شرو کرد ب باریدن ! همینو کم داشتیم!😑😑😑 شدید تر شد...همونجوری ک دختره رو رو کولم محکم گرفته بودم گوشیم و از تو جیبم در آوردم ب رهام خبر دادم که فرار کردم تا نگران نشه!...گوشی و گذاشتم جیبم و ب دور و برم نگا کردم! اصن معلوم نبود کجام....ن تابلویی ب چش میدیدم نه نشونی ای ....ن آدرسی. ...شبیه قصه ها! از وضعی که داشتم با ی دختر رو کولم خندم گرف...انقد راه رفتم تا رسیدم ب یه اتوبان بزرگ که ماشینا با سرعت رد میشدن کنار اتوبان شروع کردم ب راه رفتن که تکون خوردن پاهاش که تو بغلم بود و حس کردم و فهمیدم دارع بهوش میاد. ...

________________________

خب خب دوس داشتین؟؟،!!!

خودم عاشقشم پارت بعد بسی عشقولانه و رمانتیک.....

عاشقتونم بهار 

پارت 4

(روز کنسرت )

#مارال 

مدادی که هرروز یه جای مشخص گذاشته بودمش که یادم نره کجاست و از رو میزم برداشتم و رفتم سمت برگه! با خوشهالی روز آخر و ینی امروز و خط زدم و با نیشخند ب روز شماری که تا روز کنسرت درس کرده بودم خیره شدم...+هه! دیدی زودی تموم شدی و حالا باید بندازمت دور! تمام ذوقمو روی کاغذ مچاله شده ی تو دستم خالی کردم و رفتم جلوی آینه ی اتاقم و به خودم نگاه کردم تو دلم گفتم امشب باید خوشگل ترین دختری باشم که امیر ب چش میبینه! باید حسابی براش دلبری کنم! نفس عمیقی کشیدم و حرفایی که میخواستم بهش بزنم و رو به آینه مرور کردم:سلام...اقای مقاره...! عهههه اقای مقاره چیه؟،!!! از اول... خب ! سلام امیر....ای بابا! چرا انقد خشک گفتم؟! یه جا خونده بودم مرده با ناز و عشوه حرف زدن خانوما رو دوس دارن! اوه اوه خوب موقعی یادم افتاد!  پس بریم از اول! گلوم و نازک کردم یه تار مو از بین موهام جدا کردم و دور انگشتم پیچوندمش و با ناز گفتم :سلام جیگر! اها...اره! این خوبه! تازه بعد این همه وقت یه سلام گفتن و یاد گرفتم!😑😑 توروخدا ببین امیر ما رو ب چه روزی انداختی! خب ولش کن! بریم ادامشو. ..اصن چی خواستم بگم؟ ! صدای قهقهه دریا از پشت سرم میومد که داشت مسخره م میکرد و با همون خندش گف:دختر تو مطمعنی سرت بجایی نخورده؟؟!!!😂😂😂 باورم نمیشه امروز روز کنسرت باشه و تو زنده باشی تا برسی بهش 100 بار سکته کردی! با تمسخر گفتم :وای چقد خندیدم😑😑 بعد چشامو بستم تو ذهنم تصورش کردم...آخ موهاش...دستاش...هیکلش...چشاش...خنده هاش...با فکر کردن به هرکدومشون با دندونام لب پایینمو گاز میگرفتم...حتی فک کردنم بهش جذابه! و رو ب دریا گفتم: بنظرت امشب چ تیپی میزنه؟!! هر تیپی بزنه جیگر تر از قبلش میشه!  _میگم میخوای من بیام روبروت وایسم فک کنی من امیرم حرفاتو ب من بگی! بد فکریم نبود! اما ب محض اینکه اومد جلوم وایساد خندم گرف و گفتم:اینجوری ک نمیشه! تو که امیر نیستی! خندم میگیره! اعتراض کرد که نه سعیتو بکن! نفس عمیقی کشیدم و رو بهش با همون لحن ناز گفتم:سلام جیگر! که زد زیر خنده! _دختر این چیه دیگه بخدا امیر خندش میگیره ب جای اینکه عاشقت بشه! +عه نخند من ی جا خوندم که مردا با عشوه حرف زدن خانوما جذب میشن! بازم خندید که گف من میرم تعمیرگاه ماشین لاستیکاش خوابیده زودی میارمش و میام! توهم عین دیوونه ها با آینه حرف نزن برو ماکارونی رو گازه من ناهار خوردم برو داغ کن بخور وقت نداریم بعدش باید حاضر شیم! نگران گفتم: تا اونموقع میای دیگه؟! سرشو تکون داد و رف بیرون با ذوقی که داشتم یادم رفت ماکارونی و داغ کنم!😂😂 غذا رو تند تند خوردم و رفتم تو اتاق و جلوی میز آرایش نشستم و یه موزیک لایت گذاشتم و غرق آرایش کردن شدم! یه رژ ملایم کالباسی با خط چشمی کوتاه و یکم ریمل! آره هر چقد ساده تر باشم بیشتر جذبش میکنم! آرایشم تموم شد و رفتم سمت کمدم و لباسی که این همه مدت منتظر پوشیدنش بودم و درآوردم و لبخند پهنی ب روش زدم! یه پانچ سفید با دکمه های مشکی! یه ساپورت مشکی و کفشای کرمی! نفهمیدم زمان چجوری از دستم رفت . الان کاملا آماده شده بودم و به ساعتی که 9 شب و نشون میداد خیره شدم ! استرس داشتم که نکنه دیر برسیم. که کلید توی در پیچ خورد!با شتاب رفتم سمت در   دریا رو دیدم! یکم ناراحت بودم سریع پرسیدم:چیشده؟! _ماشین و گذاشتم تعمیر گاه باید با تاکسی بریم! گفتن کارش طول میکشه! با نگرانی گفتم:ای بابا! ینی چی؟! همه چی مسخره شده! سری تکون داد و گف تو حاضری تند تند سرم و تکون دادم که گف پس بریم! تعجبی نگاهش کردم!+تو همینجوری میخوای بیای؟! با همین لباسا؟! _من که نمیام تو بیرون منتظر میمونم! +چراااا؟! _ای بابا . من از ماکان متنفرم مخصوصا از اون مشکیه شبیه بادمجون میمونه با اون قیافش! خندیدم :رهامو میگی؟! با چش غره گف :اره همون! خندیدم و گفتم باشه هر جور راحتی! با بدبختی کمی تاکسی گیر آوردیم ک ما رو مستقیم رسوند دم در سالن همایش ها! استرسم بیشتر شد! تو دلم تمام حرفا رو مرور کردم که دریا گف:خوش بگذره عزیزم من همینجا منتظرتم! سری تکون داد مو با استرس وارد سالن شدم! صندلیم و پیدا کردم و نشستم و خیره شدم ب روبروم که چن ثانیه بعد قراره با قامت امیر روبرو بشم! قشنگ روبروم وایمیستاد و میخوند! برا خاموش شدن و با صدای امیر همه جیغ زدن! من هیچ کاری نمیکردم فقد منتظر امیر بودم که یهو از اون پشت ظاهر شد و ب معنای واقعی دلم تکون خورد! آخ.... یه تیشرت جذب سفید با یه کت مشکی که روش بود و شلوار زاپ دار مشکی! چ تیپی زده بود! خوشتیپ. ..خوشگل...دلبر...حسابی اونشب مجنونش شده بودم! یکم ک دقت کردم یه جورایی باهم ست کرده بودیم. وای خدا.!چ قشنگ! کنسرت تموم شد و با استرس ب همه طرفدارا نگاه کردم ک دیدم دارن یکی یکی میرن! نا امید رفتم سمت اقای عشقی که گف خانوم راه خروج از اونوره! دریا اومد سمتم و گف فک نکنم بتونی ببینیش! ابروهامرف تو هم و روبه عشقی گفتم:نه من باید ببینمش! بهت زده نگام کرد :خانوم شما حالتون خوبه؟! کیو ببینین؟! +امیر...امیرو! _ن نمیشه ! لطفا اینجا تجمع نکنین عصبی شدم:اقای محترم من باید ببینمش! _منم گفتم نمیشه(با داد ) +پس حداقل دلیلشو بگین! نفسی کشید زیر لب گف:ای بابا این عجب کنه ایه!  و رو ب من گف:ببینین آقا امیر خیلی خستهس شرایط عکس گرفتنو ندارع! +عکس بخوره تو سرم! خودشو میخوام ببینم! اصن...اصن من میرم پیشش...اگه حالش خوب نیس بهم بگین کجاس من میرم پیشش! پوفی کشید که به چهره م خیره شد که داشتم التماسش میکردم تا امیر و ببینم و خواست ی چیزی بگه! که با صدای ک شنیدم به وضوح تکون خوردن قلبمو حس کردم! _خانوم با من کاری داشتین؟! وای...خدا....امیر ...ام...امی. ...امیر بود....! دریا هم خوشهال شد که تونستم ببینمش! چ متین!  چ آقا!  با اون صدای قشنگش! لبخند کی زد و من قفل شده بودم! همیشه ازین لبخند کجا میزد دیوونه میشدم...! فقد محوش بودم که نفهمیدم چیشد و چشام سیاهی رف....و افتادم زمین ب زور آدما با نیمه چشم بازی ک داشتم میدیدم...

#امیر:

هیچ واکنشی نشون نمیداد که یهو از هوش رف...رو پاهام خم شدم و رو ب عشقی گفتم: خب چرا اینجا وایسادین؟ ! برین آمبولانس خبر کنین طرفدارمون از دست رف...که رهام اومد سمتم و با نگرانی گف:این دیگه کیه؟! چرا اینجوری شد؟ امیر بهت گفتم نیا بیرون! هیچی نگفتم که دیدم چشاش نیمه بازه و سعی داره چیزی بهم بگه! ی دختر دیگه ک فک کنم دوستش بود سرشو تو بغلش گرفته بود و زارا گریه میکرد...اصن فکرش م نمیکردم امشب اینجوری بشه! دختره با تمام توانی که داشت لب زد:ام...امی...ررررامیر.... و از هوش رف....ای بابا ! عشقی ک آمبولانس و خبر کرده بود منتظر آمبولانس وایسادیم که دوست دختره رو بهم گف:امیر.... برگشتم سمتش : بله؟!  _یه خواهش ازت دارم! +بفرمایین؟! _میشه...میشه همراه خواهرم سوار آمبولانس بشی؟؟!!ببین میدونم....میدونم که الان شکه شدی ! اما خواهر من با وجود تو نفس میکشع! بخاطر تو اینجوری شد.... یکم شکه شدم که رهام از اونور داد زد : خانوم شما که میدونستی برای چی اوردیش کنسرت....؟؟!همین کم مونده مقصر غش کرد ن ی دخترم بشیم!  امیر تو شوک بود ک یهو غرید:خانوم شما واقعا چی پیش خودتون فک کردین؟! اینکه ما یه آدم معمولیم و شماهم ی آدم معمولی که از ما کمک میخواین؟! ما هم با کمال میل قبول کنیم؟!!!.... ما آبرو داریم خانوم! همین کم مونده فردا تو روزنامه ها و اینترنت بنویسن امیر مقاره و دوست دختر جدیدش در بیمارستان! واقعا براتون متاسفم و راهمو کج کردم که عشقی اومد سمتم و مانعم شد: امیر...ی نگاه ب دختره بنداز! قرمز شد انقد گریه کرد! دختره گناهی نداره خیلی وابستته!  ناراحتش نکن! قبول کن! با تعجب و داد گفتم: نخیر شماها مثه اینکه همتون زده ب سرتون و خواستم حرکت کنم ک دختره اومد جلو:امیر...ب پات میوفتم من ی دخترم تک و تنها این موقع شب ماشینم ندارم ببرمش! توروخدا خواهرم و ب آرزوش برسون امییییررررر. ....بی توجه ب حرفش دوباره خواستم حرکت کنم که عشقی دستمو گرف و داد زدم: ای بابا ولم کنین دیگه! فردا پس فردا مردم راجب ما چی فک میکنن؟! میوفتیم سر زبونا ! عشقی ملایم گف: تو رو خدا اصن برای اینکه نفهمن تو امیر مقاره ای الان میگم بچه ها از بک استیج یه هودی مشکی کاملا پوشیده برات بیارن!  دختره گناه داره امیر جان! یکم اروم تر شدم و ب چشمای پر از اشک دختر خیره شدم ک اونم التماسم میکرد! بعد ب اون دختری ک روی زمین افتاده بود! راس میگه!  اگه فردا بلایی سرش بیاد ممکنه بیان یقه منو بگیر!  بهترین کار آینه ک برم و دهن دختره رو ببندم!نفس عمیقی کشیدم و رو ب رهام گفتم اون هوری منو ببار! دختره از خوشهالی گریش گرفت و کلی ازم تشکر کرد! عشقی هم گف : بهترین کارو کردی امیر جان. رو به دختره گفتم:فقد و فقد برای اینکه دلم ب حالش سوخت! دختره گف عیبی نداره مهم آینه که خواهرم تو رو ببینه رهام هودیم و آورد و همونجا کتمو درآوردم و رو لباسم پوشیدمش و کلاهش و ب حدی آوردم جلو ک فقط لبامو ریشام خودنمایی میکرد! رهام خندید و گف شبیه ایندزدا تو قصه ها شدی که میرن عشقشون و میدزدن! چش غره ای با خنده ب روش رفتم ک دنبالم راه افتاد با تعجب پرسیدم:تو کجا؟؟!! _منم میام! فک کردی داداشم و تو این موقعیت تنها میزارم؟! خندیدم و اون با چن تا بادیگارد سوار ی ماشین شدن با اون دختره! دختره رو هم رو تخت آمبولانس دراز کردن و منم ب عنوان همراه رو صندلی کنار تختش نشستم و حرکت کردیم!....

___________________________

چطور بود عزیزای من؟؟!!!

چی فک میکردیم چی شد؟؟!!😂😂😂

منتظر خبرای هیجان انگیز تر باشید عاااااشقتونممممم بهار 

پارت 3

#دریا

فیلم ک تموم شد و دستامو براش باز کردم و مثه جوجه خودشو جا کرد تو بغلم.از ی طرف دلم براش میسوخت که چرا بهش دروغ گفتم و آگه بفهمه مطمعنا خیلی از دستم دلخور یا ناراحت میشه از یه طرفم نمیتونستم ببینم ناراحته و نمیتونم براش کاری کنم و تحمل دیدن اشکاش و ناراحتیش برام سخت بود! خب چیکار میکردم؟! میزاشتم مثه دیوونه ها خودشو تو ی اتاق حبس کنع یا بزنه ب سرش بره گیشه بلیط فروشی و خودش بفهمه و تازه بعد اون مثه دیوونه ها تا 3 و 4 صب تو خیابونا چرخ بخوره و با هر خاطره ای که یادش میوفته قلبش درد بگیره یا زیر بارون شدید خیس بشه و بی توجه ب اینکه سرما میخوره یا بی توجه که توجه مردم ب خودش بیاره و بیاره ؟!... ن نمیتونستم بیخیال ب این موضوع فک کنم.همونجوری ک داشتم فک میکردم همزمان موهای مارال و هم نوازش میکردم 

#مارال

انقد تو خوابم فرو رفته بودم ک دلم نمیخواست بلند شم اما صدای زنگ تلفن  دریا محکومم میکرد کلافه بلند و شدم و رفتم سمت گوشیش تا رسیدم تماسش قط شد رفتم تو میس کالاش ک یهو ی مسیج از طرف دوستش اومد رو صفحه چشمم خورد نوشته بود:دریا ب مارال گفتی واقعیتو؟! ای بابا چرا جواب نمیدی؟! دررریااااا؟ ؟!!! شک شدم دریا چیو ازم پنهون کردع؟! رفتم بیرون و گوشیشو گذاشتم کنار و منتظرش نشستم تا از حموم در بیاد. میترسیدم! اما چرا؟ ! ی حسی داشتم...اما چ حسی؟! نمیدونستم تنها چیزی ک میدونستم این بود ک حسم خوب نیست...مثه دختر بچه ای ک وسط خیابون پدرمادرشو گم میکنه! یا مردی ک ناخواسته قتل کرده!...نمیدونستم باید چیکار کنم...انقد تو افکارم پرسه میزدم ک متوجه حضور دریا نشدم! ی لحظه سرمو برگردوندم و ب خودم اومدم! _نیم ساعته دارم صدات میزنم بیدار شدی؟! خشک گفتم اره! سری تکون داد و رف سمت اتاقش که دنبالش رفتم! خواست درو ببنده مانعش شدم! بهت زده گف : چیزی شده؟! +ب...باید...با هم حرف بزنیم..._باشه صب کن لباس بپوشم! +ن خیلی طول نمیشه جوابش ی کلمس! سری تکون داد ک این ب این معنی بود که باشه بپرس! +ت چیزی از من پنهون میکنی؟ ! افتاد ب ت ت پته! _چرا میپرسی؟! +پس پنهون میکنی! عصبی گف:تو گوشی منو چک میکنی؟ ! +خودت میدونی ک اصلا اهل فوضولی کردن نیستم چشمم خورد! سرشو ب نشانه ی مثبت تکون داد و نشست رو زمین..._مارال...عزیزم....یادته امروز صب ک مرخصت کردن بهت خبر دادم که بلیط گرفتم برات؟؟!! سرمو تند تند تکون دادم! _راستش....بلیط نیس...ینی کنسرت ندارن هنوز... بخدا قسم قصدم فقط خوشهالیت بود ن اینکه بخوام ی درد ب دردات اضافه کنم ها نه! باور کنبخاطر خودت اینجوری گفتم وگرنه تو دیوونه تر از این حرفایی. یهو میزد ب سرت و میرفت تو خیابون زیر بارون شدید خیس میشدی سرما میخوردی بلایی سرت میومد! اروم لب زد : شرمندم... هیچی نمیگفتم هیچی نبایدم میگفتم. ..من بودم و دستایی که ثانیه به ثانیه سردی رو بیشتر ب خودشون میگرفت... یا اشکایی که بدون مجوز گرفتن از من ناخونده مهمون گونه هام میشدن. ...یا پاهایی که الان هیچ حسی نداشتن و اجازه افتادن بهم و صادر  میکردن!دلم آشوب بود...با هرزحمتی ک شده خودمو رسوندم ب اتاقم نفهمیدم چجوری رسیدم تا اونجا که پاهام همراهیم میکردن...هر قدمی ک برمیداشتم منو بیشتر ب سمت مرگ میبرد...این انصاف نبود...این دستا...آره! همینایی که توان تکون دادنشون و نداشتم و با انبوهی از یخ زدگی محاصره شده بودن. ..همین چشمام که هر روز رنگ خوش ب خودشون نشون نمیدادن و بدتر و پف کرده تر از روز بعدشون...اینا همه متعلق به ی نفره! باید متعلق به ی نفر باشه!  امیر! امیر! امیر! امیری که شب و روز برام نذاشته بود و مقصر تمام این اتفاقات 6 سال بود!... چشامو بستم که صدای جیغ دریا شوکم کرد!_وااااایییییی ماااارااااال توروخدا بیا بیرون معجزه شده! بخدا معجزه اس! آرزوت برآورده شده! امیدوار در اتاقو باز کردم و سمت دریا رفتم! و گوشیشو که روی صفحه اش نشان از استوری رهام و میداد سمت من گرفت...برای تهیه بلیط ب سایت.....چیییییی؟؟؟!!! خدایا خوابم؟!!! یا بیدار؟؟؟!!! خدایا خودت ایندفه واقعی صدامو شنیدی... هول گفتم خب...خب میگرفتی...شونه ای بالا انداخت و گف:منو دست کم گرفتی؟! بعد اسکرین رکورد بلیط و نشونم داد ردیف 4 وااایییی دیگه چی ازین بهتر؟ ؟!! خدایااااا شکرتتتت بابت اینکه هستی! ....

خب خب چطور بود؟؟؟؟!!!

دیالوگی از پارت 4 ک بزودی میزارم( خانوم محترم فردا پس فردا درمورد من چی فکر میکنن؟ ! من دلم نمیخواد خواهرم ناراحت یا اذیت بشه! رهام:شما ک میدونین برای چی میارینش کنسرت؟؟!!!...)

​​​​​​​اوه آوه پارت بعدی چ شود..رو این پارت خیلیییی فک کردم و تازه داستان از این پارت ب بعد شروع میشه!  عاشقتونم بهار 

خبر

عشقا من دو تا رمان و با هم مینویسم گفتم بهتون بگم رمان مرز عشق ماکانی هستش آدرس وب اشتباهی اینجوری شدع mehdisoloukiii.blogfa.com/ منتظرتونم 

پارت 2

#مارال:

تو خلصه دلتنگی داشتم شنا میکردم...انگاری تمام امیدم نا امید شده بود.نمیدونستم کجام؟! نمیدونستم چرا اصن بدنیا اومدم؟ نمیدونستم. ..کل مغزم و این نمیدونستمای لعنتی پر کرده بود...تنهایی جایی که حس میکردم گرمای دستای دریا بود که موهامو پس میزد و دلداریم میداد...دراز کشیده بودیم وسط خونه من سرمو گذاشته بودم رو پاهاش و اونم نشسته بغلم کرده بود.به ی نقطه خیره بودم و پلک نمیزدم...با اینکه خون تو چشمام بیشتر خودشو نشون میداد اما من بیخیال همه چیز و همه کس جز امیر...هر جارو نگاه میکردم انگاری صدای ارامشبخشش و میشنیدم که اسممو صدا میزد. ..آخ ک چه اسم قشنگی داشتم وقتی تک ب تک کلمات اسمم رو لبای امیر پیاده میشدن...ی لحظه پلک زدم و چشام سیاهی رف...دریا ک همش چشمش ب من بود نگران لب زد: مارال...عزیزم خوبی؟! میخوای برات آب بیارم؟!...مارال....مار...مارال.... صدای دریا رو بزور میشنیدم که فهمیدم متوجه غش کردن من شدع...تا همینجاشو یادم بود که چشام کاملا سیاهی رفتن و چیزی نفهمیدم.....چشامو با سختی باز کردم و با دیدن نور چشامو نیمه باز کردم... یکم که ب این ور و اونور نگاه کردم دیدم تو بیمارستانم ی پرستارم بالا سرمه که مثه اینکه داره سرمی که حالا دستای من و محاصره کرده رو تنظیم میکنع...چن بار آب دهنم و قورت دادم و با سختی لب زدم:من...م ..ن...کج...کجام...؟؟!! _نمیخواد خودتو اذیت کنی از هوش رفتی دوستت اوردتت بیمارستان! آخه حیفه دختری ب جوونی تو الان ب این حال و روز افتاده باشع! الان باید کنار پدر مادرت بگی بخندی شاد باشی...حرفاش عصبیم میکرد و باعث سردردم میشد آخه تو که چیزی از زندگی من نمیدونی برای چی همینجوری حرف میزنی؟!...برای اینکه درد سرم کمتر بشه فراموش کردم و سعی کردم ذهنمو که آلوده از هرچی امیره پاک کنم خیلی سخت بود اما دارم خودمو نابود میکنم...ی جورایی فکر کردن بهش عادت زندگیم شدع بود...تو افکارم غرق بودم که صدای دریا منو ب خودم آورد:_عزیزم حالت بهترع؟!! بزور سرمو ب نشونه ی تایید تکون دادم... اونم لبخند زد و خداروشکری تحویلم داد! بعد اعتراضی گف: بخدا سکته کردم میدونی اگه بلایی سرت میومد. ..حرفشو قط کردم:چیکار میکنی؟!!! نگو که میمردی که اصن باورم نمیشه!  من نمیخوام کسی برام دلسوزی کنع بابا دس از سرم بردارین. ...حرفام با اشکهای بی امونم قاطی شده بود ادامه دادم: تو این دنیا من اضافی ام ! بدردنخورم! کیه ک میخواد پا سوز من بشع؟!!! بابا بزارین ب درد خودم بمیرم....  _تو این دنیا ما همدیگرو داریم تو دردت ی چیز دیگس عزیز دلم...تو عاشقی نمیفهمی کور شدی از عشق یه مرد خودتو زدی به کوری!....اما این منم ک دوست دارم این منم که تا تهش باهاتم و از بچگی تا الان باهات بزرگ شدم....ساکت شدم...دیگه نمیخواستم ی کلمه هم ادامه بدم...! دلم میخواست بخوابم اما فکرام اجازه خوابو بهم نمیدادن...محکوم بودم ب بیدار موندن و فکر کردن...! چن ساعتی میگذشت که مرخصم کردن و سوار ماشین دریا شدم و سرمو تکیه دادم ب پنجره و بارونی که بی امون میبارید...و غصه تلخ من که هر لحظه شدت میگرفت....چشممو ی لحظه هم از پنجره جدا نکردم...دلم میخواست ببینمش تنها راهمم کنسرت بود! اره!کنسرت...دریا اومد که با هم بریم الان فرصت خوبیه! رو بهش گفتم:خونه نمیریم! تعجبی نگام کرد:پس کجا بریم؟؟!!! +میریم گیشه بلیط فروشی برا کنسرت!  _دیوونه شدی؟ الان تو این هوا هیچی نشده پاشیم بریم اونجا بلیط بگیریم؟!!! عزیزمن باید یه خبری اطلاعی از ماکان بشع که کنسرت دارن بعد ما میتونیم بریم بلیط بگیریم! عصبی شدم: یعنی چی ک ماکان کنسرت ندارع! دریا من هرجوری شده باید ببینمش باید از نزدیک حسش کنم تو عاشق نیستی بفهمی چ دردی دارع که از عشقت دوری!...من باید برم امیر ببینم...سرمو چسبوندم ب شیشه و آروم و بی سر و صدا اشک ریختم...دریا هم از ماشین پیاده شد و یکم با گوشیش ور رفت و بعد دو سه مین برگشت! _مارال! مارال جان! عزیزم! هیچی نمیگفتم .... _دوس داری بهت ی خبر بدم؟! همین الان ی بلیط کنسرت واست جور کردم. ..خوبه؟! الان آشتی؟ !!! سرمو برگردوندم و ی لبخند کمرنگ زدم! انگار دنیارو بهم دادن...وای خدایا...خوابم؟ !یا بیدار؟!!! خدایا خودت صدام و شنیدی؟!!! از ماشین پیاده شدم و کنترلمو از دست دادم و شرو کردم دوییدن زیر بارون! چ کیفی داشت...دستامو هم باز کرده بودم و از ته دل داد میزدم خدایا ممنونم! ممنوننننممممم! همه داشتن نگام میکردن اما من هیچی برام مهم نبود! دریا اومد بزور دستمو کشید و نشوندم تو ماشین! از خوشهالی گریه میکردم...نفهمیدم چجوری رسیدیم خونه! آخه کلی حرف برای زدن ب امیر داشتم. همرو آماده کرده بودم ک یوقت جلوش خراب نکنم یا سوتی ندم!همه حرفامو باهاش مرور میکردم...تک به تک...کلمه ب کلمه...! ب خودم ک اومدم دیدم رو کاناپه نشستم  و دریا هم تو اتاقه داره لباسشو عوض میکنه! منم حوله دور موهام پیچیده بودم تا سرما نخورم...یهو یادم افتاد به دریا بگم عکس بلیط و برام بفرسته یادگاری نگهش دارم! ارع. ...بعد رفتم تو اتاق و رو ب دریا گفتم:امم. ..میشه عکس اون بلیطو نشونم بدی؟! ک یهو دیدم رنگش عین گچ سفید شد و افتاد به ته ته پته! _عه...را...راستش...میدین. ..ما...مارال...الا...الان...گو....گوشیم ش...شارژ ندارع! بعد اومد سمتم و هولم داد ب طرف در و برق و خاموش کرد و گف:بیخیال بریم رو کاناپه بشینیم و فیلم ببینیم! منم ک از خوشهالی تو پوست خودم نمیگنجیدم بیخیال شدم و نشستیم رو کاناپه و ی فیلم گذاشتیم وقتی فیلم شرو شد یاد گذشته خودم افتادم که چقد سخت بهم گذشت...از پرورشگاهش تا بزرگ شدن تو ی مکان غریب....دریا یکی زد رو بازوم  و گف:چیزی شده؟!  +راستش....داشتم به خودم فک میکردم که تو اون پرورشگاه ب اون بزرگی من ن پدر مادرم و میشناختم ن اصن اسمشو نو میدونستم...بدون پدر مادر بزرگ شدن سخته دریا...خیلی سخته...! _ارع عزیزم چ خاطرات بدی داشتیم....هرروز بجای اینکه تو آغوش پرمهر مادرمون باشیم رو تخت خشک میخوابیدیم و صب با کمر درد پا میشدیم...اما عزیزم. ..الان وقت فک کردن ب گذشته نیس... الان باید فک کنی ایندتو چجوری بسازی! بعد اعتراضی گف:بیا دیگه فیلمم تموم شد نزاشتی هیچی ازش بفهمم!  خندیدم و گفتم:راس میگی...دیگه مهم نیست...الان مهم ترین چیزی ک باید بهش فک کنم کنسرت ! چ حرفایی آماده کردم تا ب امیر بزنم باورت میشع دریا؟!! هر روز همرو با خودم تکرار میکنم هر روز تمرین میکنم!.....اونم لبخند میزد و با اشتیاق مهمون حرفای من شده بود.....

________________________________

ادامه دارد....

به نظرتون واقعا دریا بلیط گرفته؟!...

یا وقتی که مارال میره پیش امیر چی بهش میگه؟!!!

امیدوارم دوس داشته باشین عاشقتونم بهار!

 

×امیر  و  مارال× ... عمق دریای نگاه تو یا غم تلخ بی آوای من؟ !!!

×رهام و دریا× ...عشق تو ی نگاه یا ما همچین اسمی روش گذاشتیم؟ !!!

پارت 1

#دریا

عهههه چقد چراغ قرمز! خیلی مونده تا سبز بشه ای باباااا یکم ک صب کردم چراغ سبز شد و پام و گذاشتم رو گاز و سری خودمو رسوندم خونه بین راه یادم افتاد ی چیزی برا خونه بگیرم هیچی تو خونه نداشتیم! بعد ی ربع رسیدم دم خونه و برا اینکه مارال و اذیت نکنم با کلید درو باز کردم و تا رسیدم خونه مارال درو باز کرد! ای بابا باز چرا اینجوریه؟! اعتراضی نگاش کردم:ای بابا دختر! نمیشه ما ی بار میایم خونه تو لبخند رو لباتو باشع؟!!! بسه دیگه مریض شدی بخداااا هیچی نگفت و از جلو در رف کنار ک بیام تو .... عه؟!!! همه جا رو تزیین کرده بود! ی تم تولد خیلیییی توپ! مگه تولد کیع ک انقد تدارک دیدع؟؟! همینجوری ک داشتم فک میکردم تازی یادم افتاد و ی نفس عمیق کشیدم! امروز سوم دی هست! تولد عشق جنابعالی امیر خان!...وای خدا ما هر سال همین بساط و داشتیم! هر لحظه که بیشتر بهش فک میکردم بیشتر به عقل مارال شک میکردم! آخه آدم برا کسی که تو زندگیش نیس تولد میگیرع؟! تو افکارم بودم که دیدم مارال دارع کیک و از یخچال میاره دیونست بخداااا. رفتم سمتش :مارال جان عزیزم فک نمیکنی زیادع روی کردی؟!! چشاش کبود بود دماغشم قرمز ! قشنگ معلوم بود من نبودم گریه کرده! ادامه دادم:آخه عزیزمن چرا انقد خودتو نابود میکنی؟! بازم هیچی نمیگف! دیگه داش عصبیم میکرد مثه گیجا فقد ب کارش میرسید کیک گذاش رو عسلی و شمعی روشو روشن کرد اصن ب حرفای منم توجه نمیکرد یهو رف تو اتاق و با ی کادوی بزرگ اومد بیرون! وای خدایا این دیونه شده یا از قبل دیوونه بوده؟!!!! آروم با صدای لرزونش گف: این.... این برای...ا...ام....   نمیتونست اسمشو ب زبون بیاره! براش سخت بود . باورم نمیشه ی آدم انقد ی نفر و دوس داشته باشه! لب زد: ام....امی.....امیر..... که یهو بغضش ترکید و نشست رو زانوهاش. سری رفتم سمتش و محکم بغلش کردم و دلداریش دادم. اما اون بدتر میشد اروم گف:میسوزه .... +چی؟ چی میسوزه؟!!!  _چشام. ...چشام دارع میسوزه. عصبی گفتم :بس ک گریه میکنی بخدا این مرد ارزش گریه هاتو ندارع! عصبی تر از من گف:دااارع! امیر ارزششو داررررع میفهمیییییی؟!!! (با داد ) بعد خودشو جم و جور کرد و گف:پاشو بیا شمعارو فوت کنیم.... +ما فوت کنیم؟!!!!! _امیر اینجاس ک فوت کنه؟!!! ما ب یادش فوت میکنیم. ... بعد رف سمت کیک و ی آرزو کرد و بغضش اجازه نمیداد ک فوت کنه! تا خواست خم شه و فوت کنه اشکاش شمعارو خاموش کردن! ........ بعد ی لبخند تلخ بهم زد که من فک کنم حالش خوبه اما من اونو از خودمم بیشتر میشناختم درکش میکردم.... منم ب روش لبخند میزدم هردومون وانمود نمیکردیم اما خب....تو فکر بودم ک دیدم مارال دارع کادوی امیرو باز میکنه! ی تابلوی بزرگ با عکس خودش. ... چن ثانیه ک به عکسش خیره شد دوباره گریش گرف...ای خدااا! این چ سرنوشت تلخیه ک برای خواهرم رقم زدی.... هرروزش با گریه شروع میشه با گریه ام تموم میشه... خودت ی کاری کن... کنسرتم نداشتن ببرمش یکم حال و هواش عوض شه! .....

ادامه دارد.....

رمان کوری ب قلم بهار /امیدوارم خوشتون اومدع باشع! 

در ضمن لازم ب ذکر هستش داستان این دختر داستان زندگی بنده هستش دقت کنید رمان واقعیت ندارع اما اوایل رمان داستان زندگی خودم هست! 

خلاصه ک دوس داشته باشین و حمایت کنین عاشقتوووونمممم

مقدمه رمان

این لحظه درکنارتو بودن را دوست دارم....همه را در دفترچه مغزم یادداشت میکنم و ب خاطر میسپارم حتی آن دنیا....

بلاخره روزی به تو ثابت میکنم که چقدر عاشقت هستم و عاشقانه تورا دوست میدارم....اما تو حس نکردی!...

روزی که تمام خاطره هایم را مرومیکنم و یاد تو میافتم اشک هایم سرازیر میشود و تو بی توجه ب عشق من و من بی توجه به بی توجهی تو به خودم بزور رسانی میشوم.....!

                                 $ مارال و امیر$

#رمان عاشقانه کوری به قلم بهار