#امیر

وارد تالار که شدیم کل فامیلمون منو انگشت نما کرده بودن و کلی قربون صدقم میرفتن...منم چاره ای جز خجالت کشیدن نداشتم خاله فریبا با ذوق اومد طرفم و سر تا پام و نگاه کرد و گف: به به چه خوشتیپ چه متین چه عاقا! باورم نمیشه این امیر همون امیر کوچولوی شیطونی باشه که از دیوار راست بالا میرفت ماشالله ماشالله تخته هم نیس بزنم به تخته چقد بزرگ شدی چقد عاقا شدی! بعد با شیطنت رو به همه گف: وقت نیس این عاقا ی خوشتیپ و شوهر بدیم؟! بعد همه خندیدن و مامانم گف:امیر جان خودش باید این حس و داشته باشه و تجربه کنه! باید عاشق شده باشه... و گرنه ما از خدامونه تو لباس دامادی ببینیمش حالا ک خیلی خاطر خواه داره لب تر کنه یه میلیون نفر واسش میمیرن. .! از خجالت آب شده بودم و لپام قرمز شده بود ک اروم گفتم:مامان جان حالا اینجوریم ک شما میگی نیس باور کن لطف دارین! بابام از اونور گف:چیه مگ مامانت دروغ میگع؟ بعد رو ب مامانم گف :اتفاقا زدی به هدف! ماشالله کلی کشته مرده داره پسرم! خاله از اونور گف: دقیقا عین عسل میمونه خواهرزادم! چشم حسودت کور! اونجا بود ک اعتراض علی بلند شد:عه؟ امیر عسله؟ پس من چیم اونوقت؟ هیچی دیگ! بدبخت این ته تغاریا! همه خندیدیم ک گفتم :چیه حسودت شد؟! از خداتم باشه من داداشتم! همینجوری گرم صحبت بودیم که خاله مریم اومد و رو بهمون گف:عه شما هنوز اونجایین؟ مهمونا منتظر امیرن! بیاین دیگ...همه راهنماییم کردن سمت سالن اصلی و نشستیم کنار یه میز و یه گارسون اومد طرفمون و تک سینی که تو دستش بود چن تا شامپاین بود و سینی و گرف سمتم ک یکی بردارم! اما من دستشو رد کردم خیلی میونه خوبی با ویسکی و شامپاین نداشتم...خاله و اینا برداشتن که یه لحظه احساس خفگی بهم دس داد! باید میرفتم بیرون داشتم خفه میشدم...با یه عذر خواهی کوچیک کت کرم رنگمو دراوردم و پیرهن سفیدم جلوه میداد! با عجله رفتم سمت در که نگرانی شونو رو خودم احساس کردم ولب واقعا نمیتونستم بیشتر بمونم بین راه با یه گارسون برخورد کردم که سینی دستش بود و کل شامپاین و روم خالی کرد و پیرهنم کاملا خیس شد و به بدنم چسبید...اصلا خوشم نمیومد پیرهنم خیس بشه که گارسون با شرمندگی گف:وای ببخشید امیر خان! توروخدا بزارین کمکتون کنم مریم خانم بفهمه بیچارم میکنه! بدون دادن جوابی بهش رامو سمت در پیش گرفتم و رفتم بیرون!....

#مارال

خیلی صب کرده بودم...دلم میخواست امیر الان ب یه بهانه بیاد بیرون تا ببینمش...وای چی میشد این آرزوم برآورده شه...!همین الان چشامو ک ببندم و باز کنم جلو روم ببینمش! ...تصمیم گرفتم امتحان کنم...چشامو بستم تو دلم 3 ثانیه شمردم و وقتی چشامو باز کردم شک نداشتم خواب میبینم...ها؟چیشد؟امیر....؟؟!! خودش بود....وای خدا....چرا پیرهنش انقد خیس بود؟ جوری ک چسبیده بود ب بدنش و بدن نما بود! دلم غش رف براش...طرز نگاهش به پیرهن خیسش و گره خوردن ابروهاش تو هم...تو دلم کلی آب دهنمو قورت میدادم...نفسم جلو روم داشت دلبری میکرد...فاصله ای باهم نداشتیم و تصمیم گرفتم این فاصله رو از بین ببرم! قدمامو با جرعت بردم سمتش ک صدای قدمای تندم و سمت خودش حس کرد و سرشو گرف بالا ک تو چشام قفل شد و من تو عسلیاش...دقیق رو ب روش وایسادم و هیچی نمیگفتم...از سستی پاهام تا بند اومدن زبونم همه و همه وصل میشد بهش...تن تن نفس میزد و با تعجب خیره بهم بود...به زبون اومدم و سکوت بینمون و از بین بردم: نمیگی انقد که پیرهن سفید میپوشی انقد که عاقا میشی دل من میره برات؟!... نزدیکتر شدم...+دوس داری دیوونم کنی؟!.... آب دهنشو قورت داد و لب زد:تو اینجا چیکار میکنی؟ تعقیبم کردی؟اره....کردی...به چه حقی؟ من و تو چ صنمی با هم داریم؟ ها؟ جواب بده زود باش...ده حرف بزن دختر عصبیم نکن...بغضم گرف و گفتم:اروم باش امیر.... _ن نمیتونم اروم باشم...اصن....اصن مگ میزاری اروم باشم؟...تا چش باز میکنم تو رو میبینم.. تا ابرو ریزی نکردی و تا کسی ندیده ما رو با هم از اینجا برو...نزدیکتر شدم....+مثلا ما رو با هم....ببینن چه فکری میکنن؟ زبونش بند اومد...+ها؟ چه فکری میکنن؟!...اینکه منو تو عاشق معشوقیم؟ یا دوس دخترتم؟ !.... _دیگ داری از حد خارج میشی...ببین...ببین...اصن...هر چی میخوای بهت میدم فقد از اینجا برو...+خب...باشه..._خب بگو بینم چی میخوای؟ یکم بهش خیره شدم و گفتم:خودتو....میخوام....! پوفی کشید و چش غره رف...+چرا ازت سیر نمیشم امیر؟ چرا انقد...._باشه انقد تکراری حرف نزن! از اینجا برو...خودتم میدونی این چیزی ک میخوای شدنی نیس....سری تکون دادم...+امیر....امیر....امیر....تو نمیدونی عاشقی ینی چی....نمیدونی....نمیدونی وقتی اشکات مهمون گونه هات شدن و بهت امون ندادن ینی عاشقی....نمیدونی وقتی کل زندگیت بشه یه نفر ک حتی خودشم نمیدونه چقد براش مهمی ینی عاشق شدی....نمیدونی امیر....اینارو نمیدونی.....صدام رف بالاتر... باز چرا ساکت شدی؟ امیر خستم....از خودم.. .از زندگی....از مردمی ک سعی دارن منو از تو جدا کنن...از این مردی ک سعی دارن تو رو ازم بگیرن....خستم....   بخدا خستم... ​​نمیخوای چیزی بگی؟ امیر من چیز زیادی ازت ن خواستم! نه میخوام دنیایی به پام بریزی نه مجبور باشی هر چی میگم بگی چشم..  من غرورمو فقد پیش تو له کردم....پیش تو نابود کردم ...امیر یه دختر وقتی غرورش بشکنه...ینی دیگ تموم....دارم میگم دوست دارم مهمی برام میفهمی اصن؟ با چشات میبینی منو؟چرا کنارتم ولی نمیبینی منو؟ یا شایدم خودتو زدی به کوری...! _بسه! بزور نمیتونی آدما رو عاشق خودت کنی....نمیتونی.... صدام با گریه هام قاطی شده بود ک داد زدم :امیر یه چیز و بدون....جونمو ازم بگیری بیخیالت نمیشم...تا بهت نرسم اروم نمیشینم و ایمان دارم تو هم عاشق من میشی! پوز خندی زد و گفتم: تو این دنیا دو تا کور هستن! یکیش تو!که نمیبینی چقد دوست دارم....! یکیشم من ک جز تو کسیو نمیبینم... ! امیر به من نگا کن. ....صورتشو کرده بود اونور و توجهی نمیکرد....دلم میخواست با دستام صورتشو بگیرم اما هنوزم هیام بهم اجازه نمیداد. ... یه لحظه برگشت سمتم به صورت خیسم نگا کرد که یه لحظه نفهمیدم چی شد که دستاشو قاب کرد دور صورتم و محکم منو بوسید.. ... از چیزی ک میدیدم باورم نمیشد و تا سکته چیزی نمونده بود....باورم نمیشد....چیکار کرد؟!.... تو گنگی بودم....اروم لباشو از رو لبام برداشت که صورتشو برگردوند و با چیزی که دید چشاش از حدقه زدن بیرون! کنجکاو شدم ببینم ب چی نگا میکنه ک خودمم از تعجب شاخ دراوردم و چشام گرد شد.....چی؟؟؟ امکان نداره....

_______________

تقدیم نگاهتان 

نظر یادتون نرع داریم ب قسمتای هیجانی میرسیم😉