پارت 7
#مارال
دریا دستمو ول کن امیر الان میره نمیتونم بهش برسم. _تو دیوونه ای دختر ن دیگه نمیزارم خودتو بدبخت کنی! راه بیوفت ببینم! +گفتم دلم کن آخ دستم درد گرفت. من هیچ جا نمیام _مارال همینی که.... نزاشتم حرفشو کامل کنه و یه تاکسی گرفتم. دریا اومد دنبالم که سری سوار تاکسی شدم و راه افتادم سمت سرنوشتم...آینده ای که 6 ساله منتظرشم...شایدم همون رویایی که نه شبا میذاشت بخوابم نه روزا میزاشت بخندم! همون چیزی که من دنبالشم و الانم دارم میرم سمتش...اره! همون! فقد چن قدم تا ارزوهات فاصله داری! تحمل کن....نفس عمیقی کشیدم و شیشه پنجره رو دادم پایین و ب بارونی که نم نم میبارید خیره شدم.هوا خیلی سرد شده بود.منم سرد شده بودم! اما چرا؟ ی نگا ی دستای لرزونم ک نشان از یخ زدن میداد کردم و برا اینکه بیشتر یخ بزنن بردم جلوی شیشه ی ماشین و سرما رو تو خودشون جم کردن. انقد دستمو اونجا گذاشتم ک دیگه چیزی حس نمیکردم...بی حس شده بودن. خوشهال بودم...اما نمیخندیدم! چشامم نمیخندیدن! شاید خوشهالی باشه با چاشنی ترس....یا استرس. ...ن بابا! اصن همچین چیزی وجود نداره! پس یکی از ایناس...ولی کدوم؟ انقد استرس داشتم که دل پیچه گرفتم و مجبور شدم دستمو رو دلم فشار بدم! باید پیاده میشدم یا دکتری جایی میرفتم اما بخاطر رسیدن ب امیر قید همشو زدم....مارال...این دیگه آخرین فرصتته! خوب ازش استفاده نکنی از دست میره! با این حرفم بیشتر جرات جلو رفت ب امیر و پیدا کردم. . .به ماشینش خیره شدم.... چون من پشت ماشینشو میتوتستم ببینم موهاش از پشت خودنمایی میکردن!... چ موهایی...موهایی که بخاطر باد تکون میخوردن و همزمان دل منم تکون میخورد...نمیدونم چن ثانیه یا چن دقیقه ب موهاش خیره بودم و تو رویا غرق! که ب خودم اومدم و تا رسیدن بهش سرم و گذاشتم رو شیشه ی پنجره و چشامو بستم. .....
#امیر
هر چن ثانیه یه بار دستمو لاب لای موهام میبردم و چنگشون میزدم.خدا خدا میکردم که کسی منو اون شب تو اون بیمارستان نشناخته باشه وگرن فاتحم خونده بود! ن امیر! تو خودتو کامل پوشونده بودی فک نکنم کسی تورو شناخته باشه! اره بابا چیزی نیس... پس اگه چیزی نبود باز چرا استرس داشتم؟؟!!هوففف بیخیال استرسم شدم و سعی کردن تا راه رسیدن ب خونه خودم و سرگرم کنم...ب گوشیم ی نگا انداختم. اوه اوه! میس کالا رو ببین! 12 بار علی 15 بار خاله 20 بار بابا! وای خدا! جوابشو نو چی بدم؟ تصمیم گرفتم ب خاله زنگ بزنم علی ک دهن لقه ب بابا هم ک نمیتونم بگم پس بهترین کار این ب خاله زنگ بزنم اره! نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو گذاشتم در گوشم که اروم اروم بوق میخورد...نرسیده ب بوق سوم جواب داد ! _الو امیر ؟! +الو خاله توروخدا هیچی نپرس چون میدونم چی میخوای بپرسی! _خودت بودی چ جوابی میدادی؟؟!!! سرم و گرفتم پایین و گفتم:+ معذرت میخوام! _کجایی الان؟! میدونم از ترس اینکه بابات نفهمه ب من پناه آوردی! خب بگو نترس ب کسی نمیگم! خب! امییییررررر حرف بزن دیگه نصفه جون شدم! +خاله....من....من.... گفتنش سخت بود! +خاله....من.... _یه بار دیگه بگی خاله من از همینجا یکی میزنمت! حرف میزنی یا ن؟! +چرا چرا....خب راستش.... یا شار گف تا صب بمونین بکم تمرین کنیم برا موزیک جدید! _همین؟؟!! گفتم حالا چیشده! اشکالی ندارع +ن خب آخه بابا شاید عصبی بشه شاید پیش خودش فک کنه پسرم خونه دوستاش و ب خونه پدرش ترجیح میده! _خخخخ نترس من ی جوری باهاش حرف میزنم که عصبی نشه زود بیا خونه نگرانتن! لبخندی زدم و گفتم خاله ی خودمی! _پررو نشو زود بیا! با ی باشه کوتاه تلفنو قط کردم و استرسم کمتر شد.. نفس عمیقی کشیدم اره اینجوری بهتره...بهش ماجرا ی دیشبو میگفتم زندم نمیزاشت! ب ساعت نگا کردم 8 صب و نشون میداد! اوه! ینی من سه ساعته تو ترافیکم؟ ! ولی خب نزدیک بودم بارون نم نم میبارید و با هر بادی که میومد تنم ب لرزش میوفتاد...رفتم تو کوچه و ماشین و دم خونه پارک کردم و بدون هیچ استرسی انگار ن انگار دیشب اتفاقی افتاده راه افتادم سمت در! آیفون و زدم که علی با دیدن من ذوق زده شد و درو باز کرد رفتم تو هر لحظه ک به خونه نزدیک تر میشدم استرسم بیشتر میشد. ..ولی چ استرسی؟ اروم باش امیر! علی درو باز کرد و با دیدنم چشاش و گرد کرد:_چ عجب عایمقاره! ازین طرفا! ببخشید زحمتتون شد تا اینجا اومدین؟ خب نمیومدین باور کنین خیلیم مهم نبود بیان! نیشخندی بهش زدم و همون طور که از کنارش رد میشدم یه لوس نثارش کردم که در خونه رو بست و دنبالم راه افتاد. بابا تو پذیرایی نشسته بود رفتم سمتش و گفتم سلام بابا! که از جاش پرید و مات نگاهم میکرد! اوه اوه خاله کجایی بیای ب دادم برسی! _کجا بودی امیر؟ و تندی اومد طرفم...ب بازوهام دست زد و گف:جاییت درد نمیکنه؟! سالمی؟ ! سرما نخوردی؟ +بابا بابا! اروم باش ن چیزیم نیس! _پس کجا بودی که تا صب نیومدیخونه؟ مگ نگفتی خستم بعد کنسرت ی راست میرم خونه؟! کو؟ پس چرا نیومدی؟ میدونی مادرت چقد منتطرت موند الان ی ارام بخش بهش تزریق کردن! با نگرانی خواستم برم پیشش ک دستم گرف:_ الان ن امیر بزار استراحت کنه! خیلی نگرانت بود! سرم و انداختم پایین و گفتم:بخدا شرمندم! _حالا کجا بودی؟ تا نگی ولت نمیکنم... + من...راستش...خوب من... که خاله از اونور اومد و حرفم و قط کرد:امیر جان با دوستاش بوده برا تمرین موزیک و ازین کارا تا صب پیششون بوده! بعد رو بهم گف:خوبی امیر؟ سری تکون دادم ک مرسی ک ب دادم رسیدی! یهو متین و بهار مثه دوتا جوجه دوییدن سمتم و منم خم شدم که راحت تر هردو شون و بغل کنم! +ای کلکا! چقد زود بیدار شدین؟! بهار با اون صدای بچگونه و دلبرش گف:عمو امیر منتظرت بودیم! متینم گف:عمو امیر میخواستیم باهات قایم موشک بازی کنیم! دلم میخواست بخورمشون این دوتا وروجکو! + الهی من فداتون بشم الان ک نمیشه بازی کرد بریم بخوابیم بعد .... ادامه حرفمو با قلقلک دادن جفتشون تموم کردن ! زیر دستم غش کردن از خنده خاله عم اعتراضی میگف ولشون کنم اما من دس بردار نبودم... دیگه جفتشون از دستم فرار کردن پشت خاله وایسادن. ..خواستم دوباره برم سمتشون که مامان اومد جلوم وایساد...چقد ضعیف شده بود! روپاهام وایسادم روبروش....
_________________
پارت بعد بسی خبیثانه و خنده دار😂😂😂
در کل امیدوارم خوشتون اومده باشع!
عاشقتونمممم بهار😘 نظر فراموش نشودددد