پارت 1
#دریا
عهههه چقد چراغ قرمز! خیلی مونده تا سبز بشه ای باباااا یکم ک صب کردم چراغ سبز شد و پام و گذاشتم رو گاز و سری خودمو رسوندم خونه بین راه یادم افتاد ی چیزی برا خونه بگیرم هیچی تو خونه نداشتیم! بعد ی ربع رسیدم دم خونه و برا اینکه مارال و اذیت نکنم با کلید درو باز کردم و تا رسیدم خونه مارال درو باز کرد! ای بابا باز چرا اینجوریه؟! اعتراضی نگاش کردم:ای بابا دختر! نمیشه ما ی بار میایم خونه تو لبخند رو لباتو باشع؟!!! بسه دیگه مریض شدی بخداااا هیچی نگفت و از جلو در رف کنار ک بیام تو .... عه؟!!! همه جا رو تزیین کرده بود! ی تم تولد خیلیییی توپ! مگه تولد کیع ک انقد تدارک دیدع؟؟! همینجوری ک داشتم فک میکردم تازی یادم افتاد و ی نفس عمیق کشیدم! امروز سوم دی هست! تولد عشق جنابعالی امیر خان!...وای خدا ما هر سال همین بساط و داشتیم! هر لحظه که بیشتر بهش فک میکردم بیشتر به عقل مارال شک میکردم! آخه آدم برا کسی که تو زندگیش نیس تولد میگیرع؟! تو افکارم بودم که دیدم مارال دارع کیک و از یخچال میاره دیونست بخداااا. رفتم سمتش :مارال جان عزیزم فک نمیکنی زیادع روی کردی؟!! چشاش کبود بود دماغشم قرمز ! قشنگ معلوم بود من نبودم گریه کرده! ادامه دادم:آخه عزیزمن چرا انقد خودتو نابود میکنی؟! بازم هیچی نمیگف! دیگه داش عصبیم میکرد مثه گیجا فقد ب کارش میرسید کیک گذاش رو عسلی و شمعی روشو روشن کرد اصن ب حرفای منم توجه نمیکرد یهو رف تو اتاق و با ی کادوی بزرگ اومد بیرون! وای خدایا این دیونه شده یا از قبل دیوونه بوده؟!!!! آروم با صدای لرزونش گف: این.... این برای...ا...ام.... نمیتونست اسمشو ب زبون بیاره! براش سخت بود . باورم نمیشه ی آدم انقد ی نفر و دوس داشته باشه! لب زد: ام....امی.....امیر..... که یهو بغضش ترکید و نشست رو زانوهاش. سری رفتم سمتش و محکم بغلش کردم و دلداریش دادم. اما اون بدتر میشد اروم گف:میسوزه .... +چی؟ چی میسوزه؟!!! _چشام. ...چشام دارع میسوزه. عصبی گفتم :بس ک گریه میکنی بخدا این مرد ارزش گریه هاتو ندارع! عصبی تر از من گف:دااارع! امیر ارزششو داررررع میفهمیییییی؟!!! (با داد ) بعد خودشو جم و جور کرد و گف:پاشو بیا شمعارو فوت کنیم.... +ما فوت کنیم؟!!!!! _امیر اینجاس ک فوت کنه؟!!! ما ب یادش فوت میکنیم. ... بعد رف سمت کیک و ی آرزو کرد و بغضش اجازه نمیداد ک فوت کنه! تا خواست خم شه و فوت کنه اشکاش شمعارو خاموش کردن! ........ بعد ی لبخند تلخ بهم زد که من فک کنم حالش خوبه اما من اونو از خودمم بیشتر میشناختم درکش میکردم.... منم ب روش لبخند میزدم هردومون وانمود نمیکردیم اما خب....تو فکر بودم ک دیدم مارال دارع کادوی امیرو باز میکنه! ی تابلوی بزرگ با عکس خودش. ... چن ثانیه ک به عکسش خیره شد دوباره گریش گرف...ای خدااا! این چ سرنوشت تلخیه ک برای خواهرم رقم زدی.... هرروزش با گریه شروع میشه با گریه ام تموم میشه... خودت ی کاری کن... کنسرتم نداشتن ببرمش یکم حال و هواش عوض شه! .....
ادامه دارد.....
رمان کوری ب قلم بهار /امیدوارم خوشتون اومدع باشع!
در ضمن لازم ب ذکر هستش داستان این دختر داستان زندگی بنده هستش دقت کنید رمان واقعیت ندارع اما اوایل رمان داستان زندگی خودم هست!
خلاصه ک دوس داشته باشین و حمایت کنین عاشقتوووونمممم