#امیر 

بین راه یه پرستار مدام میومد بالا سر دختره و سرم شو چک میکرد و وضعش و ب دکتر اطلاع میداد. یه چش غره رفتم. آخ. ..چ گیری افتادیم ببین توروخدا! الان من باید پیش خونوادم باشم ن پیش این دختره ی...لا الله الی الله! بیخیالش شدم و همون طور ک کلاهمو بیشتر میدادم جلو ک چیزی از چهره م معلوم نباشه سرمو بین دو تا دستام گرفتم و چشام و بستم. خیلی خسته بودم،کم کم داشت چشام سنگین میشد که صدای ضعیفی و شنیدم! اون دختره بود ک بهوش اومده بود و بزور چشاش و باز نگه داشته بود. از خوشهالی اشکش دراومد ک نا نگرانی گفتم؛ توروخدا انقد ب من نگاه نکن! دوباره پس میوفتی ها! ی لبخند کمرنگ زد ک دوباره بغضش ترکید:امی...ام....امیرررررر. ... هوففف ای خدا! من چیکار کنم؟! دلداریش ک نمیتونم بدم! همچین بی تفاوتم نمیتونم باشم! ک با خونسردی گفتم:ببین دختر! فقد برای اینکه دلم ب حالت سوخت با هات اومدم وگرن هر خواننده ای انقد واسه خودش ارزش قاعله که هیچ چیو جز پولش و خودش ن میبینه!  _می...میدونم...تو چقد مهربونی.... ساکت شدم.که دیدم سعی میکنه دستش و ب دستم نزدیک کنه...بهت زده نگاش کردم.تا خواست دستش و بزاره رو دستم دستمو کشیدم کنار. اما نا امیر نشد:_باشع...پس...لا...لااقل...لااقل...روت و ازم برنگردون....توروخدا امیرررررر. ...ی ثانیه نگاش کردم ک خندید و چشاش و بست فک کنم خوابش برد...پوفی کشیدم که رسیدیم دم بیمارستان! دختره رو با تخت و سرمی ک ب دستش وصل بود بردن یه اتاقی و من دیگه جلو نرفتم و پشت در منتظر وایسادم...واقعا مسخره اس! منتظر ی غریبه ام.ک بادیگارد اومد سمتم و گف:آقا اگه چیزی خواستین بهم بگین. سرم و ب نشونه ممنون تکون دادم که رهام اینا رسیدن بهمون. رهام اومد و محکم بغلم کرد:آخ خوب شد ک تو هم اومدی چ خوب ک تو رو دارم رهام! خندید و گف حالش چطوره؟ ! +نمیدونم. _تو آمبولانس حرفی نزد؟؟!! +چرا... _چرا سرت و میگیری پایین؟! حرفت و کامل بزن امیر! + خیلی وابستمه...میترسم... _از چی؟! +از اینکه فردا پس فردا حالش بدتر بشه و ما رو مقصر بدونن اونموقعس که همه چی خراب میشه! مردم ید راجبمون فک میکنن... _انقدم بی انصاف نیستن اولا اگه این دختر واقعا عاشقت باشه بخاطر اینکه تو رو تو دردسر نندازه هر کاری میکنه و قصدش فقد خوشهالیته!   +امیدوارم... نشستیم رو صندلی که دختره اومد سمتم:ممنون امیر. آگه نبودی نمیدونستم باید چیکار کنم! الان میخوای...میخوای بری؟؟!! خشک و جدی گفتم:تا بهوش بیاد! لبخند کمرنگی زد که انگار دلش قرص شد از حرفم. کلافه سرم و بین دوتا دستام گرفتم و ب زمین خیره شدم...

#رهام:

خیلی منتظر موند یم. ..اوف پس چرا خبری ازش نشد؟! حالا خوبه تیر نخورده!😑😑 کلافه رفتم سمت آبخوری و تا خواستم ی لیوان بردارم دست یکی رو دستم نشست...انگاری اونم میخواست لیوان بردار!  برگشتم دیدم همون دخترس! دختره با کمال پررویی چش غره رف و بلند گف:دستت و بردار میخوام آب بخورم! چرا انقد این رو مخه! دندونام و رو هم فشار دادم:اما من اول اومدم پس احترام تو نگه دار بزار بزرگتر از خودت بردار اول! اما اون همش لج میکرد..._گفتم اول من اومدم! +هه! همه شاهدن!  اول کی اومد میخوای بپرسیم! سرش و تکون داد و گف باشه بپرسیم! تا خواستم برم نصفه راهی برگشتم...نگا توروخدا کارم شده با ی ابله فک زدن😑 _چی؟؟!! چی گفتی؟؟!!! کفری شدم و برگشتم سمتش...+همین ک شنیدی! بهت برخورد؟!! آخ آخ ببخشید شاهزاده خانم  نه نه ببخشید ماهزاده خانوم!...عصبی شد و خواست بیاد موهام و بکشه که صدای دکتر اومد! و مثه باد خودش و رسوند به دکتر. _اقای دکتر چی؟؟! چیشد؟؟! خواهرم خوبه؟! توروخدا حرف بزنین! دکتر:جای نگرانی نیست! بعد رو به امیر گف:چرا اینجوری شد که امیر سرش و گرف پایین. ..دختره اروم لب زد: بخاطر. ..بخاطر این عاقا....و ب امیر اشاره کرد! دکتر:ب هر حال نباید این عاقا چن روزی بهش نزدیک باشه هیجانی میشه و زیادیش باعث مرگش میشه! ای خدا!  امیر درس گف. نکنه خونش بیوفته گردن ما؟،!! خدایا خودت کمکمون کن.صندلی خالی نبود فقد کنار دختره یکی بود! منم چقد مشتاقم برم پیشش بشینم😑😑 تو عمرم تا حالا انقد از یکی متنفر نبودم...ترجیح دادم سرپا وایسم...که پاهام خسته شد و با خودم گفتم:رهام تو چرا انقد واکنش نشون میدی؟! برو بشین اونم آدمه نمیخورتت که! اره برو! با این حرفم رفتم سمتش و کنارش نشستم.روم و کرده بودم اونور که قیافه مزخرفش و نبینم که صدای آروم گریش ب گوشم خورد برگشتم و نگاش کردم! _آگه. ...آگه. ...بهوش نیاد ... هیچ وقت...هیچ وقت...خودمو...نمی...نمیبخشم هق هق هق.... با لجن نرمی گفتم:تو ک میدونی برا چی اوردیش کنسرت؟!! عصبی شد:این سوال و اونجام ازم پرسیدی.  جوابشم گرفتی.انقد رو اعصاب من نباش! غریدم :ن که خیلی دوس دارم با تو بحث کنم اصن لذت میبرم😑😑😐 و جفتمون رو مون و کردیم اونور که امیر کلافه دستم و گرف و گف:پاشو بریم فایده نداره!  بادیگاردا اومدن پشت سر من و امیر و راهنماییمون کردن که دختره اومد ب التماس کردن: امیر توروخدا بزار بهوش بیاد لااقل بعد برو خواهش میکنم ازت! امیر نسبتا عصبی گف:خانم تا الانشم خیلی موندم بعدشم دوستتون بین راه بهوش اومد و منو دید! و راه افتادیم که بریم که یهو پرستار گف:امیر....امیر کیه؟؟؟!!! بیمار بهوش او مده و میخواد ی نفر ب اسم امیر و ببینه!  همه برگشتیم و سر راهمون متوقف شدیم!

#امیر:

الان ک دارم میرم باید بهوش بیاد؟ ؟!!! کلافه با زور سمت اتاقش روانه شدم و رو صندلی کنار تختش نشستم تو خواب و بیداری بود اما حرف میزد...بزور نگام میکرد! هیچیم نمیگف سکوتش عصبی ترم میکرد! جدی لب زدم:من....من...داشتم....می...میرفتم که بهوش اومدی ...شانس آوردی ک برا آخرین بار ببینیم! ناراحت و با بغض گف:آخر. ...آخرین. ...بار؟؟؟؟!!!! چش غره ای نثارش کردم و خواستم ی چیزی بهش بگم که از شیشه ای که توی اتاق بود و توی راهروی بیمارستان کاملا معلوم بود خیره شدم و بابام و علی و دیدم! ای وای...دارن میان سمت این اتاق....و تصمیم گرفتم فرار کنم دختره از هوش رف   هر کاری میکردم بهوش نمیومد خوب نبود منو با ی دختر ببینن.  تنها چیزی ک ب ذهنم رسید این بود که دختره رو گرفتم رو کولم و پاهاشو که با ساپورت مشکی نازک پوشیده شده بود و توی دستام گره زدم و از پنجره ای که نسبتا بلند بود و میشد ازش فرار کرد پریدم پایین.....پام بدجوری درد گرف خوبیش این بود ارتفاع زیادی نداشت!....دوباره دختره رو گرفتم رو کولم و تند تند را میرفتم...از یه کوچه ی باریک...تنگ....پرنده پر نمیزد...فقد من و اون دختر تو اون شب....ای خدا چ حکمتیه! بارون م شرو کرد ب باریدن ! همینو کم داشتیم!😑😑😑 شدید تر شد...همونجوری ک دختره رو رو کولم محکم گرفته بودم گوشیم و از تو جیبم در آوردم ب رهام خبر دادم که فرار کردم تا نگران نشه!...گوشی و گذاشتم جیبم و ب دور و برم نگا کردم! اصن معلوم نبود کجام....ن تابلویی ب چش میدیدم نه نشونی ای ....ن آدرسی. ...شبیه قصه ها! از وضعی که داشتم با ی دختر رو کولم خندم گرف...انقد راه رفتم تا رسیدم ب یه اتوبان بزرگ که ماشینا با سرعت رد میشدن کنار اتوبان شروع کردم ب راه رفتن که تکون خوردن پاهاش که تو بغلم بود و حس کردم و فهمیدم دارع بهوش میاد. ...

________________________

خب خب دوس داشتین؟؟،!!!

خودم عاشقشم پارت بعد بسی عشقولانه و رمانتیک.....

عاشقتونم بهار