پارت 2
#مارال:
تو خلصه دلتنگی داشتم شنا میکردم...انگاری تمام امیدم نا امید شده بود.نمیدونستم کجام؟! نمیدونستم چرا اصن بدنیا اومدم؟ نمیدونستم. ..کل مغزم و این نمیدونستمای لعنتی پر کرده بود...تنهایی جایی که حس میکردم گرمای دستای دریا بود که موهامو پس میزد و دلداریم میداد...دراز کشیده بودیم وسط خونه من سرمو گذاشته بودم رو پاهاش و اونم نشسته بغلم کرده بود.به ی نقطه خیره بودم و پلک نمیزدم...با اینکه خون تو چشمام بیشتر خودشو نشون میداد اما من بیخیال همه چیز و همه کس جز امیر...هر جارو نگاه میکردم انگاری صدای ارامشبخشش و میشنیدم که اسممو صدا میزد. ..آخ ک چه اسم قشنگی داشتم وقتی تک ب تک کلمات اسمم رو لبای امیر پیاده میشدن...ی لحظه پلک زدم و چشام سیاهی رف...دریا ک همش چشمش ب من بود نگران لب زد: مارال...عزیزم خوبی؟! میخوای برات آب بیارم؟!...مارال....مار...مارال.... صدای دریا رو بزور میشنیدم که فهمیدم متوجه غش کردن من شدع...تا همینجاشو یادم بود که چشام کاملا سیاهی رفتن و چیزی نفهمیدم.....چشامو با سختی باز کردم و با دیدن نور چشامو نیمه باز کردم... یکم که ب این ور و اونور نگاه کردم دیدم تو بیمارستانم ی پرستارم بالا سرمه که مثه اینکه داره سرمی که حالا دستای من و محاصره کرده رو تنظیم میکنع...چن بار آب دهنم و قورت دادم و با سختی لب زدم:من...م ..ن...کج...کجام...؟؟!! _نمیخواد خودتو اذیت کنی از هوش رفتی دوستت اوردتت بیمارستان! آخه حیفه دختری ب جوونی تو الان ب این حال و روز افتاده باشع! الان باید کنار پدر مادرت بگی بخندی شاد باشی...حرفاش عصبیم میکرد و باعث سردردم میشد آخه تو که چیزی از زندگی من نمیدونی برای چی همینجوری حرف میزنی؟!...برای اینکه درد سرم کمتر بشه فراموش کردم و سعی کردم ذهنمو که آلوده از هرچی امیره پاک کنم خیلی سخت بود اما دارم خودمو نابود میکنم...ی جورایی فکر کردن بهش عادت زندگیم شدع بود...تو افکارم غرق بودم که صدای دریا منو ب خودم آورد:_عزیزم حالت بهترع؟!! بزور سرمو ب نشونه ی تایید تکون دادم... اونم لبخند زد و خداروشکری تحویلم داد! بعد اعتراضی گف: بخدا سکته کردم میدونی اگه بلایی سرت میومد. ..حرفشو قط کردم:چیکار میکنی؟!!! نگو که میمردی که اصن باورم نمیشه! من نمیخوام کسی برام دلسوزی کنع بابا دس از سرم بردارین. ...حرفام با اشکهای بی امونم قاطی شده بود ادامه دادم: تو این دنیا من اضافی ام ! بدردنخورم! کیه ک میخواد پا سوز من بشع؟!!! بابا بزارین ب درد خودم بمیرم.... _تو این دنیا ما همدیگرو داریم تو دردت ی چیز دیگس عزیز دلم...تو عاشقی نمیفهمی کور شدی از عشق یه مرد خودتو زدی به کوری!....اما این منم ک دوست دارم این منم که تا تهش باهاتم و از بچگی تا الان باهات بزرگ شدم....ساکت شدم...دیگه نمیخواستم ی کلمه هم ادامه بدم...! دلم میخواست بخوابم اما فکرام اجازه خوابو بهم نمیدادن...محکوم بودم ب بیدار موندن و فکر کردن...! چن ساعتی میگذشت که مرخصم کردن و سوار ماشین دریا شدم و سرمو تکیه دادم ب پنجره و بارونی که بی امون میبارید...و غصه تلخ من که هر لحظه شدت میگرفت....چشممو ی لحظه هم از پنجره جدا نکردم...دلم میخواست ببینمش تنها راهمم کنسرت بود! اره!کنسرت...دریا اومد که با هم بریم الان فرصت خوبیه! رو بهش گفتم:خونه نمیریم! تعجبی نگام کرد:پس کجا بریم؟؟!!! +میریم گیشه بلیط فروشی برا کنسرت! _دیوونه شدی؟ الان تو این هوا هیچی نشده پاشیم بریم اونجا بلیط بگیریم؟!!! عزیزمن باید یه خبری اطلاعی از ماکان بشع که کنسرت دارن بعد ما میتونیم بریم بلیط بگیریم! عصبی شدم: یعنی چی ک ماکان کنسرت ندارع! دریا من هرجوری شده باید ببینمش باید از نزدیک حسش کنم تو عاشق نیستی بفهمی چ دردی دارع که از عشقت دوری!...من باید برم امیر ببینم...سرمو چسبوندم ب شیشه و آروم و بی سر و صدا اشک ریختم...دریا هم از ماشین پیاده شد و یکم با گوشیش ور رفت و بعد دو سه مین برگشت! _مارال! مارال جان! عزیزم! هیچی نمیگفتم .... _دوس داری بهت ی خبر بدم؟! همین الان ی بلیط کنسرت واست جور کردم. ..خوبه؟! الان آشتی؟ !!! سرمو برگردوندم و ی لبخند کمرنگ زدم! انگار دنیارو بهم دادن...وای خدایا...خوابم؟ !یا بیدار؟!!! خدایا خودت صدام و شنیدی؟!!! از ماشین پیاده شدم و کنترلمو از دست دادم و شرو کردم دوییدن زیر بارون! چ کیفی داشت...دستامو هم باز کرده بودم و از ته دل داد میزدم خدایا ممنونم! ممنوننننممممم! همه داشتن نگام میکردن اما من هیچی برام مهم نبود! دریا اومد بزور دستمو کشید و نشوندم تو ماشین! از خوشهالی گریه میکردم...نفهمیدم چجوری رسیدیم خونه! آخه کلی حرف برای زدن ب امیر داشتم. همرو آماده کرده بودم ک یوقت جلوش خراب نکنم یا سوتی ندم!همه حرفامو باهاش مرور میکردم...تک به تک...کلمه ب کلمه...! ب خودم ک اومدم دیدم رو کاناپه نشستم و دریا هم تو اتاقه داره لباسشو عوض میکنه! منم حوله دور موهام پیچیده بودم تا سرما نخورم...یهو یادم افتاد به دریا بگم عکس بلیط و برام بفرسته یادگاری نگهش دارم! ارع. ...بعد رفتم تو اتاق و رو ب دریا گفتم:امم. ..میشه عکس اون بلیطو نشونم بدی؟! ک یهو دیدم رنگش عین گچ سفید شد و افتاد به ته ته پته! _عه...را...راستش...میدین. ..ما...مارال...الا...الان...گو....گوشیم ش...شارژ ندارع! بعد اومد سمتم و هولم داد ب طرف در و برق و خاموش کرد و گف:بیخیال بریم رو کاناپه بشینیم و فیلم ببینیم! منم ک از خوشهالی تو پوست خودم نمیگنجیدم بیخیال شدم و نشستیم رو کاناپه و ی فیلم گذاشتیم وقتی فیلم شرو شد یاد گذشته خودم افتادم که چقد سخت بهم گذشت...از پرورشگاهش تا بزرگ شدن تو ی مکان غریب....دریا یکی زد رو بازوم و گف:چیزی شده؟! +راستش....داشتم به خودم فک میکردم که تو اون پرورشگاه ب اون بزرگی من ن پدر مادرم و میشناختم ن اصن اسمشو نو میدونستم...بدون پدر مادر بزرگ شدن سخته دریا...خیلی سخته...! _ارع عزیزم چ خاطرات بدی داشتیم....هرروز بجای اینکه تو آغوش پرمهر مادرمون باشیم رو تخت خشک میخوابیدیم و صب با کمر درد پا میشدیم...اما عزیزم. ..الان وقت فک کردن ب گذشته نیس... الان باید فک کنی ایندتو چجوری بسازی! بعد اعتراضی گف:بیا دیگه فیلمم تموم شد نزاشتی هیچی ازش بفهمم! خندیدم و گفتم:راس میگی...دیگه مهم نیست...الان مهم ترین چیزی ک باید بهش فک کنم کنسرت ! چ حرفایی آماده کردم تا ب امیر بزنم باورت میشع دریا؟!! هر روز همرو با خودم تکرار میکنم هر روز تمرین میکنم!.....اونم لبخند میزد و با اشتیاق مهمون حرفای من شده بود.....
________________________________
ادامه دارد....
به نظرتون واقعا دریا بلیط گرفته؟!...
یا وقتی که مارال میره پیش امیر چی بهش میگه؟!!!
امیدوارم دوس داشته باشین عاشقتونم بهار!