خلاصه پارت 31
# رهام : مامان چی داره میگه؟ یعنی چی..خوابه دیگه نه؟ خدایا خودت کمک کن....خسم دیگه چرا انقد بدبختی پشت بدبختی؟ چن روزه خبری از دریا هم نیس. ..
# دریا : تا خواستم پام و از در بزارم بیرون با هیکل یه مرد برخورد کردم اعتراضی سرم و بلند کردم دیدم.......این اینجا چیکار میکنه؟!...تا خواستم بی توجه بهش برم دستم و تو دستش پیچوند و گف؛ من باهات حرف دارم دریا!....
# امیر : در که باز شد علی عین چی پرید تو بغلم اما اولین چیزی که تو چشم بود لباسام بود مامانم نگران گف: ای وای پسرم لباسات چر ا انقد گلی شده؟ سعی نداشتیم به گفتم حقیقت! برا همین یه چیز دیگه گفتیم.....
////////////
منتظر باشید
+ نوشته شده در یکشنبه دوم آذر ۱۳۹۹ ساعت 7:55 توسط بهار
|