پارت 31
# رهام
رو تخت دراز کشیده بودم و به سقف سفید خیره بودم! دریغ از پلکی....دریغ از صدایی...از حرفی....همه جا ساکت! فقط صدای اروم و دلنشین پرنده ها ک از پنجره باز شده اتاقم بود که سکوت من و افکارم و بهم میریخت....! چشمام و بستم و چشماش و تو ذهنم تصور کردم...چقدر قشنگ بودن! حتی تصورشم میکردم پلکام میلرزیدن و مدام آب دهنم و قورت میدادم....! چشمام و دوباره بستم و سعی کردم از خودم و فکرم دورش کنم اما نمیشد....! همونجوری که چشمام بسته بود سعی کردم یه موزیک و اروم زمزمه کنم موزیک سرگرمم میکرد تو این حال. ..! خیلی بی جون و بل صدای گرفته م شرو به زمزمه کردم لبام و از هم جدا کردم و زبونم و به حرکت دراوردم که باعث زمزمه آرومم میشد....! کجا باید برم.......که یه شب فکر تو منو راحت بزاره.....!کجا.....باید.....ب.....ب....دیگ زبونم ن میچرخید. ...اشکام روانه گونه م شده بودن و حس نمیکردم! چم شده من؟! من چم شده؟ کجا باید برم.....کجا باید برم.....کجا باید برم....؟! من با خودم چیکار کردم؟!....چیکار کردنم با خودم؟ این دو تا جمله تو مغزم اکو میشد و داغون ترم میکرد....من باید ببینمش! باید دریا رو ببینم!.....اره....الان وقتشه چزا معطلی رهام؟! پاشو احمق پاشو برو پیشش الان تنهاس به رهام احتیاج داره! یکم ک انرژی گرفتم از رو تخت بلند شدم و بعد آماده شدنم که دودیقه م طول ن کشید رفتم پایین ماشین و روشن کردم و راه افتادم. .! راه طولانی نبود تا خونشون! خیلی استرس داشتم استرس اینکه نتونم حرف دلمو بهش بزنم!....استرس همه چیز....! استرس نبودش کنارم! استرس اینکه باورم نکنه! استرس....نگفتن حقیقت! مگ حقیقت چی هست اصلا؟ حقیقت.....حقیقت اینه!....یه لحظه چشمام و بستم و با اولین حرفی ک به مغزم رجوع کرد ماشین و بی اختیار کنار زدم!...جوری که صدای لاستیکاش کرم کرد...!دستام و رو گوشام گذاشتم! من چی گفتم؟! اره....این بود حرف دلم....من.....من.....من....عا.....عاشق.....شد......شدم...! من عاشق شدم؟؟؟؟ من ....عاشق شدم! عاشق این کلمه شده بودم! انگار یه بار سنگین و از رو دوشم برمیداشت.....عاشق دریا! من عاشق دریاعم! عاشق اون....نفهمیدم یهو حالت تهوع گرفتم و شیشه رو دادم پاین! یکم نفس کشیدم بهتر شوم و سبک تر از قبل! حالا وقتشه راه بیوفتم! حس گمراهی نمیکردم دیگ! میدونستم هدف و مقصدم کجاست! چند خیابون دیگ! شایدم چند تا کوچه! کم مونده بود....الان تو کوچم! رسیدم....پارک کردم ماشین و! با دلهره زیاد ک وجودم و در برگرفته بود پیاده شدم رفتم سمت آیفون! زدمش! ....صدای دلنشینش تو گوشم اکو شد:_بفرمایین! چون آیفون تصویری بود اونور وایساده بودم که منو نتونه ببینه.با استرس جواب ندادم! دوباره پرسید:_بله؟؟ با صدای لرزونم گفتم: باز کن حرف میزنیم! ک یه لحظه صداش قط شد....دیگ صدایی نشنیدم...دیگ اون ندای دلنواز قط شد و حس کردم آیفون گذاشت سر جاش! اوففففف حالا چجوری برم داخل؟ خیره ب مردی که میخواد بره داخل با کردم لیو! با خوشهالی رفتم سمتش: عاقا خواهش میکنم منم میخوام بیام داخل ! من اشنای همسایتون هستم! همون که طبقه دوم تشریف دارن! _چیکارشی؟ یکم مکث کردم. .. من.....من با خانمم بحثم شده میخوام برم پیشش حلش کنیم لطفا عاقا! نفس عمیقی کشید و گف برو تو! با کلی تشکر راهی پله ها و بعدم طبقه دوم شدم!....جلو ی در وایسادم اما قلبم داشت از دهنم در میومد! همه چی چرا یادم رفت! فکن رهام ..چی میگفتی اول؟!....همونجوری تو افکارم صید میکردم که در باز شد و اشغالارو گذاشت دم در....خوبه خودشم در و باز کرد! اما من پشت در قایم شوم ک منو نبینه و مجبور بود تا حیاط بره!....از فرصت استفاده کردم رفتم تو در و بستم! چه خونه گرمی داشت!....پنجره هارو وا کردم یکم خنک بشه واقعا خونش گرم بود شوفاژارم خاموش کردم! رفتم تو آشپز خونه از بوی غذایی ک درست میکرد مست شدع بودم...وای....غذا مورد علاقه ی من!کوکوی گل کلم! وای خدایا من جون میدم واسه این غذا! چه حکمتیه که اون بدون اینکه بدونه من ب این غذا علاقه دارم درست میکنه!....تو فکرام گیر کرده بودم ک در کوبیده شد! با استرس رفتم سمتش و اروم بازش کردم ک با تعجب خیره بود بهم! ابرویی دادم بالا! خوش اومدی خانم خونه! ک همون مرده ک اجازه داد بیام داخل از پشت اومد و گف: دخترم! با شوهرت بحثت شده الان اومده از دلت در بیاره قدرشوبدون! زندگی ک الکی نیس! قدر شوهرت و بدون! وای فقط قیافه دریا دیدنی بود....من ک داشتم میترکیدم بزور خودم نگه داشته بودم....! با رفتن مرده دستش و کشیدم ک اومد داخل و در و بستم! شرو کردم ب قهقهه زدن! ریسه میرفتم چه جور! دریا تعجبی پرسید: این یارو چی میگف؟ چی بهش گفتی؟! گفتی شوهرمی؟ ! اره؟؟؟؟ هنوزم میخندیدم وای دریا....خخخخ قیافت.....خخخخ.... ببخشید توروخدا .خخخخ دست خودم خخخخ نیست.....خخخخخ ک از خنده هام عصبی شد و دست ب سینه منتظر حرفم شد! خودم و جم و جور کردم و بهش نزدیک شدم و دستم و پشت کمرش ب حرکت دراوردم...! اروم حرف میزدم در گوشش....حس میکردم توان مقاومت و نداره و گیر دستای مردونم و قدرت گرماشون شده! تو چشماش خیره شدم: دریا.....منو ببخش! ک به خودش اومد و هولم داد عقب و از تو بغلم در اومد :_گوش کن حاجی! من هر کسی نیستم واضحه؟...گولتو نمیخورم رهام بخدا قسم گولتو نمیخورم رهام! رهام از اینجا برو نمیخوام ببینمت رهام برو!...اما دستاش و تو دستام گرفتم و ادامه دادم: من اومدم اعتراف کنم....ب حرف دلم..._سری حرفت و بزن برو! +من.....من....من.....تا خواستم کلمه ای حرف بزنم گوشیم زنگ خورد! خروس بی محل! با ناچاری جواب دادم مامان بود! +الو سلام مامان خوبی چیزی شده؟ _ن پسرم فقط خواستم بگم اگ هنوز درسا رو پیدا نکردی تو فرودگاه کنار بخش صندوق وایساده! چی......درسا؟؟؟برگشته تهران؟؟؟؟نه نه وای نههههه....خدایا تازه داشت همه چی خوب پیش میرفت حالا چه خاکی بریزم رو سرم! وای نه خدایا ای کاش همش یه خواب باشه! خیره به چشمای نگران دریا سکوت کردم! حرفی برا گفتن نمود! با شرمندگی سرم و انداختم پایین ووا خواستم برم دستم و گرف.
__________
تقدیم نگاه قشنگتون
عاشقتونمممم
...