خلاصه پارت 36
# امیر : بلاخره! تموم شد! اخییی! خلاص شدیم...خداروشکرت! مارالم از خوشهالی زبونش بند اومده بود!
# رهام : با خنده بغلش کردم و اروم گرفتم! سرش و شیطنت وار گرفت بالا سمتم و گفت: میخوای اینجا آبروت و ببرم اقای هادیان؟ ! ک صورتم و بردم نزدیکتر و لب زدم: ایندفعه خودم بهت اجازه ش و میدم و بعد گفتن این حرفم محکم لباش و مک زدم و اونم همراهیم کرد! حدس میزدم اونور امیر و مارال ترکیدن!
# درسا : این دختره رو میکشم من! عههه رهام کجا رفت! پوفففف!.... تو نگرانی پرسه میزدم ک صدای خندون رهام و شنیدم:_مامان مهمون داریم غذا امادس؟ ! یه فرشته رو آوردم با خودم! ک سریع از پله ها رفتم پایین و با دیدن یه دختر که دستش تو دست رهامه گیج شدم!....
رهام اینوقت شب بدون اینکه ب ما خبر بده میگ قراره ازدواج کنیم؟ بنظرم کار درستی نبود! اما مامانشم با رهام موافق بود! اوفففف
_===========
منتظرین دیگ؟😉