# امیر : بلاخره! تموم شد! اخییی! خلاص شدیم...خداروشکرت! مارالم از خوشهالی زبونش بند اومده بود! 

# رهام : با خنده بغلش کردم و اروم گرفتم! سرش و شیطنت وار گرفت بالا سمتم و گفت: میخوای اینجا آبروت و ببرم اقای هادیان؟ ! ک صورتم و بردم نزدیکتر و لب زدم: ایندفعه خودم بهت اجازه ش و میدم و بعد گفتن این حرفم محکم لباش و مک زدم و اونم همراهیم کرد! حدس میزدم اونور امیر و مارال ترکیدن! 

# درسا : این دختره رو میکشم من! عههه رهام کجا رفت! پوفففف!.... تو نگرانی پرسه میزدم ک صدای خندون رهام و شنیدم:_مامان مهمون داریم غذا امادس؟ ! یه فرشته رو آوردم با خودم! ک سریع از پله ها رفتم پایین و با دیدن یه دختر که دستش تو دست رهامه گیج شدم!....

رهام اینوقت شب بدون اینکه ب ما خبر بده میگ قراره ازدواج کنیم؟ بنظرم کار درستی نبود! اما مامانشم با رهام موافق بود! اوفففف

_===========

منتظرین دیگ؟😉