# مارال

چمدون توی دستم بود! لباسا مرتب و تا شده توش! خودم آماده و بدون هیچ واکنشی خودم و تا رفتن همراهی میکردم! بی توجه به نگاهای تعجب آور خونواده ی امیر...خصوصا مادرش! که با چه امیدی منو عروس خودش دونست و دو ماه تو خونش بهم پر و بال داد...چه مادر خونگرمی داشت! ای کاش...هعیییی! چمدونو با خودم کشوندم و اون صدای عجیب چرخاش ب دلم چنگ میزد و هر کدومشون به خاطره تلخ و برام ب یاد میوورد...سعی کردم به صدای گوش خراشش گوش ندم و راهم و پیش بگیرم! راهی ک آخرشه....راهی که تموم میشه و دیگه برگشتی نداره! مثل یه بن بست که فقط باید بری و فکر تموم شدنش و نکنی! انگار کل سنگای سنگین تو چمدونم بود و با سختی با خودم حملش میکردم...دلم میخواست برگردم رو به این همه نگاه متعجب و داد بزنم نمیخوام برم!....نمیخوام...اما! زندگی ما رو با همین چیزا امتحان میکنه و باید تاوان پس بدیم و نمره ای کسر نکنیم از خودمون! همونجوری ک داشتم میرفتم تو دلم با خدا حرف میزدم: خدایا ! ب من جسارت ایستادن در مقابل سختی و مانع های زندگیمو بده!ب من جسارت رفتن و بده...جسارت عاشق موندن از دور...!! جسارت زندگی کردن! ن اینکه حماقت موندن! سعی میکردم اشکام و پس بزنم که کسی نبینه ناراحتیمو و بدونه با خواست خودم رفتم...! اما اگ بدونن تو قلب کوچیک من چی میگذره! آه...نگاهای سنگین رهام اذیتم میکرد و سعی بر حواس پرتی خودم و داشتم اما بازم ریز نگاهش میکردم...اونم از رفتنم ناراحت بود! اما گفت همه چی و خراب میکنم...مگ من برم امیر خوشحال نمیشه؟ پس چرا باید بدتر شه؟ وای مارال زیادی قاطی کردی...راهت و برو! گریه های بیصدای دریا قلبم و ب درد میوورد! با چمدون جلو روش وایسادم! نتونستم در مقابل اشکاش اشک نریزم و منم شروع ب گریه کردم...محکم بغلش کردم :+قوی باش! رفتن حق درست زندگی من بود...با موندنم همه چی بدتر میشه! درک کن خواهرم...گریه نکن تحمل دیدن اشکاتو ندارم! دریا باید دریایی برا دیگران باشه ن دریایی برای خودش! یکم ارومش کردم_جواب مامانش و چی میدی؟ نمیگی فردا میگ یه عروس داشتم از اعتمادم سواستفاده کرد و رفت؟! +همه اینا منو داغون میکنه...محبت مادر امیر پاک بوده و هست! الان دلم میخواد برگردم و یه دل سیر بعلش کنم و براش توصیح بدم پسرت منو نخواست...و گرن من میموندم!اما نمیتونم...نمیخوام بیشتر از این دردسری بشم برای مردی که عاشقشم! فقط تو قلبم عاشقش میمونم! جوری که شاید خفم کنه..._نکن با خودت! میمیری ب خاطرش! ته خنده ای کردم+من مردم! این روحمه... بی توجه ب نگرانیاش راه افتادم و وقتی از خونه دور شدم برای اخرین بار برگشتم سمت همشون و با بغضی ک داشت خفم میکرد گفتم+ حلالم کنید...! همینو میتونستم بگم...چطوری میتونی انقد پرو باشی؟ بنظرت اون مادر حلالت میکنه؟ اون فرشته ک مثل ی مادر کم نزاشت برات! یا باباش! ک مثل ی پدر بالا سرت بود و تو رو عین دخترش میدید ن عروسش! یا خوبیای علی! ک عین داداش کمکت میکرد و تو هر بار دستش و رد میکردی...از خودم متنفر بودم! دلم میخواست برم بمیرم...من اینجور ادمی نبودم بخدا نبودم!... امیر منو عوض کرد...عشق اون مغرورم کرد...اوف امیر از دست تو...!! یه لحظه زد به سرم و نگاهم ب ماشین پارک شده ی امیر افتاد...نفهمیدم چیشد که سویبچ و از روش برداشتم و سوارش شدم!رهام بدو بدو اومد طرفم ک جلوم و بگیره اما پام و گذاشتم رو گاز و ازشون دور شدم...من دارم چیکار میکنم؟ حداقل بو و عطرش برام میمونه اینجوری...اره! سرعتم بالا بود و ده دیقه ای از شهر خارج شدم‌..!.

# امیر

نه نه نه...تمام خاطره ها یکی یکی پشت سر هم داشتن دیوونم میکردن...مارال...نرو جون هر کی دوس داری بمون! سرم داشت گیج میرفت اما بی توجه بهش نفهمیدم چم شد و از سوییت زدم بیرون...!! یه تاکسی با بدبختی جور کردم و بهش ادرس جاده چالوس و دادم...حتما میره اونجا! از اونور رهام یه ریز زنگ میزد..اوففف لعنتی+بله رهام چیشده! مارال راه افتاده؟ _اره اما... +اما چی؟! اتفاقی براش افتاده؟! _نه نه فقط ماشین تو رو برداشت! +مهم نیس فدای سرش! ببین من دارم میرم جاده چالوس دنبالش! باید باهاش حرف بزنم...ی جوری بپبچون مامان اینارو! _یعنی چی از کجا میدونی میره جاده چالوس +قلبم میگه رهام! قلبم... _امیر چت شد تو؟ حالت خوبه داداش _ن تا وقتی مارال و نبینم! نزاشتم حرف بزنه و تلفن و قط کردم...خوشبختانه ترافیک نبود و سریع بهش میرسیدم...! نیم ساعتی میشد ت ماشین بودم ک یه لحظه ماشین خودم و کنار جاده دیدم +عاقا عاقا! وایسا! وایسا همینجا...! با سختی ماشین و نگه داشت و پیاده شدم و بهش اشاره دادم ک منتظرم نمونه..! بعد چن ثانیه رفت و بعد دیدن مارال امیدوار شدم....هوففف دیدی امیر بلاخره رسیدی بهش! قلبم عین چی تند میزد! هر ثانیه ک بهش نزدیک تر میشدم بیشتر این فرمان ب قلبم داده میشد...! نزدیکش شدم...روش اونور بود و منو هنوز ندیده بود! اما صدای نفسام انقدر تند تند و پشت سر هم بود که اونم ناخوداگاه نفساش هم ریتم نفسام شد...! بعد چن ثانیه لب زد : امیر...! فهمید....فهمید رسیدم بهش! چقدر قدرت عشق میتونه زیاد باشه...! لبخندی زورکی زدم و با صدای تو گلویی لب زدم +هنوز عاشق نشدی بفهمی وقتی اشکات مهمون گونه هات میشن...! خودکار برگشت سمتم و خیره موند تو چشمای عسلیم که فریاد از عشق و میزدن...! بغض کرده بود _چی؟ تو چی....چی گفتی!؟... خودش و ب نشنیدن زد ! + یادته بهم گفتی عشق یعنی چی و گفتم عاشق نشدم ک بدونم؟! ا....اشتباه میکردم...مارال! گریه هاش شدت گرفت و فقط نگاهم میکرد...! خودمم بغضم شکست و ادامه دادم +من از همون اول عاشق شده بودم اما...اما خودم زده بودم ب کوری! نمیدیدمش!همین کوری دنیام و ب اتیش کشید...! _همون جمله ای ک بهت گفتم و.... +اره! همون جمله ای ک بهم گفتیو!... من عاشق شده بودم....عاشق این عاشقی که با کوری نامفهمومی شروع شده بود! اما الان چشم و گوشم بازه...میبینم این عشق و...+مارال....نرو! از شدت شوک دستاش میلرزید..._اینو...تو...تو داری میگی؟! +معلومه...بی اختیار بغلش کردم و با شدت همراهیم میکرد...جوری که بدنمون درد گرفت از شدت محکم بغل کردن...جوری ک دستاش درد گرفت انقد ک محکم بغلم و همراهی میکرد! از هم جدا شدیم و با چشمای پر از اشک همو نگا میکردیم...! اما بعد چن لحظه سری تکون داد..._نمیتونم...نمییتونممممم لعنتییییی! الان داغون تر شدی جونم!...نمیتونم اشکات و ببینم تو رو خدا...توروخدا پاکشون کن...میمیرم بخدا اشکات و میبینم....امیر ! با دستای ظریفش اشکام و پس میزد..._عشقم این رفتن حق منه...! مانعم نشو...بخاطر توعه! نمیخوام نابود شی...برگرد خونه! تا خواستم برم دستم و کشید و پرت شدم تو بغلش +میرم خونه اما با تو...! دیگ نمیخوام از دستت بدم مارال...! _نه....ن امیر...! دوباره از بغلم جدا شد ک تا نصفه راه دوباره برگشت سمتم و با چشمای پر از اشک بغلم کرد _حیف نمیتونم ازت دل بکنم امیر....حیف تیکه ای از جونم شدی لامصب!...از بغلم جدا شد و محکم لبام و بوسید...محکم طولانی ب لبم زد و دوباره ولم کرد...! دنیا داره ما رو با چی امتحان مبکنه؟! ی بار من میرم....ی بار اون...! دوباره نصف راه و رفت و همون جا برگشت نگاهم کرد! _جون دوم من... امیر تو نفس من شدی....تو برام جون شدی! مطمعن باش از این جون ب خوبی مراقبت میکنم.... +توروخدا....توروخدا تنهام نزار...دوباره با شدت برگشت سمتم _گریه نکن دور سرت بگردم...گریه نکن توروخدا....! ! مجبورم برم میفهمی؟! مجبورمممممم دیگ وایساد و با تندی رفت سمت ماشین...جلو ماشین زانو زدم...نمیدونستم عشقش منو از پا درآورده! با اشک فرمون و گرفته بود و گریه میکرد! دلش نمیومد بره اما چرا میرفت چرااااااا؟؟!!! یه لحظه چشماش و بست و پاش و گذاشت رو گاز و سعی کرد نگام نکنه ک بتونه بره!....چطور تونست....رفت! پاشو گذاشت رو قلبم و رفت....رفت....رفتتتتتتتتت.....

_____________

پارت ۴۱ تقدیمتون!

غم انگیز بود😰

نظرات و ببینم؟!

​​​​​​​دیگه داستان شروع شده و غم تازه خودش و داره نشون میده !