خلاصه پارت ۴۱
# مارال
نفسم داشت میگرفت تو ماشین کنار جاده نگه داشتم و تا تونستم از ماشین دور شدم ک بتونم نفس بگیرم!...خیلی سرد شده بود هوا و داشتم یخ میزدم که متوجه یه ماشین شدم که از دور با تندی میومد سمتم! وای بیشعور حواست کجاست.
# امیر
هنوز منو ندیده بود! با بغضی ک داشت خفم میکرد لب زدم: عاشق نشدی بفهمی وقتی اشکات مهمون گونه هات میشن!....یهو عین خودکار برگشت سمتم! یادش اومد اون جمله رو ک شب اول ب خودم گفته بود! محکم در اغوشم گرفت و تا تونست عطرم و بو کشید...کتم و محکم با انگشتاش مچاله کرده بود و نمیزاشت تکون بخورم تو بغلش!....الان میفهمم عشق چیه عاشقی یعنی چی! خدایا...من عاشق شده بودم! عاشق مارال...تا خواستم همه چی و بهش بگم سریع ازم فاصله گرفت و بعد دوباره اومد سمتم و از لبام کام گرفت و بعد دوباره با گریه رفت سمت ماشین!....چیشد!
___________________________
ببینم چی میگیدا
پارت بعدی بزودی.....