خلاصه پارت ۴۰
# رهام
امیر .... امیر تو رو نمیخواد! واقعیت همینه...تا حالا دیدی بهت حرفای رمانتیک بزنه یا به روت بخنده؟! نه! اینجا تصمیم گیرنده تویی! توروخدا اون چیزی که به مغزت میرسه رو انجام بده! هم به فکر خودت باش هم امیر!
# امیر
دلم نمی خواست....نه! وای حالا باید چیکار کنم! چاقو رو پرت کردم رو زمین ! من چیکار میکنم؟! یاد چشماش افتادم وقتی که اونشب تو ویلای مسعود باز و بستشون میکرد...!! اون...اون کیه؟! ب چه حقی وارد زندگی من شده! نه امکان نداره !...نههههههههه فقط صدای نه تو مغزم بود و آخرین جایی که دیدم زمینی بود که با برخورد بهش چشمام بسته شد!...
# مارال
این....تنها راه بود!........اشکام رو سفیدیش سرازیر میشد و یاد اولین جمله م به امیر در مورد عشق افتادم! همون شبی که منو بوسید و خالش ما رو دید! همون لحظه که قبول کرد باهام ازدواج کنه...! اون جمله... عاشق نشدی بفهمی اشکات مهمون گونه هات بشن!....بعد این جمله منو بوسید!...اما چشمایی که پر از اشک بود و با تاری جلو دیدش و میدید!
________________________
بنظرتون چیشده بچه ها؟!،
منتظر کامنتام