خلاصه پارت 29
# رهام : این رمان چی داره میگه؟! نکنه این بلاها قراره سر ما بیاد؟! این چه چرت و پرتاییه اخه؟! ن امکان نداره...یه کابوس ترسناکه این رمان! چی نوشته؟! ( تا خواست از کافه الین بره با بدن خونی پا به پاش رفتم تا بهش برسم... این چی داره میگه؟! اوفففف کلافه رمان و پرت کردم رو زمین!
# امیر : هوا خیلی سرد شده بود! مارالم سردش بود+ به بابا خبر دادم دیگ وقتشه راه بیوفتیم! سری تکون داد و سوار ماشین شدیم تا حرکت کنیم که.....
# دریا : مارال گفتم هیچیم نیست! گیر نده عهه! فقط یه چیز و از من نصیحت داشته باش! آدم تو زندگی بزرگ میشه و اشتباهاتش درس میگیره! این و گفتم و قط کردم....
______________
پارت امشب گذاشته میشه🙂
عاشقتونممم
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۹ ساعت 9:18 توسط بهار
|