#مارال

بی اختیار دلم میخواست خودم و بندازم تو بغلش...اما جلو خودم و میگرفتم و فکر میکردم امیر یه جورایی بد نگام میکنه! اروم دستش و گرفت زیر چونه مو صورتم و گرف بالا که خیره موندم تو عسلیاش...انگار کنترلم دستش بود هر کاری اون میگفت انجام میدادم انگاری میگفت بمیر میمردم! بی اختیار! بی اعتراض! من عاشق این مرد بودم! دیوانه وار میخواستمش. ....دست خودمم نبود واقعا عاشقش بودم! اروم بهم نزدیک تر شد و زیر گوشم زمزمه وار گفت! _محرمم! گیج آب دهنم و قورت دادم ضربان قلبم ب وضوح حس میشد...+چی؟! انگشتاش و اروم رو گردنم حرکت داد و همینجوری میومد پایین تر! تا رسید به استخوان ترقوم و با انگشتاش محکم فشارش میداد! احساس میکردم گردنم کاملا بی جون و بی حس شده! اروم سرش و خم کرد و استخوان گردنمو لیس زد! خیسی روی بدنم بهم آرامش میداد! خصوصا وقتی زبون داغش و رو بدنم میزاشت و دیوونه میشدم...شرو کرد به مک زدن و بعد چن دیقه سرش و آورد بالا! _خوشمزه ای مارال! مثه قند! شیرینی!...با این حرفش مرزی تا سکته  نداشتم که اروم لباش و رو لبام گذاشت و اروم میبوسیدم! یکم که گذشت شدید تر از قبل لبام و به دندون گرف! با ولع میبوسید و منم همراهیش میکردم...نفهمیدم چی شد ک سری ازم فاصله گرف و کمرم و محکم چنگ زد! بدنم کاملا به بدنش چسبیده بود...که دست راستش و پروانه وار دور تاپ سفیدم حرکت داد و وحشیانه تو بدنم پاره ش کرد...تشنگی از چشماش میبارید! تا خواست بغلم کنه ببرم تو اتاق یکی در زد! این دیگه کی بود؟! وای...لبای خوبی نداشتم که بپوشم! ای امیر از دست تو! گیج از چمدون یکی از پیرهناش و دراوردم و پوشیدمش! ... خودش ک از همه گیج تر بود لباسش و تو تنش مرتب کرد و با اوکی دادن من در و باز کرد! ها؟! این اینجا چیکار میکنه؟ وای فقط قیافه امیر دیدنی بود!......عامل بدبختی امیر !مسعود!اوففففف آخه الان وقت اومدن بود! با بهت به سر و ریختم ی نگاه انداخت و گف: مثه اینکه موقع بدی مزاحم شدم پس برم! امیر یقه کتش و گرف و کشوندش تو! رفتم جلو ک یه سلامی بدم بلاخره زشت بود! +سلام اقا مسعود خوش اومدین! اونم سلامی داد و نشست رو مبل !یکم ب دور و برش نگا کرد ک امیر ذهنش و خوند:چیه مسعود؟ بخدا با ویلات کاری نداریم نخوردیمش بخدا! اعتراضی گفتم:عه زشته امیر جان! آقا مسعودم لطف داشته ویلاش و داده به ما! _خوب راس میگم دیگه! ببین اصن باید اصول خونه داری و از ما یاد بگیره! مسعودم بلند قهقهه میزد و کلی با امیر با هم شوخی کردن . تا خواستم چایی ها رو ببرم سمتشون مسعود بلند شد ظاهرا میخواست بره! +عه کجا هنوز که چیزی نخوردی! _ن فقط اومدم ببینمتون و ویلا رو یه نگا بندازم! امیرم گرفت چی میگ:_باشه بابا! اصن ویلات خوب شد؟! دوباره خندیدن و امیر تا دم در راهنماییش کرد از منم تشکر کرد و رفت! امیر در و بست و خودش و انداخت رو کاناپه. مسعودم آدم جالبی بود! همونجوری چاییارو بردم گذاشتم تو آشپز خونه و یه نگاه ب ضبط که توش خالی بود کردم! اره الان وقتشه! با این حرفم یه ترک گذاشتم تو ضبط وصداش و نسبتا زیاد کردم!...امیر شوک نگاهم میکرد و حتما براش سوال پیش اومده بود...تا خواست حرفی بزنه انگشتم و گذاشتم رو لبش:هیس! فقط به آرامش گوش کن!اهنگ همونجوری پخش میشد و نشستم کنارش و اروم چشمام و بستم! اما حدس میزدم هنوز با چشمای باز داره نگام میکنه...اروم لب زدم:چشماتو ببند تو هم! اروم میشی با هاش... حدس میزدم الان دیگه چشماش و بسته باشه...

______________

​​​​​​​تقدیمتون