# مارال

تو اتاق نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد! وای نه!... من دیگه نمیخوام برگردم ب اون زندگی! بی توجه ب زنگ خوردن گوشیم ادامه دادم!

# امیر

رهام تو اون آدم و نمیشناسی! من میرم سر قرار! بلایی سرم نمیاره میشه دیگه نیای دنبالم؟! _اگه یکم مغز تو کلت بود الان دیگ اونم نداری! چرا نمیفهمی دیروز و یادت رفت؟! اون الان بمب ساعتیه! هر ساعت میترکه اتیشمون میزنه! +نترس یه معامله دارم باهاش! 

_________________

این داستان : امیر مانکن شاهرخ میشود! خخخخ!

یکم از قسمتای معامله رو یه جوری بهتون رسوندم دیگه! حالا حدسا با شماس! منتظر باشید....