خلاصه پارت ۵۹
# مارال
تو اتاق نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد! وای نه!... من دیگه نمیخوام برگردم ب اون زندگی! بی توجه ب زنگ خوردن گوشیم ادامه دادم!
# امیر
رهام تو اون آدم و نمیشناسی! من میرم سر قرار! بلایی سرم نمیاره میشه دیگه نیای دنبالم؟! _اگه یکم مغز تو کلت بود الان دیگ اونم نداری! چرا نمیفهمی دیروز و یادت رفت؟! اون الان بمب ساعتیه! هر ساعت میترکه اتیشمون میزنه! +نترس یه معامله دارم باهاش!
_________________
این داستان : امیر مانکن شاهرخ میشود! خخخخ!
یکم از قسمتای معامله رو یه جوری بهتون رسوندم دیگه! حالا حدسا با شماس! منتظر باشید....
+ نوشته شده در جمعه سوم اردیبهشت ۱۴۰۰ ساعت 14:38 توسط بهار
|