پارت ۵۳
#دریا
عین دو تا یخ بودیم...با ترس مارال و گرفتم تو بغلم که آمبولانس اومد و گذاشتنش رو تخت. خواستم ب عنوان همراه سوار شم که اون مرد بازوم و محکم گرفت! +اخخخخ دردم گرفت. رهام سریع اومد کنارم وایساد _دستت و بکش کثیف! با خشم رو بهم گفت _هر کدومتون سوار شین امبولانس و آتیش میزنم!... عجب مرد بیشعوریه خواستم حمله کنم کتکش بزنم که رهام منو نگه داشت اونم تو اون فاصله سوار امبولانس شد و رفت! _حق ندارین اسم مارال و ب زبون بیارین! امبولانس رفت و اشکم در اومد. +رهام مارال چطور تونست اینکارو کنه؟ چطور چطوررر؟؟!!! _ازوم باش عزیزم از اولشم بازیمون داد ! سریع اشکام و پاک کردم و بازوش و گرفتم +رهام امیر ب هیچ وجههههه نباید بفهمه ها ! بخدا میمیره..._میدونم میدونم! فقط باید سرگرمش کنیم ک مارال و کم کم فراموش کنه...+اره همین! با کمک هم راه رفتیم و از یه جایی به بعد راهمون جدا شد.
#مارال
گیج چشام و باز کردم و فقط این کلمه رو تکرار میکردم امیر امیر امیر....وای امیر....!عصبانی اومد بالا سرم _حق نداری اسم اون و به زبونت بیاری! با نفرت یکی زدم تو صورتش اما هیچ واکنشی نشون نداد. پا شدم از رو تخت +من کجام؟ _بیمارستان بودی اوردمت خونه! عزیزم +ب من نگو عزیزم! عصبی تر از قبل _من نگم کی بگه ها؟! اون امیر عوضی؟! وحشی شدم سرش +درست در مورد جونم حرف بزن! میدونی حالش و ؟! من نباید ب حرفت گوش میکردم باید اون شب میرفتم پیشش اون بدون من داغونه بدون من نمیخنده! تو گولم زدی تووووووو..._هر چی بوده تموم شده فردا میریم محضر عقدت میکنم.! +تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی! _نمیتونم؟؟!!! پس تماشا کن...گوشیش و گرفت روبروم و یه اسلحه که تو اتاق امیر بود و هر لحظه شلیک میشد سمتش! ترسیدم... +تو چیکار میکنی هااا؟؟!! _اگه زنم نشی این شلیک میشه! جونش بسته ب زبون توعه! انتخاب کن...افتادم تو بد تله ای! خدایا این کیه اصن ! اوفففف...اشکم در اومد +باشه باشه باشهههههه! اون و بگو دورش کنن اون اسلحه رو از اتاق ببرن بیرون! هق هققق توروخدا ب پات میوفتم هق هققق هقققق با امیر کاری نداشته باش اصن
...اصن باشه هر کاری بگی میکنم فردا عقد میکنیم!...لبخند مرموزانه ای زد _افرین حالا شد... از این ب بعد کنار منی نمیتونی هیچوقت ببینیش! فکر پلیسا ب سرت نزنه چون تا پلیس بخواد بیاد قلبش تو دستاته! عشقم! ازش متنفر بودمممم از این زندگی از خودم... خدایا اگه بلایی سرش بیاره...اوففععع... صب کن ببینم! صیغه پس....نه اون که چن ماهه بود باطل شده! خدایا من نمیخوام با این ازدواج کنم نمیخواممم! دلم برا امیر یذره شده بود...چه عیدی بشه امسال هه!....پس فردا عید بود و روز مرگ من...اصلا فکر این روزا رو هم نمیکردم...! کلافه پنجره رو باز کردم ک هوا بخورم!
#امیر
رهام اصلا حرف نمیرد! حالا من خوب شدم رها شروع کرد... +رهام رهام! داداش. رهام جان... نگاهش برگشت رو من و بغضش و خورد! تو این چیزا باهوش بودم ! +چرا بغض میکنی؟! _من...نه نه! بغض کجاس؟! +چرا همش تو خودتی! میگم...نکنه! با دریا بحثتون شده! _نه! +رهام سکته کردم بگو دیگه! _باور کن چیز مهمی نیس! مارال... ترسیدم... +مارال چی؟! نکنه بلایی سرش اومده؟! _مارال....مارال...اون!...اون بهم زنگ زد حالتو پرسید همین! +چرا بهش نگفتی چرا نمیاد پیشم؟! دوباره قرمز شد! که یهو بغضش ترکید و افتاد تو بغلم! +عه رهام؟! چیه اخه چیشده! _امیر اگه چیزیت میشد من میمردم میفهمی؟!... +بخدا من خوبم! الانم باید بریم خونه مامان بابام نگران میشن! _باشه میریم! یهو حس کردم یه مرد یواشکی از کنارم رد شد! +رهام.. _جونم چیشد؟! +تو هم حس کردی؟ دیدی یه مرد رد شد؟!.... _امیر عوارض این قرصاست بیا عزیزم اروم پاشو بریم! مسعود اومد تو اتاق و خوشحال پرید بغلم! _وای داداش مردم از نگرانی الان خوبی؟! +خوبم مسعود خوبم خخخ! اشک تو چشماش جمع شده بود...زیر بارون وایساد و کمرم و گرفت و کمکم کرد ک راه برم! اروم سوار ماشین شدم و رهام نشست صندلی راننده و راه افتادیم سمت خونه! بین راه لبخند زدم +رهام... _جونم +پس فردا عیده! اصن یادم نبود..._چه عیدی بشه امسال ! اهی کشیدم و چشمام و بسته نگه داشتم تا موقعی ک برسیم
#مارال
فردا شده بود و تو اتاق منتظر اومدن عاقد شدیم! بزور خودم و نگه داشته بودم....نفسم بالا نمیومد! خدایا خودت نجاتم بده! الان چی میشه امیر بیاد اینجا بیاد و دستم و بگیره و فرار کنیم بریم! اوففف اخه چی میشع عههه! عاقد اومد و شروع کرد ب خوندن! اونجایی ک باید بله رو میگفتم یکم صب کردم شاید بیاد! تا خواستم بگم در باز شد و امیر با موهای ژولیده پولیده و پیرهن سفید خاک خورده اومد تو ! نفس نفس میزد... _مارال....مارال تو ....تو چیکار میکنی! زبونم بند اومده بود.... همه چی و گذاشتم کنار و رفتم تو بغلش! محکم بغلش کردم و حسش کردم....
تقدیمتون! بنظرتون چیمیشه؟!