#مارال

رسیده بودیم فرودگاه و دریا اونور منتظر گرفتن ساک و چیزا بود منم کنار وایساده بودم و عکس امیر و نگاه میکردم! فکرشو بکن...الان اینجا باشه! ببینمش...بعد ۳ سال دوری و دلتنگی!یه جورایی از خودم شرمنده بودم اما...اما فکرشو ک میکنم میبینم شاید زندگی امیر بهتر شده! شاید از بدبختی ک من براش درست کرده بودم خلاص شده! شاید همه چی فرق کرده...شاید عاقل تر از قبل شده! شاید...شاید الان دست یکی دیگه تو دستشه و به من اصلا فکرم نمیکنه! هه! اصلا برام مهم نیست که یکی دیگه رو دوست داشته باشه! فقط بخنده از ته دل! همین یه دنیا برام می ارزه! راستش...میگفتم دیگه عاشقش نیستم میگم که نیستم...اما هیچکی خبر نداره که هر ثانیه با اون جوونه های قلبم در میاد و تازه تر میشه! با صدای اون...با لبخند اون...حیف! حیف که نمیتونم به گذشته برگردم و اشتباهاتمو جبران کنم! حیف که پام سمت خونه امیر نمیره که برم و یه دل سیر  باهاش حرف بزنم! بگم چقد عاشقتم و از عشقی که تو دلم ساختی ذره ای کم نشده!...شاید خونش عوض شده! الان همه چی عوض شده! اما من همونم! همون دخترک عاشق و دیوونه که هنوزم دنبال راهی برای اثبات عشقش به معشوقشه! اما خیلی دیره...مثل اینکه فقط باید تو دلم اینارو بگم و امیر هیچوقت برای من تکرار نمیشه! هیچوقت....! صدای دریا منو به خودم آورد و ظاهرا چمدونارو تحویل گرفته بود و راه افتادیم سمت در خروجی که تاکسی بگیریم بریم خونه دریا. بین راه پام گرفت و مجبور شدم کنار در وایسم که دریا بره و ماشین بگیره. تمرکزم رو پام بود و محکم گرفته بودمش که سرم و گرفتم بالا و با چیزی که میدیدم سطل آب یخی که روی سرم ریخته میشد و حس میکردم! من چی دارم میبینم؟! ها؟! یعنی انقد زود؟! خدای من....خدایا...این....این امیره؟! این همون امیره؟! حتمادارم خواب میبینم! اندازه ۳ سال بهش زول زده بودم و دلم نمیخواست تموم بشه! ۳ سال دوری! ۳ سال گریه! ۳ سال دلتنگی! هنوزم همون امیر بود! همون رفتارا! اما دلش چی؟! دلشم همون بود؟!...سرنوشت جوری منو صدا زده بود که باید از دور بهش زول میزدم و حسرت میخوردم و اون بی خبر از من! چقد سخته! اما مرتب شده بود...حسابی بهش خوش گذشته حتما! دیگه باید قبول کنی که تو براش مردی و تموم شدی! این یه حقیقته ! یه حقیقت تلخ! که منو مجبور به زندگی میکنه...! دلم میخواست برم سمتش و محکم بغلش کنم اما پاهام اجازه نمیداد! بعد ۳ سال اون شاید ازم متنفر شده...اونوقت من برم ....ای خدا چی دارم میگم؟!...نه پای رفتن داشتم نه عشق موندن! بین یه دوراهی سخت و دردناک به اسم بغض گیر افتاده بودم! ای کاش سرش و برگردونه و بگه مارال...تا یه دل نه صد دل براش بمیرم! اما نمیگه...نمیگه! چشماش همه جا میرفت انگار دنبال یکی میگشت! هه! حتما دنبال عشقش میگرده شایدم اشنا! نمیدونم اما هر کی که هست من نیستم! اینو مطمعنم!...کم کم داشت گریه میگرفت که دریا رسید و بهم اشاره داد که ماشین گرفته منم اشکام و پاک کردم و دنبالش راه افتادم و با حسرت آخرین نگاه و به مرد زندگیم، مرد قلبم انداختم و از فرودگاه زدم بیرون! دریا عجیب نگاهم میکرد و حدس میزدم شک کرده ! اما تا تونستم خودم و طبیعی نشون میدادم....

#رهام

خیلی عجیبه! یاشار حتی روحش از امیر خبر دار نیست اونوقت امیر....نکنه...نکنه منو پیچونده! وای نه! میترسیدم...میترسیدم بعد ۳ سال دوباره برگردیم سر خونه اول! خدا نکنه...، یه نگاه ب صفحه گوشیم انداختم که دریا پیام داده بود! _رهام امیر کجاست؟! تو جواب واسش نوشتم +نمیدونم مگه تو میدونی؟! _وای رهام وای! تو پیامی که ظهر بهت دادم و ندیدی؟! +مگه پیام داده بودی؟! _ای وای...پس بگو! +دریا درست حرف بزن ببینم! امیر بو برده؟! _امیر الان تو فرودگاه بود! فهمیده مارال امروز برگشته ایران!... چشمام چهار تا شد...! +امیر که مارال و ندید! _نه خداروشکر! اما مارال چرا....با بغض نگاهش میکرد! دلم براش میسوزه رهام! میدونم هنوزم عاشقشه خودش و میزنه ب اون راه! +دریا فک میکنی من دوست دارم عذاب بکشن؟! اما اگه همو ببینن فک میکنی همه چی خوب میشه؟! نه عزیزم! دوباره عذاب میاد سمت امیر و همه چی بدتر میشه! _امیر هنوزم دوسش داره رهام! +اگه هنوزم امیر بهش فک میکنه من حرفی ندارم! همین امشب به یه بهونه مارال و بکشون خونه من! امیرم اینجاست! اینجوری همو میبینن همه چی تموم میشه! من فقط نگران امیرم! _باشه پس من ب مارال یه جوری میگم تا شب! +باشه عزیزم! مواظب خودت و مارال باش دوست دارم! _منم همینطور... تو هم ب امیر بگو ! +باشه تو نگران نباش فعلا!

.......................

پارت ۴۵ تقدیم نگاه زیباتون

خیلی دوستون دارم واقعا !