خلاصه پ ۴۴
#مارال
من میخوام برگردم ایران! یکم اونجا کار دارم بعد برمیگردم! خیره بهم لب زد:منم باورم شد بخاطر امیر برنمی گردی! +چرا چرت میگی؟ _ن دیگ! ببین تو اون پسر و زجر دادی دیگ دست از سرش بردار! صدام رفت بالا:من کاری با امیر ندارم چرا نمیفهمیییی!
#رهام
نمیدونستم ب امیر بگم یا ن! اون اگه بفهمه شاید ناراحت بشه! نه نمیگم!نمیگم....دیگ داداشم نباید ب مارال فک کنه! نابوده همینجوریشم،یهو صداش از پشت در اومد_داداشت نباید ب چی فک کنه؟! اوفففف شنید ! +امیر بهت یاد ندادن فوضولی نکنی تو کار مردم؟! _تو مردمی؟! +اوف امیر اوفففف! _چی بود ک ب من مربوطه چیو ازم پنهون میکنی رهام؟!!! +خوب....مارال....مارال داره برمیگرده! ایران...
_............
____________________
بنظرتون بازم همو میبینن؟!
یا مارال داده بخاطر امیر برمیگرده و کار و بهونه کرده؟!
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۹ ساعت 15:52 توسط بهار
|